eitaa logo
❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
4.3هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
9.8هزار ویدیو
94 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده لینک اینستاگرام https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2 خادم کانال @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
همرزم‌شهید: توبوکمال‌چادر‌زدیم‌مقر‌لشگرحضرت‌زینب(س) شش‌نفر‌بچہ‌های‌‌موشکی‌تو‌یک‌چادر‌مستقر‌شدیم‌ بابڪ‌هم‌با‌ما‌بود‌ بابڪ‌دم‌چادر‌برای‌خودش‌جا‌درست‌کرد‌هرچی‌ گفتیم‌بیابالاتراونجا‌سردمیشہ گفت: "نہ‌همینجاخوبہ" ‌نزدیک‌صبح‌بیدارشدم‌دیدم‌ بابڪ‌پتوروکشیده‌روسرش ‌اروم‌همونجا،جای‌خودش‌داره‌با‌خدا‌‌مناجات‌میکنہ زیر‌پتو‌چراغ‌قوه‌‌روشن‌کرده‌بود‌وخیلی‌اروم‌ دعا‌میخوند.. - کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️ @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
7.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•[🌹🌱]• ای دلـارامی که جانِ ما "نگـاهِ لطفِ توسـت" بی تو مـا را هیچ‌گـاه در زندگـی آرام نیسـت 🖇✨ 🌸 کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️ @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
.: رفیقش می گفت: گاهی میرفت یه گوشه‌ی خلوت، چفیه اش‌ رو می کشید‌ رویِ سرش تو حالت سجده می موند! به قول معروف یه گوشه ای خدا رو گیر می آورد... کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️ @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
ramezani-03.mp3
2.27M
هرکی دلش گرفته و ...😭💔 🕊✨ 🌿 کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
از آن راهے که رفتے برگرد اینجا دلے به اندازه ے نبودنت تنگ است... کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
یه پیتزا فردشی نزدیک خونه شهید هست پیک موتوریاش داشتن درباره روزه حرف میزدن یکیشون درباره فواید روزه برای سلامت بدن میگفت یکیشونم به شدت مخالفت میکرد که این حرف آخونداست و این همه گرسنگی توجیه نداره و ... دم دمای افطار بود که حاج حسین و من رسیدیم تا ماشین و پارک کنه صداشون و میشنیدیم و واسه همینم متوجه بحث شدیم یکیشون تا حاجی و دید سیگاری که دستش بود و انداخت پایین و آروم زیر پاش له کرد حاجی خیلی عادی رفت و باهاشون سلام علیک کرد و دست داد و ماه رمضون و تبریک گفت و راهش و کج کرد سمت من که بریم تو خونشون ، یهو اونی که داشت راجع به فواید روزه صحبت میکرد حاجی و صدا کرد و گفت من میگم دیشب دکتره داشت میگفت روزه برای این مریضیا خوبه این دوستمون نمیپذیره حاج حسین خیلی قشنگ و با آرامش‌ گفت:" شما یه هفته میری خونه مادرت ازت هر وعده با غذاهایی که شما و خواهر برادرت دوست دارین پذیرایی میکنه، یه وعدشو میگه من دلم فلان غذا رو میخواد و دلش میخواد شماام اون غذا رو بخورید، هرکی مشتاق تر و حرف گوش کن تر باشه ، پیش مامانش عریزتره و احتمالا مامان تو وعده های بعدی جبران کنه براش! روزه و داستان دینم همینه برادر، اصلا چیکار داری برای سلامتی خوبه یا بده، خدای تو خواسته _ که به خلقت تو اشراف داره و از بچگی مواظب بوده تا بزرگ شی_ تو قرآن گفته و واضح پس حرف کسی نیست خدا خواسته ببینه کی بچه حرف گوش کنیه ، تهش اینه دیگه، بگو چشم و اگه منع پزشکی نداری بگیر... اگرم به هر دلیل نمیگیری ،لااقل تظاهر کن روزه‌ای ! به نقل از علی دوست و همکار شهید؛بازنویسی شده
13.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😭😭😭😭😭 لحظاتی از وداع خادمان معراج شهدای اهواز _ ساعت ۲ بامداد خادمین دوره دوم که به مدت ده روز در یادمان معراج شهدا برای زوار شهدا خادمی کرده بودند شب گذشته وداع کردند و به شهرهای خود بازگشتند. کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
شهر شعرم گل ریزان می شود وقتی متبرک به خورشیـد نگاهتان شود و ... اولین غنچه ســلام را از لبان شمــا بچیند کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
💔 ⁉️ به مادرش سفارش کرده بود هر روز زیارت عاشورا و سوره ی ملک را بخوانید. سربازان اینگونه اند کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فک کن بری پیش رفیق‌شهیدت اینو بخونی 🙂💔 🇮🇷کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯ ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🌷 – قسمت 5⃣1⃣ ✅ فصل سوم .... چمدان پر از لباس و پارچه بود. لا‌به‌لای لباس‌ها هم چند تا صابون عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیرد. لباس‌ها هم با سلیقه‌ی تمام تا شده بود. خدیجه سر شوخی را باز کرد و گفت: «کوفتت بشود قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت دارد.» ایمان که به دنبالمان آمده بود، به در می‌کوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان را یک جایی قایم بکنیم.» خدیجه تعجب کرد: «چرا قایم کنیم؟!» خجالت می‌کشیدم ایمان چمدان را ببیند. گفتم: «اگر ایمان عکس صمد را ببیند، فکر می‌کند من هم به او عکس داده‌ام.» ایمان دوباره به در کوبید و گفت: «چرا در را بسته‌اید؟! باز کنید ببینم.» با خدیجه سعی کردیم عکس را بکنیم، نشد. انگار صمد زیر عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کنده نمی‌شد. خدیجه به شوخی گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس. چقدر از خودش متشکر است.»  ایمان، چنان به در می‌کوبید که در می‌خواست از جا بکند. دیدیم چاره‌ای نیست و عکس را به هیچ شکلی نمی‌توانیم بکنیم. درِ چمدان را بستیم و زیر رختخواب‌هایی که گوشه‌ی اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش کردیم. خدیجه در را به روی ایمان باز کرد. ایمان که شستش خبردار شده بود کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است، اول با نگاه اتاق را وارسی کرد و بعد گفت: «پس کو چمدان. صمد برای قدم چی آورده بود؟!» زیر لب و آهسته به خدیجه گفتم: «به جان خودم اگر لو بدهی، من می‌دانم و تو.» خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد. 🔰ادامه دارد....🔰 ‍ 🌷 – قسمت6⃣1⃣ ✅ فصل چهارم .... خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد.روزها پشت سر هم می‌آمدند و می‌رفتند. گاهی صمد تندتند به سراغم می‌آمد و گاهی هم ماه به ماه پیدایش نمی‌شد. اوضاع مملکت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به روستاها هم کشیده شده بود. بهار تمام شد. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سرد و یخبندان را هم پشت سر گذاشتیم. در نبود صمد، گاهی او را به کلی فراموش می‌کردم؛ اما همین که از راه می‌رسید، یادم می‌افتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فکر نگران می‌شدم؛ اما توجه بیش از اندازه پدرم به من باعث دلخوشی‌ام می‌شد و زود همه چیز را از یاد می‌بردم. چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. مادرم شام مفصلی پخته و فامیل را دعوت کرده بود. همه‌ی روستا مادرم را به کدبانوگری می‌شناختند. دست پختش را کسی توی قایش نداشت. از محبتش هیچ کس سیر نمی‌شد. به همین خاطر، همه صدایش می‌کردند « شیرین جان »آن روز زن برادرها و خواهرهایم هم برای کمک به خانه‌ی ما آمده بودند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرده بود. دمِ غروب، دیدیم عده‌ای روی پشت بام اتاقی که ما توی آن نشسته بودیم راه می‌روند، پا می‌کوبند و شعر می‌خوانند. وسط سقف، دریچه‌ای بود که همه‌ی خانه‌های روستا شبیه آن را داشتند. بچه‌ها آمدند و گفتند: «آقا صمد و دوستانش روی پشت‌بام هستند.» همان‌طور که نشسته بودیم و به صداها گوش می‌دادیم، دیدیم بقچه‌ای، که به طنابی وصل شده بود، از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی. از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی چند نفری از دوستانم هم به این مهمانی دعوت شده بودند. آن‌ها دست زدند و گفتند: «قدم! یااللّه بقچه را بگیر.» هنوز باور نداشتم صمد همان آقای داماد است و این برنامه هم طبق رسم و رسومی که داشتیم برای من که عروس بودم، گرفته شده است. به همین خاطر از جایم تکان نخوردم و گفتم: «شما بروید بگیرید.» یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هلم داد روی کرسی و گفت: « زودباش. » چاره‌ای نبود، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم صمد انگار شوخی‌اش گرفته بود. طناب را بالا کشید.مجبور شدم روی پنجه‌ی پاهایم بایستم، اما صمد باز هم طناب را بالاتر کشید.صدای خنده‌هایش را از توی دریچه می‌شنیدک. با خودم گفتم: « الان نشانت می‌دهم. » خم شدم و طوری که صمد فکر کند می‌خواهم از کرسی پایین بیایم، یک پایم را روی زمین گذاشتم. صمد که فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمی‌خواهم بقچه را بگیرم. طناب را شل کرد؛ آن‌قدر که تا بالای سرم رسید. به یک چشم بر هم زدن، برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم.صمد، که بازی را باخته بود، طناب را شل‌تر کرد. مهمان‌ها برایم دست زدند. جلو آمدند و با شادی طناب را از بقچه جدا کردند و آن را بردند وسط اتاق و بازش کردند. صمد باز هم سنگ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسری‌هایی که آخرین مدل روز بود و پارچه‌های گران‌قیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت. مادم هم برای صمد چیز‌هایی خریده بود. آن‌ها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. کفش و لباس زیر و جوراب، با یک پیراهن و پارچه‌ی شلواری و صابون و نبات. بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت: