#طنز_جبهه
ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻋﺎﯼ ڪﻤﯿﻞ
ﭼـﺮﺍﻏﺎﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻧﺪ
ﻣﺠﻠﺲ ﺣـﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﺎﺻـﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻫﺮ کسی ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯽ ڪرﺩ ﻭ ﺍشڪ ﻣﯿﺮﯾﺨـﺖ😢
ﯾﻪ ﺩﻓﻌـﻪ ﺍﻭﻣـﺪ ﮔﻔﺖ : ﺍﺧـﻮﯼ بـﻔﺮﻣﺎ ﻋﻄـﺮ ﺑﺰنﺛـﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ
–ﺍﺧـﻪ ﺍﻻﻥ ﻭﻗﺘﺸـﻪ؟😐
ﺑﺰﻥ ﺍﺧـﻮﯼ،ﺑﻮ ﺑﺪ ﻣﯿـﺪﯼ،ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣـﺎﻥ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﺗﻮ ﻣﺠﻠﺴـﻤﻮﻧﺎ😓
ﺑﺰﻥ ﺑﻪ ﺻـﻮﺭﺗﺖ ﮐـﻠﯽ ﻫﻢ ﺛـﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ🙈
بعد ﺩﻋـﺎ ﮐﻪ ﭼــﺮﺍﻏﺎ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ڪرﺩﻧﺪ ﺻﻮﺭﺕ ﻫﻤﻪ ﺳـﯿﺎﻩ ﺑﻮﺩ😳
ﺗﻮ ﻋﻄـﺮ ﺟﻮﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ😂😂
ﺑﭽـﻪ ﻫﺎ هم ﯾﻪ ﺟﺸـﻦ ﭘﺘﻮﯼ ﺣﺴــﺎﺑﯽ ﺑﺮﺍﺵ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ…😉
#طنز_جبهه 🖋
🔹تیربار چی...
قد و جثه کوچکی داشت و شجاعت او زبانزد همه بود. تیربارچی بود و هیچ گاه مسئولیتش را ترک نمی کرد.به خاطر قد کوچش در موقع به خط شدن گردان، عقب صف می ایستاد.
در محوطه عقب ارودگاه «عرب» گودال هایی شبیه قبر درست شده بود که محل راز و نیاز برخی رزمنده ها بود.
یک شب فرمانده گردان حوالی این محل، برای توجیه بچه ها دستور تجمع نیروهای گردان را صادر کرد.
با فرمان «از جلو نظام» نفرات اول سریع ایستادند و بقیه پشت سر آنهاعقب کشیدند.
پس از استقرار کامل، صدای خنده بچه های عقب صف، کم کم به جلو رسید. تیربارچی کوتاه قد، برای کشیدن به داخل یکی از آن گودال ها افتاده بود و تنها تیربارش مشهود بود که به طور افقی روی گودال قرار گرفته بود.😂😂😂
#طنز_جبهه 🖋
🔹نزد عرفا، ایثار شرک است...😁
سه ساعت از ظهر گذشته بود و هنوز ماشین غذا نیامده بود. گرسنگی بیداد می کرد.
بالاخره غذا رسید. همه دور قابلمه غذا جمع شده بودند و تنها یک رزمنده هنوز مشغول عبادت بود و نیامده بود. صدایش کردند نیامد.
یکی از بچه ها گفت: «اشکالی ندارد،نیاید. غذایش را بدهید من بخورم.»
با شنیدن این حرف، آن برادر عبادتش را قطع کرد و در یک چشم به هم زدن، ظرف غذا را از جلوی ما برداشت و گفت: «نزد عرفا، ایثار شرک است!!»😂😂
#طنز_جبهه 🖋
◽پسرخاله زن عموی باجناق...
یک روز سید حسن حسینی از بچههای گردان رفته بود ته درهای برای ما یخ بیاورد. موقع برگشتن، عراقیها پیش پای او را با خمپاره هدف گرفتن، همه سراسیمه از سنگر آمدیم بیرون، خبری از سید نبود، بغض گلوی ما را گرفت بدون شک شهید شده بود. آماده میشدیم برویم پائین که حسن بلند شد و لباسهایش را تکاند، پرسیدیم: «حسن چه شد؟»
گفت: «با حضرت عزرائیل آشنا در آمدیم، پسرخاله زن عموی باجناق خواهرزاده نانوای محلمان بود. خیلی شرمنده شد، فکر نمیکرد من باشم والا امکان نداشت بگذارد بیایم. هرطور بود مرا نگه میداشت!»😂😂
⭕️طنز جبهه: پلنگ صورتی!!
🔻شب عملیات بود!
🌱حاج اسماعیل حق گو به علی مسگری گفت:
برو ببین تیربارچی چه ذکری داره میگه که اینطور استوار جلویِ تیر و ترکش ایستاده و اصلاً ترسی به دلش راه نمیده!!؟
نزدیک تیربارچی شد و دید داره با خودش زمزمه میکنه:
دِرن، دِرن، دِرن، دِرن...
(آهنگ پلنگ صورتی!) 😅🤣
#طنز_جبهه
🔸#طنز_جبهه😅😅
توی سنگر هر کس مسئول کاری بود.🙂
یک بار خمپاره ای آمد و خورد کنار سنگر.😨
به خودمان که آمدیم، دیدیم رسول پای راستش را با چفیه بسته است. 🫢
نمیتوانست درست راه برود.😖😣
بچه ها مرام به خرج دادند و از آن به بعد کارهای رسول را هم انجام دادند .. 🥲
یه مدت که گذشت، کم کم بچه ها به رسول شک کردند.🤨🧐
یک شب چفیه را از پای راستش باز کردند و بستند به پای چپش...😉😎😝
صبح 🌞بلند شد، راه افتاد، دیدیم پای چپش داره میلنگه !...😳😅😂
سنگر از خنده بچه ها رفت روی هوا !!..🤣🤣
تا میخورد زدنش و مجبورش کردن تا یه هفته کل کارای سنگر رو انجام بده ...😎😆
خیلی شوخ بود ، همیشه به بچه ها روحیه می داد ، اصلا بدون رسول خوش نمی گذشت...😊😁
🌷شهید رسول خالقی🌷
❤اللهم عجل لولیک الفرج ❤️
#طنز_جبهه
#لبخندهای_خاکی
چفیه یه بسیجی رو از دستش قاپیدن؛
داد میزد: آهــای... سفره ، حوله ، لحاف
زیرانداز، روانداز، دستمال، ماسک، کلاه،
کمربند، جانماز، سایهبون، کفن، باندِزخم
تور ماهیگیریم ... هــمـه رو بُردن !!😂
شادی روحشون که دار و ندارشون
همون یک چفیه بود صلوات
#یادشهداباصلوات
#طنز_جبهه 🖋
📌بنیصدر! وای به حالت! 😂
پدر و مادر میگفتند بچهای و نمیگذاشتند بروم جبهه. یك روز كه شنیدم بسیج اعزام نیرو دارد، لباسهای «صغری» خواهرم را روی لباسهایم پوشیدم و سطل آب را برداشتم و به بهانهی آوردن آب از چشمه زدم بیرون، پدرم كه گوسفندها را از صحرا میآورد داد زد: «صغرا كجا ؟»
برای اینكه نفهمد سیفالله هستم سطل آب را بلند كردم كه یعنی میروم آب بیاورم. خلاصه رفتم و از جبهه لباسها را با یك نامه پست كردم.
یك بار پدرم آمده بود و از شهر به پادگان تلفن كرد. از پشت تلفن به من گفت: «بنی صدر! وای به حالت! مگه دستم بهت نرسه.😂😂
توضیح اینکه بنی صدر هم بالباس زنانه از ایران فرار کرد😂
🔸#طنز_جبهه 😅😅
🌀یه روز فرمانده گردانمون به بهانه دادن پتو
همه بچههارو جمع کرد و با صدای بلند
گفت:کی خسته است؟😲
〽️یکصدا گفتیم:
دشمن✌🏻
🌀صدا زد:
کی ناراضیه؟🙄
〽️بلند گفتیم:
دشمن✌🏻
🌀دوباره با صدای بلند صدا زد:
کی سردشه؟😎
ماهم با صدای بلندتر گفتیم:
دشمن😑✌️🏻
〽️بعدش فرماندمون با خیال راحت گفت:
خوب دمتون گرم..😉
حالا که سردتون نیست میخواستم بگم که...
پتو به گردان ما نرسیده!😌😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج ❤️
#طنز_جبهه ✒
حاج صادق...😁
بعد از عملیات بود. حاج صادق آهنگران آمده بود پیش رزمندگان برای مراسم دعا و نوحه خوانی. برنامه که تمام شد مثل همیشه بچهها هجوم بردند که او را ببوسند و حرفی با او بزنند.
حاج صادق که ظاهراً عجله داشت و می خواست جای دیگری برود، حیله ای زد و گفت: «صبر کنید صبر کنید من یک ذکر را فراموش کردم بگویم، همه رو به قبله بنشینند، سر به خاک بگذارید و این دعا را پنج مرتبه با اخلاص بخوانید».
همین کار را کردیم. پنج بار شده ده بار، پانزده بار، خبری نشد که نشد. یکی یکی سر از سجده برداشتیم، دیدیم مرغ از قفس پریده!😂😂😂
🔸#طنز_جبهه 😅🤣😅
🔻شب 🌙جمعه بود...
بچه ها جمع شده بودن تو سنگر برای خوندن دعای کمیل🤲
چراغارو 💡خاموش کردند، مداح 🎤شروع به خوندن کرد...
مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود هرکسی زیر لب زمزمه می کرد و اشک
می ریخت..😢
یه دفعه وسط اشک و ناله، یکی اومد گفت:
اخوی...عطره...😉
بفرما عطر بزن...ثواب داره...😊
با تعجب گفتم:
آخه الان وقت عطر زدنه؟🙄
حق به جانب گفت:
بزن اخوی...بزن...بوی بد میدی...😇
یه وقت امام زمان نمیاد تو مجلسمونا!
به صورتتم بزن...کلی هم ثواب داره.☺️
حرفشو گوش کردیم و به ادامه مجلس روضمون رسیدیم.🙂
بعد دعا همین که چراغارو💡 روشن کردند، دیدیم صورت همه سیاهه..😳🤯
نگو تو عطر جوهر🖌 ریخته بود و اصرار زیادش از همین رو بود و بوی بد میدی و... بهانه بود.😕😖
بچه ها هم براش کم نگذاشتند و یه جشن پتوی درست و حسابی براش گرفتند.😌😁
#باهم_بخندیم😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج ❤️
| #خندلانه 😅|
.
.
رزمندھ ها برگشتھ بودن عقب
بیشترشونـ هم رانندھ ڪامیونـ
بودنـ کھ چند روزے نخوابیدھ
بودن.
.
ظھر بود و همھ گفتند نماز رو
بخونیم و بعد بریم براے
استراحتـ. امام جماعت اونجا
یڪ حاج آقاے پیرے بود. کھ
خیلے نماز رو ڪند مےخوند.
رزمندھ هاےخیلےزیادے پشتش
وایستادنـ و نماز رو شروع ڪردند.
آنقدر ڪند نماز خواند ڪہ
رکعت اول فقط ۱۰ دقیقھ اے
طول ڪشید! وسطاے رکعت
دوم بود ڪہ یکے از رانندھ ها
از وسط جمعیت بلند داد زد:
حاجججججییییے جون مادرت
بزن دنده دوووو😭😂
.
🚗| #طنز_جبہہ