eitaa logo
داستان راستان(داستان های کوتاه مذهبی)
3.2هزار دنبال‌کننده
43 عکس
9 ویدیو
0 فایل
مجموعه ای از روایت و حدیث و داستان های کوتاه آموزنده آشنایی با اداب و روش زندگی ائمه اطهار،علما،شهدا و ....
مشاهده در ایتا
دانلود
حاضر جوابی بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم ﺣﺎﺿﺮ ﺟﻮﺍﺑﻰ ﺩﺭ ﻛﺘﺎﺏ ﻗﺼﺺ ﺍﻟﻌﻠﻤﺎﺀ ﻧﻘﻞ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ: ﻭﻗﺘﻰ ﻣﺎﺩﺭ ﻫﻠﺎﻛﻮﺧﺎﻥ ﻣﻐﻮﻝ ﺍﺯ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﻓﺖ ﻋﺎﻟﻤﻰ ﺍﺯ ﺁﺧﻮﻧﺪﻫﺎﻯ ﺩﺭﺑﺎﺭ ﺭﻭﻯ ﺭﺷﻚ ﻭ ﺣﺴﺪ ﺑﻪ ﻫﻠﺎﻛﻮﺧﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭ ﻗﺒﺮ، ﻧﻜﻴﺮ ﻭ ﻣﻨﻜﺮ ﺍﺯ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺕ ﻭ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺳﺆ ﺍﻝ ﻣﻰ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺷﻤﺎ ﺑﻰ ﺳﻮﺍﺩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺳﺮﺭﺷﺘﻪ ﺍﻯ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺧﻮﺍﺟﻪ ﻧﺼﻴﺮﺍﻟﺪّﻳﻦ ﻃﻮﺳﻰ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺍﻭ ﻛﻨﻰ ﻛﻪ ﺑﺠﺎﻯ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﻜﻴﺮ ﻭ ﻣﻨﻜﺮ ﺭﺍ ﺑﮕﻮﻳﺪ! ﺟﻪ ﻧﺼﻴﺮ ﻛﻪ ﺣﻴﻠﻪ ﻭ ﺗﺮﻓﻨﺪ ﺁﻥ ﻋﺎﻟﻢ ﺩﺭﺑﺎﺭ ﺭﺍ ﻳﺎﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻓﻮﺭﺍً ﺑﻪ ﻫﻠﺎﻛﻮﺧﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﺪ: ﺍﻣّﺎ ﺳﺆ ﺍﻝ ﻧﻜﻴﺮ ﻭ ﻣﻨﻜﺮ ﺑﺮﺍﻯ ﻫﻤﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺳﺆ ﺍﻝ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ. ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ ﻣﺮﺍ ﺑﺮﺍﻯ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺩ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻳﺪ ﻭ ﺍﻳﻦ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﺍ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻣﺎﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﻛﻨﻴﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺳﺆ ﺍﻟﺎﺕ ﺟﻮﺍﺏ ﮔﻮﻳﺪ! ﭘﺲ ﻫﻠﺎﻛﻮﺧﺎﻥ ﻣﻐﻮﻝ ﺁﻥ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﺍ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﻛﺮﺩ!!! نشریه ﻧﺼﻴﺤﺖ: ﺷﻤﺎﺭﻩ 6 13/7/1371، ﺹ 2
بهترین لباس،تقوا بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم روزی فقیری با لباس چر کین به نزد پادشاهی در آمد، پادشاه گفت: »ای بی ادب! این مقدار هم نمی‌دانستی پادشاه از آمدن او روی در هم کشید. یکی از نزد یکان که با لباس کثیف نزد سلاطین آمدن عیب است« فقیر در پاسخ گفت: »با لباس چرکین از پیش پادشاهان برگشتن، عیب دو چندان است.(۱) پادشاه را این سخن خوش آمد و او را خلعت فراوان بخشید. هدایت این حکایت تذکری است برای ما که بدانیم وقتی به حرم ائمه اطهارو مکانهای مقدس مشرف می‌شویم، اگر چه ظاهر و لباس پاک و معطر و آراسته داریم؛ اما با باطنی چر کین و آلودة به گناه، در محضرشان قدم گذاشتهایم؛ پس طوری رفتار کنیم که نتیجهاش پاک شدن باطن زشتمان باشد؛ چرا که ظاهر آراسته با باطنی زیبا، شیرینی و لطف خاصی دارد و تقوا بهترین لباس است. 1 .کشکول امامت 3/356 با اندکي تصرف ٌ۲_ سوره اعراف ۲۶ حجت سنایی
ﺧﺰﻳﻤﺔ ﻭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺭﻭم بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم (ﺧﺰﻳﻤﺔ ﺍﺑﺮﺵ) ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻋﺮﺏ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺭﻭﻡ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺻﻤﻴﻤﻰ ﻭﻯ ﺑﻮﺩ ﻛﺎﺭﻯ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﻤﻰ ﺩﺍﺩ ﺭﺳﻮﻝ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ، ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺶ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﻭ ﻧﻈﺮ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻭ ﺩﺭ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺵ ﻧﻮﺷﺖ: ﻣﻦ ﺑﺮﺍﻯ ﻫﺮ ﻳﻚ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﻭ ﭘﺴﺮﺍﻥ ﺧﻮﻳﺶ ﻣﺎﻟﻰ ﺯﻳﺎﺩ ﻭ ﺛﺮﻭﺗﻰ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻡ ﻛﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺩﺭﻣﺎﻧﺪﻩ ﻭ ﻣﺴﺘﻤﻨﺪ ﻧﺸﻮﻧﺪ. ﺻﻠﺎﺡ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﭼﻴﺴﺖ؟ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺭﻭﻡ ﺟﻮﺍﺏ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ ﻛﻪ: ﺛﺮﻭﺕ، ﻣﻌﺸﻮﻕ ﺑﻰ ﻭﻓﺎﺳﺖ ﻭ ﺩﻭﺍﻡ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺧﺪﻣﺖ ﺑﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ، ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻜﺎﺭﻡ ﺍﺧﻠﺎﻕ ﻭ ﺧﻮﻳﻬﺎﻯ ﭘﺴﻨﺪﻳﺪﻩ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺭ ﻛﻨﻴﺪ، ﺗﺎ ﺩﺭ ﺩﻧﻴﺎ ﺳﺒﺐ ﺩﻭﺍﻡ ﺩﻭﻟﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮﺕ ﺳﺒﺐ ﻏﻔﺮﺍﻥ ﺑﺎﺷﺪ. ﻧﻤﻮﻧﻪ ﻣﻌﺎﺭﻑ 1/64 - ﺟﻮﺍﻣﻊ ﺍﻟﺤﻜﺎﻳﺎﺕ ﺹ 270
این داستان با مردم امروز چه تناسب دارد بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم شدید برادر شداد از پادشاهان عدالت گستر روی زمین بود، در زمان او نقل کرده اند به طوری مردم به آرامش زندگی می کردند که شخصی را برای قضاوت بین آنها تعیین کرده بود از تاریخ تعیین او تا مدت یک سال هیچکس برای رفع خصومت بدارالقضا نیامد روزی به شدید گفت من اجرت قضاوت را نمی گیرم زیرا در این یک سال حکومتی نکرده ام پادشاه گفت ترا برای این کار منصوب کرده ایم کسی مراجعه کند یا نکند. پس از یک سال دو نفر پیش قاضی آمدند یکی گفت من از این مرد زمینی خریده ام در داخل زمینش گنجی پیدا شده اینک هر چه به او می گویم گنج را تصرف کن چون زمین تنها از تو خریده ام قبول نمی کند فروشنده گفت من زمین را با هر چه در آن بوده به او فروخته ام گنج در همان مکان بوده متعلق به خریدار است قاضی پس از تجسس فهمید یکی از این دو نفر دختری دارد و دیگری پسری دختر را به ازدواج پسر در آورد و گنج را به آن دو تسلیم کرد بدین وسیله اختلاف بین آنها رفع شد روضة الصفا احوال هود علیه السلام داستانها و پندها ج 2 داستان 78
ناله مظلوم بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم سلطان محمود غزنوی شبی برای استراحت در بستر رفت ، هر چه کرد خوابش نبرد، در دلش گذشت شاید مظلومی دادخواهی می کند و کسی بدادش نمی رسد، به غلامی دستور داد جستجو کند اگر ستمدیده ای را مشاهده کرد به حضور آورد غلام پس از تجسس مختصری برگشته گفت کسی نبود. سلطان باز هر چه کرد خوابش نبرد دانست که غلام در تکاپو کوتاهی نموده . خودش برخاسته از قصر سلطنتی بیرون شد. در کنار حرمسرای او مسجدی بود، زمزمه ناله ای از میان مسجد شنید جلو رفته دید مردی سر بر زمین نهاده می گوید خدایا محمد در بروی مظلومان بسته و با ندیمان خود در حرمسرا نشسته است (یا من لا تاءخذه سنة و لا نوم ). سلطان گفت چه می گوئی من در پی تو آمدم بگو چه شده ؟ آنمرد گفت یکی از خواص تو که نامش را نمی دانم پیوسته به خانه من می آید و با زنم هم بستر می شود دامن ناموس مرا به بدترین وجهی آلوده می کند سلطان گفت اکنون کجا است ؟ جواب داد شاید رفته باشد. شاه گفت هر وقت آمد مرا خبر ده ، به پاسبانان قصر سلطنتی او را معرفی کرده دستور داد هر زمان این مرد مرا خواست او را به من برسانید. شب بعد باز همان سرهنگ به خانه آن بینوا رفت ، بهر طریقی بود او را بخواب کردند مرد مظلوم به سرای سلطان رفت سلطان محمود با شمشیر شرر بار به خانه او آمد دید شخصی در بستر همسرش خوابیده دستور داد چراغ را خاموش کند آنگاه شمشیر کشیده او را کشت پس از آن دستور داد چراغ را روشن کند در این هنگام با دقت نگاهی کرده بلافاصله سر به سجده نهاد. به صاحبخانه گفت هر غذائی در خانه شما پیدا می شود بیاورید که گرسنه ام عرض کرد سلطانی چون شما به نان درویش چگونه قناعت می کند هر چه هست بیاور، آنمرد تکه ای نان برای او آورده پرسید علت دستور کشتن آنمرد سجده رفتن چه بود؟ و نیز در خانه مثل ما غذا خوردن شما چه علت داشت ؟ سلطان محمود گفت : همینکه از جریان تو مطلع شدم با خود اندیشیدم که در زمان سلطنت من کسی جرات اینکار را ندارد مگر فرزندانم . چراغ را خاموش کن تا اگر از فرزندانم بود مرا محبت پدری مانع از اجرای عدالت نشود، چراغ که روشن شد نگاه کرده دیدم بیگانه است به شکرانه اینکه دامن خانواده ام از این جنایت پاک بود سجده نمودم . اما خوردن غذا اینجهت بود که چون بچنین ظلمی اطلاع پیدا کردم با خود عهد نمودم چیزی نخورم تا داد ترا از آن ستمگر بستانم اکنون از ساعتی که ترا در شب گذشته دیدم چیزی نخورده ام زینه المجالس مجدی
با عدالت بر دشمن پیروز شد بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم بنا به دستور المعتضد بالله (خلیفه عباسی ) امیر احمد سامانی بر سر عمرولیث از بخارا لشکر کشید هنگامیکه از کوچه باغهای بخارا می گذشت شاخه میوه داری که از باغ بیرون آمده بود توجه او را جلب نمود خواجه نظام الملک در سیر الملوک مینویسد که امیر احمد با خود گفت اگر سپاه دادگری مرا منظور نموده دست به میوه این شاخه نزدند و آنرا نشکستند بر عمرو لیث پیروز خواهم شد چنانچه شکستند از همینجا برمیگردم . یکی از معتمدان را گماشت و به او دستور داد هر کس این شاخه را شکست او را پیش من بیاور سپاهیکه دوازده هزار سرباز و فرمانده داشت از آن کوچه گذشته و هیچکدام از بیم عدالت امیر احمد به شاخه میوه توجهی ننمودند، گماشته پیش امیر آمده توجه نکردن سپاهیان از بعرض رسانید، امیر از اسب پیاده شده سر بسجده نهاد، نتیجه اش این شد که در هنگام روبروشدن دو لشکر، عمرو لیث با اینکه هفتاد هزار سرباز داشت شکست خورد اسبش او را بمیان لشکر امیر احمد آورد و اسیر گشت . دادگری امیر احمد بطوری بود که در روزهای برفی سواره بر سر میدان می ایستاد تا اگر بینوائی را در بانان مانع از عرض و نیاز و درخواست در این روز سرد شوند، او را ببیند و تقاضایش را انجام دهد نقل از تاریخ بحیره ص 20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قیصر روم بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم در بعضى از روایات اسلامى مى خوانیم: هنگامى که فرستاده پیامبر(صلى الله علیه وآله) نامه آن حضرت را براى قیصر روم آورد، او به طور خصوصى در برابر فرستاده پیامبر(صلى الله علیه وآله) اظهار ایمان نمود، و حتى میل داشت رومیان را به آئین توحید بخواند، اما فکر کرد، قبلاً آنها را آزمایش کند همین که لشکریانش احساس کردند: او مى خواهد آئین نصرانیت را ترک گوید، قصر او را محاصره کردند او فوراً به آنها اظهار داشت: منظورم آزمایش شما بود به جاى خود برگردید، سپس به فرستاده پیامبر(صلى الله علیه وآله) گفت: من مى دانم پیامبر شما از ناحیه خدا است. و همان شخص است که ما انتظار او را داشتیم، اما، چه کنم که من مى ترسم حکومتم از دستم برود و جانم در خطر است. ـ مکاتیب الرسول ، جلد ۱، صفحه ۱۱۲ تفسیر نمونه ج11 سوره حجر آیه2
جامه سرخ بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم آورده اند که: پادشاهی عادل در سرزمین چین حکومت می کرد تا این که بر اثر بیماری حس شنوایی خود را از دست داد. پس در نزد وزیران سخت بگریست. آنان برای آرامش پادشاه گفتند: اگر حس شنوایی رفت، خدا به شما عمر زیاد می دهد. پادشاه گفت: شما را غلط است. من بر آن گریه می کنم که اگر مظلومی برای دادخواهی آید آواز او را نشنوم. پس بفرمود تا در همه سرزمین ندا کنند: هیچ کس جامه سرخ نپوشد جز مظلوم، چون لباس او را ببینم بفهمم که او مظلوم است و به یاری اش بشتابم. به نقل از: جوامع الحکایات، نوشته محمد عوفی
ترحم كردن ناصر الدين به يك حيوان بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم و اتاكم من كل ما سالتموه و ان تعدوا نعمت الله لا تحصوها ان الانسان لظلوم كفار(1) انواع نعمتها كه از خداوند تعالى درخواست كرديد به شما عطا فرمود اگر نعمت‏هاى بى انتهاى خداوند تعالى را بخواهيد بشماريد يا به شماره آوريد هرگز حساب آن نتوانيد كرد. يكى از نعمت‏هاى خداوند آگاه بودن و بفكر آخرت و صالح و خالص كردن اعمال خود انسان است يك وقت مى‏بينيد يك عمل كوچك را براى خداوند انجام داده‏ايد براى آخرت كافى است. يك وقت هم مى‏بينى يك عمر نافله شب، قرآن و دعا و اعمال ديگر انجام داده‏ايد ولى به درد شما نخورد، در تاريخ نوشته‏اند. روزى ناصرالدين شاه به اطاق آب انبار مى‏رسد و صداى ناله سگهايى را مى‏شنود پس از تحقيق مى‏بيند سگى زائيده و بچه‏هايش به او چسبيده و در اثر گرسنگى پستان‏هايش شير ندارد و بچه‏هايش ناله و فرياد مى‏كنند ناصر الدين شاه سخت متأثر مى‏شود از دكان نان وايى كه نزديك بود نان مى‏خرد و جلوى آن حيوان مى‏اندازد و همانجا مى‏ايستد تا سگ مى‏خورد و بچه‏ها هم شير مادر را مى‏خورند آرام مى‏شوند. ناصر الدين خوراك يك ماه آن سگ را از آن نانوايى مى‏خرد و پولش را مى‏دهد و سفارش مى‏كند كه هر روز يك مقدار نان به اين سگ بدهيد بعد ناصرالدين شاه با فقرا دوره‏اى داشتند كه هر روز عصر گردش مى‏رفتند و براى شام در منزل يكى با هم صرف شام مى‏نمودند تا شبى كه نوبت به ناصرالدين شد زنى داشت در وسط شهر تهران خانه‏اش بود و زنى هم تازه گرفته بود نزديك دروازه شهر منزل او بود. به زن قديمى خود پول مى‏دهد و مى‏گويد امشب فلان عدد مهمان دارم و براى شام مى‏آييم زن قبول مى‏كند و طرف عصر با ررفقايش بيرون شهر رفته تصادفاً تفريح آن روز طول مى‏شكد و مقدارى از شب مى‏گذرد هنگام مراجعت رفقايش مى‏گويند دير شده و خسته شديم همين دروازه كه منزل ديگر تو است مى‏آييم ناصر الدين مى‏گويد اينجا چيزى نيست و در خانه وسط شهرى كاملاً تدارك ديده بايد آنجا برويم رفقا راضى نمى‏شوند و مى‏گويند ما امشب در اينجا مى‏مانيم و مختصرى غذا قناعت مى‏كنيم و آنچه تدارك ديده‏اى براى فردا. ناصر الدين كه مشهور به مير غضب باشى بود ناچار قبول مى‏كند و مقدار نان كباب مى‏خرد و آنها مى‏خورند و همانجا مى‏خوابند هنگام سحر از صداى ناله‏اى بى اختيارى مير غضب باشى همه بيدار مى‏شوند و از او سبب گريه‏اش را مى‏پرسند. او مى‏گويد: در خواب امام چهارم حضرت زين العابدين را ديدم به من فرمود: احسانى كه به آن سگ كردى مورد قبول خداوند عالم شد و خداوند در مقابل آن احسان امشب جان تو و رفقايت را از مرگ حفظ فرمود، زيرا زن قديمى تو سمى تدراك كرده و در فلان محل از آشپزخانه گذاشته بود تا داخل خوراك شما كند فردا مى‏روى آن سم را بر ميدارى مبادا زن را اذيت كنى و اگر بخواهيد او را به خوش رها كن يعنى طلاق دهيد و ديگر اينكه خداوند ترا توفيق توبه خواهد داد چهل روز ديگر به كربلا سر قبر پدرم حسين (عليه السلام) مشرف مى‏شوى. پس صبح به رفقا مى‏گويد: براى تحقيق صدق خوابم بياييد به خانه وسط شهرى برويم با هم مى‏آيند چون وارد مى‏شوند زن تعرض مى‏كند كه چرا ديشب نيامدى به او اعتنايى نمى‏كند و با رفقايش به آشپزخانه مى‏روند و به همان نشانه كه امام چهارم (عليه السلام) فرموده بود سم را بر ميدارد و به زن مى‏گويد ديشب چه خيالى درباره ما داشتى و اگر امر امام (عليه السلام) نبود از تو تلافى مى‏كردم لكن به امر مولايم با تو احسان خواهم كرد اگر مايلى در همين خانه باش و من با تو مثل اينكه چنين كارى نكرده بودى رفتار خواهم كرد و اگر ميل فراق دارى تو را طلاق مى‏دهم و هر چه مى‏خواهى به تو مى‏دهم. زن مى‏بيند رسوا شده و ديگر نمى‏تواند با او زندگى كند طلب طلاق مى‏كند او هم با كمال خوشى طلاقش مى‏دهد و پس از گذشت چهل روز به كربلا مشرف مى‏شود و همانجا به رحمت حق واصل ميگردد(2). 1- سوره 14 آيه 34 2-- داستانهاى شگفت دستغيب ص 113
مرغ در دهان آن مرد آب ريخت مى نويسند سلطانى بر سر سفره خود نشسته غذا مى خورد، مرغى از هوا آمد و ميان سفره نشست و آن مرغ بريان كرده كه جلو سلطان گذارده بودند برداشت و رفت، سلطان متغير شد، با اركان و لشكرش سوار شدند كه آن مرغ را صيد و شكار كنند. دنبال مرغ رفتند تا ميان صحرا رسيدند، يك مرتبه ديدند آن مرغ پشت كوهى رفت، سلطان با وزراء و لشكرش بالاى كوه رفتند و ديدند پشت كوه مردى را به چهار ميخ كشيدند و آن مرغ بر سر آن مرد نشسته و گوشت ها را با منقار و چنگال خود پاره مى كند و به دهان آن مرد مى گذارد تا وقتى كه سير شد، پس برخواست و رفت و منقارش را پر از آب كرد و آورد و در دهان آن مرد ريخت و پرواز كرد و رفت. سلطان با همراهانش بالاى سر آن مرد آمدند و دست و پايش را گشودند و از حالت او پرسيدند؟ گفت: من مرد تاجرى بودم، جمعى از دزدان بر سر من ريختند و مال التجاره و اموال مرا بردند و مرا به اين حالت اينجا بستند، اين مرغ روزى دو مرتبه به همين حالت مى آيد، چيزى براى من مى آورد و مرا سير مى كند و مى رود، پادشاه متنبه شد و ترك سلطنت كرد و رفت در گوشه اى مشغول عبادت شد، از دنيا رفت. نام كتاب: قصص الله يا داستان هايى از خدا نام مؤلف: شهيد احمد ميرخلف زاده و قاسم ميرخلف زاده
قابل توجه کسانی که دوست دارند به بهشت بروند ! بسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم در کتاب روضه الصفا آمده است : سبب آزادی لقمان این بود که سالی مولایش به او دستور داد در مزرعه کنجد بکارد . وقتی بعد از مدتی به مزرعه رفت دید لقمان جو کاشته است . او را خواست و گفت : چرا چنین کردی ؟ ! جواب داد : تصور کردم از جو کاشتن ، می توان کنجد به دست آورد . خواجه گفت : منشا این تصور باطل چیست ؟ گقت : زیرا می بینم تو با وجود کارهای زشت امید بهشت داری ، با خود اندیشیدم اگر افعال و کارهای زشت و ناپسند ، نتیجه ی مغفرت و آمرزش دارد ( بدون توبه ) ، پس از جو هم می توان کنجد به دست آورد . مولا از این تذکر بیدار شد و از کارهای زشت دست برداشت و او را آزاد کرد . (۱) وقتی تو زندگی و اعمال و رفتار خیلی از انسان ها دقت می کنیم ، می بینیم همه خدا و بهشتش را دوست دارند ، ولی توجه ندارند خدا در قبال انجام چه کارهایی به بندگانش بهشت پاداش میدهد و در قبال انجام چه کارهایی بندگان را روانه دوزخ میکند . میدانیم خدا در قرآن که معجزه ای است از پیغمبر به نماز و روزه و خمس و زکات و … امر نموده است ولی در انجام این امور دقت نمیکنیم میدانیم خدا از کارهایی همچون دروغ ، غیبت ، دزدی و … نهی نموده است ولی گاهی مرتکب این امور می شویم پس ما که بهشت را دوست داریم نباید با کاشت جو ، امید برداشت کنجد داشته باشیم . بیایید بیشتر به کارهایی که انجام میرهیم دقت کنیم (۱) چهره جاوید زمان . ص ۱۳۷ اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم https://eitaa.com/sadeghaghaei64
عدم امکان جلب رضایت مردم بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم لقمان حکیم برای اینکه فرزند خود را از توقع مدح و تمجید مردم رهایی بخشد و ضمیر او را از این اندیشه ناشدنی خالی کند، در وصیت خود به وی فرمود: لا تعلق قلبک برضا الناس و مدحهم و ذمهم فان ذلک لا یحصل و لو بالغ بالانسان فی تحصیله بغایة قدرته؛(295) دلبسته به رضای مردم و مدح و ذم آنان مباش که این نتیجه حاصل نمی شود، هر قدر هم آدمی در تحصیل آن بکوشد و نهایت درجه قدرت خویش را در تحقق بخشیدن به آن اعمال نماید. فرزند به لقمان گفت: معنای کلام شما چیست؟ دوست دارم برای آن مثال یا عملی را به من ارائه نمایی. پدر و پسر از منزل خارج شدند و درازگوشی را با خود آوردند. لقمان سوار شد و پسر پیاده پشت سرش حرکت می کرد. چند نفر در رهگذر به لقمان و فرزندش برخورد نمودند. گفتند: این مرد قسی القلب و کم عاطفه را ببین که خود سوار شده و بچه خویش را پیاده از پی خود می برد. لقمان به فرزند گفت: سخن اینان را شنیدی که سوار بودن من و پیاده بودن تو را بد، تلقی نمودند؟ به فرزند خود گفت: تو سوار شو و من پیاده می آیم. پسر سوار شد و لقمان پیاده به راه افتاد. طولی نکشید که عده ای در رهگذر رسیدند. گفتند: این چه پدر بدی است و این چه پسر بدی! اما بدی پدر از این جهت است که فرزند را خوب تربیت نکرده، او سوار است و پدر پیاده از پی اش می رود با آنکه پدر به احترام و سوار شدن شایسته تر است. پدر این پسر را عاق نموده و هر دو در کار خود بد کرده اند. لقمان گفت: سخن اینان را شنیدی؟ گفت: بلی! فرمود: اینک هر دو نفر سوار می شویم. سوار شدند. گروه دیگری رسیدند، گفتند: در دل این دو، رحمت و مودت نیست. این هر دو سوار شده اند، پشت حیوان را قطع می کنند و فوق طاقتش بر حیوان تحمیل نموده اند. لقمان به فرزند خود فرمود: شنیدی؟ عرض کرد: بلی! فرمود: اینک مرکب را خالی می بریم و خودمان پیاده راه را طی می کنیم. عده ای گذر کردند و گفتند: این عجیب است که خودشان پیاده می روند و مرکب را خالی رها کرده اند و هر دو را در این کار مذمت نمودند. فقال لولده تری فی تحصیل رضاهم حیلة لمحتال؛(1) در این موقع لقمان به فرزندش فرمود: آیا برای انسان با تدبیر به منظور جلب رضای مردم، محلی برای اعمال حیله و تدبیر باقی است؟ پس توجه خود را از آنان قطع نما و در اندیشه رضای خداوند باش! لقمان حکیم با یک عمل ساده به فرزند خود فهماند که نمی توان با رفتار خویش، رضایت خاطر مردم را جلب نمود، هر طور که قدم برداری، سخنی می گویند. بنابراین برای مدح و ذمّ این و آن میندیش و تنها متوجه رضای حضرت باری تعالی باش که معیار رستگاری و سعادت، خشنودی خداوند است.(2) 1) شرح و تفسیر دعای مکارم الاخلاق، ج 2، ص 120. 2) تحف العقول، ص 275. اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ و عجل فرجهم https://eitaa.com/sadeghaghaei64
آخرت وپرسش ازجوانی بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم امام صادق علیه السلام از پدرش، امام باقر علیه السلام روایت کرد که فرمود: انسان حریص به دنیا چون کرم ابریشم، هر اندازه به دور خود می پیچد، خود را بیشتر گرفتار می کند به گونه ای که بیرون آمدن از پیله برایش مشکل می شود. سرانجام در هوای دم دار آن جا می میرد. در ادامه، امام صادق علیه السلام فرمود: یکی از پندهای لقمان به پسرش این بود که ای پسرم! همانا مردمی که پیش از تو زندگی می کردند، برای فرزندانشان مال ها اندوختند، ولی نه از آن اندوخته ها، و نه از کسانی که برای آن ها اندوخته بودند، نشانه ای مانده است. پس تو بنده ای هستی که دنیا به تو اجاره داده شده است و مأمور به عمل کردن هستی و در برابر هر عمل به تو وعده پاداش داده اند بنابراین، عملت را به خوبی انجام بده. پسرم، در این دنیا همچون گوسفندی نباش که در کشت زار سبزی می چَرَد و آن اندازه می خورد تا فربه می شود؛ زیرا مرگش هنگام فربه شدن فرا می رسد، بلکه دنیا را مانند پُلی بر روی رودخانه ای بدان که از آن گذر کرده ای و هیچ گاه به آن جا باز نمی گردی. بدان که به زودی در پیشگاه خداوند بزرگ، از تو برای چهار چیز پرسش می کنند: 1. جوانی ات را در چه کارهایی صرف کردی؟ 2. عمرت را چگونه به پایان رساندی؟ 3. مال و دارایی ات را از چه راهی به دست آوردی؟ 4. دارایی ات را چگونه مصرف کردی؟ پس خود را برای آن روز آماده کن و بر آن چه از دنیا از دست داده ای، افسوس نخور؛ زیرا که اندک دنیا، نابود شدنی است و زیادش، دچار بلا و گرفتاری ست. پس کارهایی را که خدا دوست دارد، انجام بده. توبه را در قلب خود تازه نگه دار و در فرصت ها، به عمل بپرداز، پیش از این که مرگ فرا رسد و میان تو و آن چه نیاز داری، فاصله بیاندازد. بحار، ج 73، ص 68 ، روایت 36، باب 122 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم https://eitaa.com/sadeghaghaei64
هیچ مگو بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم لقمان حکیم، پسر را گفت امروز طعام مخور و روزه دار و هر چه بر زبان راندی بنویس. شبانگاه، همه آنچه را که نوشتی بر من بخوان؛ آنگاه روزه ات را بگشا و طعام خور. شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود خواند. دیر وقت شد و طعام نتوانست خورد. روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد. روز سوم باز هر چه گفته بود نوشت و تا نوشته را برخواند، آفتاب روز چهارم طلوع کرد و او هیچ طعام نخورد. روز چهارم، هیچ نگفت. شب، پدر از او خواست که کاغذها بیاورد و نوشته ها بخواند. پسر گفت امروز هیچ نگفته ام تا برخوانم. لقمان گفت پس بیا و از این نان که بر سفره است بخور و بدان که روز قیامت آنان که کم گفته اند، چنان حال خوشی دارند که اکنون تو داری. 📚 منبع: نورالعلوم شیخ ابوالحسن خرقانی، عبدالرفیع حقیقت، صفحه ۷۷ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم https://eitaa.com/sadeghaghaei64
حکمت لقمان بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم مردى در برابر لقمان ايستاد و به وى گفت تو لقمانى، تو برده بنى نحاسى؟ لقمان جواب داد آرى. او گفت پس تو همان چوپان سياهى؟ لقمان گفت سياهى ام كه واضح است، چه چيزى باعث شگفتى تو درباره من شده است؟ آن مرد گفت ازدحام مردم در خانه تو و جمع شدنشان بر در خانه تو و قبول كردن گفته هاى تو. لقمان گفت برادرزاده، اگر كارهايى كه به تو مى گويم انجام بدهى، تو هم همين گونه مى شوى. گفت چه كارى؟ لقمان گفت فرو بستن چشمم، نگهدارى زبانم، پاكى خوراكم، پاکدامنى ام، وفا كردنم به وعده و پايبندى ام به پيمان، مهمان نوازى ام، پاسداشت همسايه ام و رها كردن كارهاى نامربوط. اين، آن چيزى است كه مرا چنين كرد كه تو مى بينى. 📚 منابع: ۱. البداية و النهاية، جلد ۲، صفحه ۱۲۴ ۲. تفسير ابن كثير، جلد ۶، صفحه ۳۳۷ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم https://eitaa.com/sadeghaghaei64
هماهنگی دل با زبان بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم حضرت لقمان كه معاصر حضرت داوود بود ، در ابتداي كارش بنده يكي از مماليك بني اسرائيل بود . روزي مالكش آن جناب رابه ذبح گوسفندي امر فرمود و گفت : بهترين اعضايش را برايم بياور . لقمان گوسفندي كشت و دل و زبانش را بنزد خواجه و مالك خود آورد . پس از چند روز ديگر خواجه اش گفت : گوسفندي ذبح كن و بدترين اجزايش را بياور . لقمان گوسفند كشت و دل و زبانش را بنزد خواجه و مالك خود آورد . خواجه گفت : به حسب ظاهر اين دو نقيض يكديگرند ! ! لقمان فرمود : اگر دل و زبان با يكديگر موافقت كنند بهترين اعضاء هستند ، اگر مخالفت كنند بدترين اجزاست . خواجه را از اين سخن پسنديده افتاد و او را از بندگي آزاد كرد. طرائق الحقائق ج 1 ص 336 https://eitaa.com/sadeghaghaei64
توجه توجه 👇👇👇👇 🇮🇷گروه خریدوفروش بهاباد🇮🇷 🇮🇷تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران🇮🇷 سلام دوستان 💜اگه دنبال یه شغل پر درآمدی ❤️اگه دنبال یه جایی که کسب و کارتو معرفی کنی 💜اگه دنبال خونه اجاره ای دلخواهت هستی ❤️اگه دنبال شماره تلفن و آدرسی می گردی 💜اگه دنبال لباسای زیبا و حراجی ها و آف هستی ❤️اگه دنبال محصولات غذایی خونگی و ارگانیک هستی 💜اگه دنبال بهترین آرایشگاهای شهر هستی ❤️اگه دنبال شیکترین لوازم خونه هستی 💜اگه میخواهی از اخبار، وقایع شهر بهاباد اطلاع داشته باشی 🇮🇷 گروه خرید فروش بهاباد🇮🇷 با بیش از۲۰۰۰ نفر عضو فعال😍 تبلیغات رایگان لینک زیر رو بزن و بیا داخل و حالشو ببر 😘😍 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 پیام رسان ❤️ایـــــــــتا ❤️ ابردیوارشهرستان بهاباد👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3043033350Ce1be5267a3 🇮🇷ابردیوارمهربانی بانوان👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4169597213Ccdd4df6b8f تبلیغات رایگان بافق بهاباد👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/138477953C90319ee620 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 گروه بروسلی بهاباد👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2430468480C914892399e 🌺گروه دورهمی دوستانه👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/174457291C0b7b1e22f1
لقمان حکیم و میوه تلخ بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم لقمان حکیم خواجه اى داشت نیکبخت و نجیب، و لقمان در هر صبح و شام و حضر و سفر در خدمت او بود. روزى با خواجه خود نشسته بود که باغبان ظرفى پر از میوه بر سر سفره خواجه مهربان چند عدد میوه به لقمان تعارف کرد و لقمان با منت و نشاط آنها را گرفت و مشغول خوردن شد. هر یک را که میل مى کرد آثار خشنودى و نشاط بیشترى در چهره خود نشان مى داد به حدى که خواجه را به هوس انداخت تا چند عدد از آن میوه تناول کند. پس دست برد و یکى را برداشت، ولى به محض اینکه در دهان گذاشت از تلخى آن چهره وى درهم شد. آن را گذاشت و یکى دیگر برداشت، اما این هم تلخ تر از اولى بود. چند تا از آنها را به همین گونه امتحان کرد، یکى را از دیگرى تلخ تر دید! در شگفت آمد و گفت: لقمان ! تو چگونه این میوه ها را مانند قند و عسل خوردى و خم به ابرو نیاوردى ! لقمان گفت: من سالهاست که از میوه هاي شیرین باغ می خورم با یک بار میوه تلخ خوردن روى درهم کشم و خاطر شما را بیازارم. گفت لقمان: سالهاى بس دراز من شکرها خوردم از دستت به ناز گر یکى تلخى از آن دستان چشم کى روا باشد که رو درهم کشم کام من شیرین از آن کف سالهاست لحظه اى هم تلخ اگر باشد رواست برگرفته از کتاب قصه های طاقدیس / ملا احمد نراقی https://eitaa.com/sadeghaghaei64
سپاس گزاری و حق شناسی لقمان بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم لقمان حکیم، مدتی برده کسی بود که چندین غلام داشت، ولی از میان آنان، لقمان را بسیار دوست می داشت؛ تا آن جا که هرگاه می خواست غذا بخورد، ابتدا آن را برای لقمان می برد تا میل کند و بعد برای تبّرک، باقی مانده غذای او را با میل و اشتیاق می خورد. در یکی از روزها خربزه ای برای ارباب لقمان هدیه آوردند. ارباب در محضر لقمان نشست و آن خربزه را قطعه قطعه نمود و به لقمان داد. لقمان قاچ های خربزه را از او می گرفت و با میل و اشتها می خورد و وانمود می کرد که بسیار شیرین است. وقتی ارباب مشاهده کرد که لقمان خربزه را با اشتها می خورد، همه خربزه را که هجده قارچ بود به او داد و یک قاچ برای خود برداشت. هنگامی که ارباب آن یک قاچ خربزه را به دهان گذاشت، دریافت که مانند زهر، تلخ است و از تلخی آن گلویش سوخت و حالش به هم خورد. به لقمان گفت: چگونه این خربزه تلخ را خوردی، می خواستی عذر و بهانه ای بیاوری و آن را نخوری!؟ لقمان پاسخ داد: تو ماه ها و سال ها به من غذاهای شیرین و گوارا و مطبوع داده ای، اکنون که یک بار تلخ شده، آیا سزاوار است من آن را نخورم و به آن اعتراض کنم و نمک دان شکن گردم منبع: معارف اسلامی - تابستان سال 1388 شماره 76 https://eitaa.com/sadeghaghaei64
مهم ترین کلمات حکمت آمیز بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم روزی لقمان به فرزندش گفت: فرزندم! من هفت هزار کلمه حکمت آمیز آموختم، اما تو چهار کلمه بیاموز و حفظ کن که اگر به آنها عمل کنی، برای سعادت تو کافی است: 1 - کِشتی خود را محکم بساز که دریا بسیار عمیق است. 2 - بار خود را سبک کن که گردنه و گذرگاهی در پیش داری که گذشتن از آن بسیار دشوار است. 3 - زاد و توشه بسیار بردار که سفرت بسیار دور و دراز است. 4 - عملت را خالص گردان و کار را فقط برای رضای خدا انجام بده که قبول کننده عمل، بسیار بینا و داناست. به نقل از: برگزیده ای از پندهای لقمان حکیم، ص 46 https://eitaa.com/sadeghaghaei64