🔰فرازی از دعای ابوحمزه ثمالی
.
پروردگارا! این است جایگاه کسی که به پناهت آمد، و به کرمت پناهنده گشت، و به احسان و نعمتهایت الفت جست.
تویی آن سخاوتمندی که گذشتت به تنگی نمیرسد، و احسانت کاهش نمیپذیرد، و رحمتت کم نمیشود.
.
.
.
#عطش_بندگی
#نجوای_شبانه
#دعای_ابوحمزه_ثمالی
#بهار_قرآن
#رمضان۱۴۰۰
#فضل_بی_نقصان
#نهاد_کتابخانه_های_عمومی_کشور
شعر روز قدس
به هم میریزد این آشوبها وقتی جهان را
غبارآلود میبینی تمام آسمان را
چه فرقی میکند؟ در هر کجای نقشه باشی
فلسطین مثل بغضی از تو میگیرد امان را
دل این سنگها را اشک شاید... نه، بعید است
دل ما را به درد آورد ، امّا دیگران را... !
و حالا چند جای نقشه طوفانیست، ابریست
و حالا بیشتر این مردم بیخانمان را...
میان دود و خاکستر رها میبینی، ایکاش
زمین قدری فرومیبرد غمهای زمان را
خیالت جمع! روزی میرسد، مردی میآید
که میگیرد از این نامردها تیر و کمان را
چهقدر این روزها داغند سرخطّ خبرها
خبرهایی که آتش میزنند آتشفشان را
چه فرقی میکند؟ لبنان، یمن، بحرین، وقتی
خبر لرزانده از آن سو تن نصف جهان را
تو ای خلوت وحی پیغمبران
تو ای شاهد سعی دین گستران
تو ای نازنین قدس خونین ما
تو ای قبله ی اول دین ما
تو ای جلوه گاه عروج نبی
تو ای پای در بند قوم شقی
تو ای شوکت یادگاران دور
تو ای چلچراغ شبستان نور
تو ای مانده در غربتی جانگداز
تو ای مسجدُ الأقدس سرفراز
عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت صد شکر که این آمد و صد شکر که آن رفت
این با طرب و خرمی و فرخی آمد وان باکرم و محنت و رنج و مرضان رفت
عید آمد و عیش آمد و شد روزه و شد غم زین آمد و شد جان و دلی دارم خرم
ماه رمضانگرچه مهی بود مبارک شوال نکوتر که مهی هست
مکرّم قاآنی
على علیه السّلام فرمود: رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله روز عید فطر هنگامى که میخواست براى نماز عید به سوى مصلّى بیرون رود قبلا با چند دانه خرما یا کشمش افطار مینمود.
اشعار فردوسی درباره ایران
ندانی که ایران نشست منست
جهان سر به سر زیر دست منست
هنر نزد ایرانیان است و بس
ندادند شیر ژیان را بکس
همه ی یک دلانند یزدان شناس
به نیکی ندارند از بد هراس
چنین گفت موبد که مرد بنام
به از زنده دشمن بر او شاد کام
اگر کشت خواهد تو را روزگار
چه نیکو تر از مرگ در کار زار
همه ی روی یکسر بجنگ آوریم
جهان بر بد اندیش تنگ آوریم
اشعار زیبای شاهنامه فردوسی در مورد خرد و دانش
به یزدان چنین گفت کای دادگر
تو دادی مرا دانش و زور و فر
چو دیدار یابی به شاخ سخن
بدانی که دانش نیاید به بن
اگر چند بخشی ز گنج سخن
بر افشان که دانش نیاید به بن