eitaa logo
❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
4.3هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
9.8هزار ویدیو
94 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده لینک اینستاگرام https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2 خادم کانال @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 از روی خاک ها بلند شدم... دستم خونریزی شدیدی داشت ... بدون توجه به خونریزی دستم شروع کردم به قدم زدن توی اون زمین های خاکی ... بوی خون همه جا پیچیده بود ... با صدایی لرزون داد زدم _کسی اینجاااا نیستتتت؟؟؟ صدایی جزصدای باد نمی اومد ... دور تا دورم فقط خاک بود دیگه گریم گرفت بغض بدی تو گلوم بود به اشکام اجازه باریدن دادم... همینجوری که داشتم گریه می کردم از دور یه مرد رو دیدم که چند متر اون طرف تر روی زمین نشسته بود و لباسش خاکی بود به سمتش دویدم ... با صدایی گریون گفتم _آ...ق...آقا آق...آقااااا به سمتم برنگشت... با خودم گفتم شاید صدامو نشنیده دوباره صداش زدم... _آق...آقا ک...ک...کمک...ک...کنی...کنید باز هم جواب نداد... به سمتش دویدم روی زمین نشسته بود... پشت سرش ایستادم ... یه مردی بود با محاسن سیاه و نسبتا بلند... از پشت سرش به دستاش نگاهی انداختم یه سربند خونی توی دستش بود سربندی که با خط زیبایی روش نوشته شده بود { یا صاحب الزمان (عج) } دستمو به سمت دست مَرده بردم ... خواستم سربند رو از دستش بگیرم که دستشو عقب کشید ... مرده از روی زمین بلند شد ، سربند رو روی چشماش گذاشت و بعد هم سربند رو گذاشت روی صورت مردی که غرق خون بود... نگاهی بهش انداختم کنار لبش پاره شده بود و از سرش هم مدام خون می اومد... پای سمت راستش قطع شده بود اون مردی که محاسن بلندی داشت سر مَردی که مُرده بود رو بوسید و گفت شهادتت مبارک ... نشستم کنار مردی که تازه متوجه شده بودم شهید شده ... نگاهی به صورت معصومش انداختم ... خیلی جوون بود اون مردی که سرپا ایستاده بود رو به من کرد و گفت +خواهرم حجاب شماها از خونی که در جبهه ها میریزه ، برای دشمن کوبنده تره... میدونید خواهر .... حجاب؛ همون چادری بود که پشت درِ خانه سوخت ، ولی از سر حضرت فاطمه نیفتاد... خواهرم حجابت... چند بار جملش توی ذهنم اکو شد خواهرم حجابت ... خواهرم حجابت... _آق...آقا سرمو بلند کردم و دیدم رفته دوباره تنها شدم باید هرجوری شده از اینجا برم با صدایی بلند فریاد زدم... _کمککککک ککممککک کنیدددددد هق هق میکردم و درخواست کمک میکردم... به اطرافم رو نگاهی انداختم کسی نبود نمیدونستم کجام ! یه بیابون خاکی بود ، پر از جنازه... به سمت جنازه ها می دویدم ، اما هیچ کدومشون نفس نمی کشیدن... _کککککمممممککککک کسییی اینجاااا نیستتت ؟؟!!! و دریغ از یک صدا ... ناگهان... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
۵ آبان ۱۴۰۰
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 ناگهان با آب سردی که روی صورتم ریخته شد به خودم اومدم... یه نفر با دست به صورتم ضربه میزد و مدام صدام میکرد... +مروااا ، مرواااا ، چت شد یهو...!! پشت سر هم سرفه میکردم سعی کردم چشمام رو باز کنم... سردرد عجیبی داشتم ، آروم آروم پلک هامو باز کردم... مژده درست بالای سرم ایستاده بود... بهار و راحیل هم یکم اون ور ایستاده بودن. آقای حجتی هم قیافش خیلی درب و داغون بود و مشخص بود که حسابی ترسیده... وقتی متوجه شد دارم نگاهش میکنم سرشو انداخت پایین... رو به مژده کرد و گفت ×خب خانم محمدی خداروشکر دوستتون مشکل خاصی ندارند ، اگر کاری داشتید بنده رو در جریان بگذارید... یاعلی . +‌متشکرم آقای حجتی ، خدانگهدار. بهار بدو بدو به سمتم اومد =مری جونم اینقدر خوشگل کردی خودتو که چشمت زدن ، باید یه اسفندی چیزی برات دود کنما که چشمت نزنن مژده چشم غره ای به بهار رفت ... بعد هم رو به کرد +مروا جان دیشب که شام نخوردی ! اون روز هم تو بیمارستان که بودیم اصلا هیچی نخوردی ! خب ببین خودتو چقدر صورتت لاغر شده، زیر چشمات سیاه شده ... یکم به فکر خودت باشی بد نیستا آروم آروم سعی کن بلند بشی ، بریم لباساتو عوض کنیم ... از دماغتم یکم خون اومده ها !! چت شد یهو بیهوش شدی ؟ _نمیدونم مژده ، یهو سرم گیج رفت فکر کنم از گرسنگی بوده... سرفه ای کردم و با کمک های بهار و مژده بلند شدم دوباره به سمت نماز خونه راه افتادیم ... به در نمازخونه که رسیدیم راحیل اومد جلو و گفت ‌×مروا جان ، من اصلا ... نذاشتم حرفشو کامل کنه ... با مهربونی گفتم _گذشته ها گذشته ، من خیلی زود قضاوت کردم عزیزم ... و بعد هم لبخندی زدم و وارد نماز خونه شدم... به سمت ساکم رفتم و تازه یادم اومد لباس هام همش رنگ روشن هستند و اصلا مناسب اینجا نیست رو به مژده کردم و گفتم _مژی جونم من مانتوهام همش رنگ روشنه ! چی کار کنم ؟! یکم فکر کرد و گفت +روز اول یه مانتو مشکی لمه تنت بودا اونو چیکار کردی؟ _بابا ایول چرا به فکر خودم نرسید... اون رو تو پلاستیک گذاشتم ... وایسا الان درش میارم .... +باشه پس تو عوض کن من میگم صبحانه رو بیارن همین جا بخوریم... بیرون هم روشویی هست دست و صورتتو یه آب بزن دماغم خوب بشور... باشه ای گفتم ... لباس هایی که تنم بود رو در آوردم و گوشه ای انداختم... شلوار لی لوله تفنگی آبیمو در آوردم و پا کردم... مانتو لمه مشکی جلو بازمم تنم کردم... خواستم شالمو بندازم روی سرم که متوجه شدم پانسمان یکم خونی شده بهار اون بیرون ایستاده بود صداش زدم _بهاااار یه لحظه میای ؟ +جانم مروا ؟ _کمک میکنی این پانسمان سرمو عوض کنم ؟ +آره حتما ، یه چیزایی هم بلندما از خواهرم یاد گرفتم _خیلی هم خوب، پس بیا کمک کن... با کمک های بهار پانسمان سرمو عوض کردیم دست و صورتمم شستم و آرایشمو کاملا پاک کردم... بعد هم شالی که آقای حجتی خریده بود رو سرم کردم ... رفتم گوشه ای از نماز خونه نشستم و منتظر مژده شدم که صبحانه رو بیاره چون خیلی گرسنم شده بود... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
۵ آبان ۱۴۰۰
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 چند دقیقه ای گذشت اما خبری از مژده نشد... یک آن ... یاد اون ‌اتفاقات افتادم ... زمین های خاکی ... اون شهید ... اون مرده... با خودم گفتم من که خواب نبودم ؟! پس اوناها چی بودن دیگه؟ من واقعا اون چیز ها رو درک میکردم پس واقعی بودن دیگه!! احتمالا لحظه ای که بیهوش شدم اون چیز ها رو تو عالم رویا دیدم ... هوففف... بیخالش ، سعی میکنم بهشون فکر نکنم... البته قبل از اومدن به راهیان نور هم خواب شهیدی رو دیدم... خواب ۵ تا مرد... ای واییی!!! ا...اون مرده که تو خوابم دیدم همون مردی بود که امروز تو مدتی که بیهوش بودم دیدم... ای وای هم دیوانه شدم هم خیالاتی ... نه نه ... نمیتونم بگم این چیزا اتفاقی بود ... به قول بی بی حتما یه حکمتی تو کار بوده دیگه... حالا هرچی بوده خودش مشخص میشه... سعی کردم به اتفاقات امروز فکر نکنم... +خب خب ، مروا خانوم... بفرمایید این هم صبحانه ... بهاااررر ، راحیلللل بیاید صبحانه آمادست _ممنون مژی جونم. +خواهش میکنم گلی. بعد از چند دقیقه بهار و راحیل هم به جمعمون اضافه شدند... +بسم الله . بچه ها شروع کنید ... که امروز خیلی کار داریما... بهار همون جور که داشت لقمه میگرفت گفت =ای به چشم مژده خانم... میگما مژده از اون خواستگارت خبری نشد دیگه؟ با تعجب سرمو بلند کردم که مژده چشم غره ای به بهار رفت و همون جوری که داشت چایی می ریخت گفت +نمیدونم والا... فعلا که نه خبری نیست ... هرچی خدا بخواد. وقتی لحن سرد مژده رو دیدم ، چیزی نپرسیدم و مشغول خوردن صبحانه شدم. بعد از گذشت چند دقیقه دوباره بهار گفت =میگما راحیل ، شما کی ازدواج میکنید؟ ×دقیقا تاریخش مشخص نیست. ولی فکر کنم حدود یک ماه دیگه باشه... = ایول ، پس یه عروسی افتادیم حالا لباس چی بپوشم؟ خنده ای کردم و گفتم _شما حالا صبحانتون رو بخورید . بهار دستشو رو چشماش گذاشت و گفت =ای به چش... هنوز حرفشو کامل نکرده بود که تلفنش زنگ خورد... =‌اومدم ... خب بزار صبحونه بخورم... میگم اومدم... الله اکبر ... باشه باشه... تو منو میکشی آخرش... تلفنش رو که قطع کرد ... مژده خندید و گفت +آقا بنیامین بود ؟ بهار در حالی که داشت چایشو تند تند میخورد گفت _آره آره.... ای وایییی زبونم سوخت ‌، خدا لعنتت کنه بنیامین ... نیمچه لبخندی زدم و برای خودم لقمه گرفتم بهار سریع وسایل هاشو جمع کرد و بعد رو به ما کرد و گفت = خب بچه ها میدونم اگر برم شمعدونیا دق میکنن ولی خب چاره چیه ؟ +بهار میری یا ... بهار با شیطونی گفت = نه نه میرم خوشگلم ، شوما عصبانی نشو که پوستت چروک میشه ... مژده خواست بلند بشه که بهار خداحافظی کرد... و سریع از نمازخونه خارج شد... دوباره مشغول خوردن صبحانه شدیم ... این بار کسی چیزی نگفت و سکوت بدی بینمون حاکم بود... که ناگهان... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
۵ آبان ۱۴۰۰
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 که ناگهان موبایلم زنگ خورد... آهنگ خیلی شادی فضای مسجد رو پر کرد... و سکوت بینمون رو شکست. خداروشکر کسی جز ما سه نفر نبود که صدای آهنگ رو بشنوه... مژده با تعجب سرشو بالا آورد ... ‌با صدای نسبتا آرومی که فقط من و راحیل میشنیدیم گفت ‌+مروا سریع قطعش کن. ‌‌با خنده گفتم _ای بابا ، مژی ول نمیکنی ؟! حالا بیا یکم برقصیم. ‌راحیل سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت مژده هنوز داشت نگام میکرد و صورتش قرمز شده بود. _ای بابا مژده حالا چی شده داری اینجور نگاه میکنی؟ مگه آهنگ گوش دادن جرمه؟ +‌پ...پ...پشت...س...ر...ت با بُهت برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم آقای حجتی رو دیدم که با تعجب داره به ما نگاه میکنه ... لقمه ای که توی دهنم بود پرید تو گلوم و به سرفه کردن افتادم... آقای حجتی بعد از چند دقیقه نگاه کردن به ما اومد و یه چیزایی برداشت و رفت. بعد از رفتن حجتی... مژده بلند شد و به طرفم اومد. +چی شد مروا؟ بیا یکم چایی بخور ... در حالی که داشتم سرفه میکردم استکان رو از دستش گرفتم و یکم ازش خوردم... _م...ممنون. مژده ، خیلی بد شد ، نه؟! +نه گلم عیبی نداره اتفاقیه که افتاده . البته یه مرد همینجوری که نباید بیاد قسمت زنونه ... راحیل گفت ×نه بابا مژده چند بار صدا زد شما نشنیدین ... بعدش هم با یه ( یالا) اومد داخل... پوفی کردم و بلند شدم. +کجا میری مروا ؟! صبحانه نخوردی که ؟ _اشتهام کور شد . میرم بیرون. +هرجور راحتی. به سمت در خروجی راه افتادم... ای لعنت بهت مروا که کاری جز سوتی دادن بلد نیستی ... هوفففففف... این جناب پدر هم که تا حالا خبری از ما نمیگرفت ... حالا برای من زنگ میزنه ... الله اکبر ... آخه الان زنگ میزنن پدر من ! این مدت یه خبر نگرفتی ... یه زنگ نزدی ببینی مُردم یا زندم... گوشیمو خاموش کردم و دست از غرغر کردن برداشتم و کفش هامو پوشیدم. در همین حین سر و کله بهار پیدا شد. +سلامی مجدد مروا خانوم بچه ها کجان؟ _سلام ، هنوز داخلن +خب تو میخوای کجا بری ؟ _برم یکم اطراف رو ببینم. +خیلی خب منم باهات میام. بیا بریم یکم بهت اینجا رو نشون بدم . بچه ها هم خودشون میان. باشه ای گفتم و همراه با بهار حرکت کردیم . بعد از چند دقیقه راه رفتن... به جایی رسیدیم که جمعیت زیادی اونجا جمع شده بودند. یه مرد اونجا ایستاده بود رو به جمع کرد و گفت : بچه ها هر کدوم دوست داشته باشید . می تونید کفش هاتون رو در بیارید. با تعجب به بهار نگاهی کردم کفش هاشو در آورد و توی دستش گرفت. به من نگاهی کرد و گفت +کفشاتو در نمیاری ؟ _ن...نه لبخندی زد و دیگه چیزی نگفت خیلی جالب بود خیلی زیاد... همه جا فقط و فقط خاک بود... دور تا دورمون هم پرچم هایی نصب کرده بودند... جلوتر که رفتیم کلاه هایی رو دیدم که روی خاکریز ها بودن. تابلو هایی هم دو طرف جایی که ما بودیم نصب شده بودند. نگاهم به سمت تابلو ها رفت و شروع کردم به خوندن نوشته های روی تابلو ها... (بخواه تا دستت را بگیرند ، شهدا دستگیرند بخواه) (مدافع حرم حضرت زینب[س] نمی توانم باشم مدافع چادر حضرت زهرا [س] که هستم) با خوندن هر تابلو احساس میکردم یه چیزی داره داخل درونم اتفاق می افته... حال و هوای عجیبی داشتم... به یه جایی که رسیدیم خیلی برام آشنا بود هرچه قدر فکر کردم ببینم این مکانو کجا دیدم چیزی یادم نیومد... داشتم نگاهش میکردم که بهار دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشید ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
۵ آبان ۱۴۰۰
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 _اِع اِع بهار دستم درد اومد . کجا داریم میریم ؟! وایسا یه لحظه ... بهار در حالی که داشت می دوید گفت +مروا جونم . بیا بریم اینجا یه لحظه ... بدو بدو ... الان میره هااا درحالی که نفس نفس میزدم گفتم _ کی میره ؟ + اوناهاش ... اوناهاش... بدو بدو ... مری جونم. بعد از چند دقیقه دویدن ... به چند تا دختر جوون چادری رسیدیم بهار با تک تکشون سلام کرد ... بعد هم پرید بغل یکی از همون دخترهای چادری . یه دختر قد بلند بود . صورت نسبتا لاغری داشت ... چشم و اَبروی مشکی و کشیده... ته چهره اش خیلی برام آشنا بود ولی هر چقدر فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید... بینی قلمی داشت و لب هایی متناسب با فرم صورتش ... بهار شروع کرد به صحبت کردن با همون دختره. + وای آیه ، چقدر تغییر کردی ! میدونی ۴ سال میشه که ندیدمت ! دلم برات خیلی تنگ شده بود ... تازه که دیدمت اول شک کردم که خودتی یا نه بعدش که دوستت ریحانه رو دیدم مطمئن شدم که خودتی . اون دختره هم با مهربونی گفت × ای جانم بهاری . توهم خیلی تغییر کردی ... دلم برای تو و مژده یه ذره شده بود . بعد هم رو به من کرد و گفت ×بهار جان معرفی نمیکنی ؟ + خب آیه جونی ایشون مروا هستند رفیق شفیق بنده ... آیه دستشو به سمتم دراز کرد و گفت ×‌خوشبختم مروا جانم. من هم باهاش دست دادم و با مهربونی گفتم _‌متشکرم ، همچنین. آیه با شیطنت گفت ×نو که اومد به بازار کهنه شدش دل آزار دیگه... بهار جان لااقل یکم صبر میکردی بعد رفیق جایگزین پیدا میکردی. و بعد چشمکی حواله بهار کرد همه از لحن بامزه آیه خندشون گرفته بود بعد از چند لحظه بهار با خنده رو به جمع کرد و گفت + خب بچه ها من این رفیقمو برای چند لحظه ای ازتون قرض میگیرم ... قول میدم زودی بیارمش ... خب مروا جانم ، دیگه بریم ... همراه با بهار و آیه در حال قدم زدن بودیم که یک دفعه صدای مردی باعث شد متوقف بشیم... =آیه خانوم یک لحظه تشریف میارید ؟. به طرف صدا برگشتم ای بر خرمگس معرکه لعنت ،باز که این حجتیه !... حالا به من میگه خانم فرهمند به این میگه آیه ... هوففف حتما چادریا خونشون از خون ما رنگین تره دیگه... بی توجه بهشون رومو برگردوندم به سمت بهار ولی هنوز اخمم پا برجا بود بدجور رفتم تو فکر آیه کیه که حجتی به خودش اجازه میده اونو به اسم صدا بزنه؟ هووووف _مروا...مرواااااا +عهههههه هااااا چیه بهار ترسیدم بهار که از تغییر ناگهانی لحنم متعجب شده بود... با بهت گفت _ببخشید عزیزم که ترسوندمت دوساعته دارم صدات میزنم +ببخشید حواسم نبود کاری داشتی؟ _نه ، ولی اخمات رفت تو هم اتفاقی برای مهمون ما افتاده؟ +نه چیزی نیست برای اینکه سوالات بیشتری نپرسه و به حسادت درونم پی نبره،ادامه دادم +بهار جان من این همه راهو اومدم تا اینجا حیفه این اطرافو نبینم میرم یکم با جو آشنا بشم _باشه گلم پس همین اطراف باش برای ناهار هم بیا نماز خونه یادت نره ها... +نه حواسم هست . فعلا... _یاعلی... از بهار فاصله گرفتم... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
۵ آبان ۱۴۰۰
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 از بهار فاصله گرفتم... به اطرافم نگاه کردم تا چشم کار میکرد فقط خاک بود و خاک ... حالم خراب بود ، خیلی خراب... اما سعی میکردم به روی خودم نیارم ... هرقدمی که روی اون خاک ها برمی داشتم حال و هوام بیشتر تغییر میکرد ... چند نفری رو دیدم که دارن از خاک ها برمیدارن و میریزن توی شیشه اولش خندم گرفت ... اما بعد رفتم یه گوشه نشستم و مقداری خاک رو در دستم گرفتم و ریختم روی زمین ... چند بار این کار رو تکرار کردم ... بعد از چند دقیقه صدای زیبای اذان باعث شد از اونجا بلند بشم و به طرف نمازخونه حرکت کنم ... بیخیال داشتم به طرف نماز خونه میرفتم که صدایی مانعم شد... شبیه صدای آیه بود... اطراف رو نگاه کردم همه درحال تکوندن لباساشون بودن بعضی ها هم به طرف نمازخونه و وضو خونه میرفتن... یه دفعه چشمم خورد به دو نفر که یه گوشه کنار تانک ایستاده بودن و با هم حرف میزدن کمی دقت کردم... عه اینکه حجتیه اونم که آیه اس صداهاشون واضح نبود... حس کنجکاویم بدجور تحریک شده بود در جدل بین عقل و حسم بودم که حس کنجکاویم بر عقلم غلبه کرد خیلی آروم و بدون جلب توجه رفتم پشت تانک قایم شدم و گوشامو تیز کردم _آراد من نمیتونم ×ای بابا کاری نداره که باور کن اگر مجبور نبودم بهت نمیگفتم _آراد میدونی از من چی میخوای؟ من تاحالا سابقه همچین کاری رو نداشتم ×آیه تمام کار ها و هماهنگی ها با منه فقط تو و یه نفر دیگه باید موارد مورد نیاز خواهران رو به من انتقال بدید همین! _هووووف از دست تو شکایتت رو پیش بابا و مامان میکنما ×میخوای زیر آب منو بزنی شوهر ندیده؟ آیه با جیغ گفت _آراااااااد آراد خنده ای سر داد و در همون حال گفت _برو برو دختر مزاحم کارای منم نشو الان یکی میاد میبینه دردسر میشه ×چه دردسری بابا؟ فوقش اینه که شناسنامه هامونو نشون میدیم هر دو به خنده افتادن. _خب آراد برو . من ببینم چه کاری میتونم انجام بدم ×باشه عا راستی _بله؟ ×یه نفر که قابل اعتماد باشه رو هم پیدا کن تا دوتایی کار ها رو انجام بدید _ای بابا آخه من کیو پیدا کنم؟ اصلا کیو میشناسم؟ ×از همین رفیقات یکیو انتخاب کن دیگه _رفیقام فقط بهاره و مژده ان که دوتاشونم کار دارن و سرشون شلوغه... عه راستی نظرت چیه مروا رو انتخاب کنیم؟ ×کیه؟ _کی کیه؟ ×همین اسمی که گفتی آیه به زور جلو خندشو گرفت منم خندم گرفته بود آیه با صدایی که خنده توش موج میزد گفت _اسمش مروا فرهمنده قابل اعتماد بهاره و مژده اس ×اوه اوه اوه خانم فرهمند شره یکی دیگه رو انتخاب کن _وااااا یعنی چی شره؟ عیب نذار رو دختر مردم دختر به این ماهی خیلی به دل من نشسته همونو انتخاب می کنیم ×آخه.... _آخه بی آخه... میرم بهش بگم ببینم قبول میکنه یا نه ×چی بگم والا تو که آخر سر کار خودتو میکنی _فعلا یاعلی ×یاعلی &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
۵ آبان ۱۴۰۰
🕊🌱 ‏از پرسیدند: آدرس امام زمان کجاست؟ فرمود: آدرس حضرت در آیه آخر سوره قمر است. "فی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَليكٍ مُقْتَدِر" هرجا که صدق و درستی باشد، هر جا که دغل کاری و فریبکاری نباشد، هرجا که یاد و ذکر خدا باشد، آنجا تشریف دارند. ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
۵ آبان ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۵ آبان ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۵ آبان ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۶ آبان ۱۴۰۰
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد راز شـب تار بـر مـلا خواهــــد شد در راه، عزیـزی‌ ست که با آمـدنش هر قطب‌نمـا، قبله‌نمـا خواهـد شد
۶ آبان ۱۴۰۰
🌿🕊 تو با خندہ دوا ڪردے تمام درد هـایم را...🖐🏻 ڪدام اڪسیر جاویدے درون خنـدہ ات پیـداست :)♥️
۶ آبان ۱۴۰۰