eitaa logo
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
4.2هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
8.9هزار ویدیو
92 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده لینک اینستاگرام https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2 خادم کانال @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تجلی مردان کربلایی بود؛ روایت قمقمه‌های خالی و لب‌های تشنه ..! پ.ن : تصویری از لحظه‌ ی کشف شهدا در منطقه کوشک که در ادامه منجر به تفحص شهدای جاده شهید شاه‌ حسینی گردید که اکنون به پاسگاه زید معروف است. دو شهید و انباشت قمقمه‌ها در کنارشان!! (۲۱رمضان۱۴۰۲ه.ق) ۲۳ تیر ۱۳٦۱ کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️ @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
دوباره نگاه کرمت دلمو داره میکشونه_۲۰۲۳_۰۴_۰۵_۱۴_۵۴_۵۲_۵۷۴.mp3
4.8M
💐دوباره نگاه کرمت دلمو داره میکشونـہ 💐همه تو صف دیدنتن نکنـہ دلم جا بمونـہ سید رضا نریمانی ع کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️ @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5900192278995009842.mp3
4.15M
💠 تلاوت تحدیر (تندخوانی) جزء پانزدهم ⏲ «در ۳۰ دقیقه یک جزء تلاوت کنید» کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊•ا﷽ا• دعاے ماه مبارڪ رمضان 🌙🌱 بہ نیّت شھید مصطفی صدرزاده ✨ کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️ @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
خواستم از عطش روزه بگویم امّا از لبِ تشنه‌ تان ؛ احساسِ خجالت کردم ... خرداد ۱۳۶۷ ؛ قتلگاه شلمچه لحظات آخر عملیات بیت المقدس۷ تشنگان در منطقه جا ماندند ... کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️ @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
گوشه ای دنج! دلی تنگ وسکوتی بر لب! ✨همچو آرامش آن موج که اندیشه ی طوفان دارد! کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️ @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
حمید گفت: راستی یک چیزهایی آمده، خانم ها زیر چادرشان سر می کنند جلوش بسته است و تا روی بازوها را می‌گیرد... فاطمه گفت: مقنعه را می‌گویی؟! حمید دست هایش را که با حرارت در فضا حرکت می کردند، انداخت پایین و آمد کنار او نشست. گفت: نمی‌دانم اسمش چیست، ولی چیز خوبی است؛ چون بچه بغل می‌گیری راحت تری.. از آن موقع با چادر، مقنعه پوشیدم و هیچ وقت در نیاوردم. برایم جالب بود و لذت بخش که او به ریزترین کارهای من دقت می کند؛ به لباس پوشیدنم، غذا خوردنم، کتاب خواندنم...! به روایت همسر شهید حمید باکری🕊🌹 کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️ @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
پـنـجـشنـبہ_هـای_‌شهدایی بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم 🕊زیارتنامه ی شهدا🕊 🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱 شادی_روح_شهدا_صلوات 🌷«یادی که دردلهاهرگزنمی میردیاد شهیدان است»🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱ پنجشنبہ ڪہ می‌آید دل نورانی می‌شود هوای بهشتت بہ سر می‌زند عطرِ عود و گلاب همہ جا می‌پیچد و یادت در تمام خاطره ها زنده می‌شود... پنجشنبه‌ها به نام توست رفیـق شهیدم💞 شب جمعه یادت کردم نزد "حسین فاطمه(سلام الله علیها)" یادم کن... باز پنجشنبہ و یاد شٌـھَــدا با صلـوٰات🌱 اللّٰهم‌َّ‌صَلِّ‌عَلیٰ‌محمّد‌وَآلِ‌مُحَمّد‌وَ‌عَجِّل‌فَرَجَهُم کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️ @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"فقط دم زدن از 💫افتخار نیست. باید زندگیمان، حرفمان، نگاهمان، لقمه هایمان، رفاقتمان هم بوی ✨را بدهد." کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️ @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃چشماشون‌ حرف‌ زیادی واسه گفتن داره... +چشمانش‌ تو را می‌نگرد👀 حواست هست⁉️ /🦋 کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️ @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
توصیه_شهید 📝 آدم نباید توی هیئت گیر کنه و فکر کنه همه چیز فقط به روضه رفتنه! مهم اینه که رفتار و اعمالمون مثل امام حسین و حضرت عباس باشه، وگرنه توی اسم امام حسین گیر می‌کنیم و رشد نمی‌کنیم!🖐🏻💯 ⁩⁩ کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️ @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🌷 – قسمت 96 ✅ فصل هجدهم 💥 پدرشوهرم قبول کرد. من هم سفره‌ی صبحانه را انداختم. خدیجه و معصومه را از خواب بیدار کردم. داشتم صبحانه‌شان را می‌دادم که صمد آمد و نشست کنار سفره. گفت: « قدم! » نگاهش کردم. حال و حوصله نداشتم. خودش هم می‌دانست. هر وقت می‌خواست به منطقه برود، این طور بودم کلافه و عصبی. گفت: « یک رازی توی دلم هست. باید قبل از رفتن بهت بگویم. » 💥 با تعجب نگاهش کردم. همان طور که با تکه‌ای نان بازی می‌کرد، گفت: « شب عملیات به ستار گفته بودم برود توی گروهان سوم. اولین قایق آمده بود تا برویم آن طرف رود. نفراتم را شمردم. دیدم یک نفر اضافه است. هر چی گفتم کی اضافه است، کسی جواب نداد. مجبور شدم با چراغ‌قوه یکی‌یکی نیروها را نگاه کنم. یک‌دفعه ستار را دیدم. عصبانی شدم. گفتم مگر نگفته بودم بروی گروهان سوم. شروع کرد به التماس و خواهش و تمنا. ای کاش راضی نمی‌شدم. اما نمی‌دانم چی شد قبول کردم و او آمد. آن شب با چه مصیبتی از اروند گذشتیم. زیر آن آتش سنگین، توی آن تاریکی و ظلمات زدیم به سیم‌خاردارهای دشمن. 💥 باورت نمی‌شود با همان تعداد کم، خط دشمن را شکستیم و منتظر نیروهای غواص شدیم؛ اما گردان غواص‌ها نتوانست خط را بشکند و جلو بیاید. ما دست‌تنها ماندیم. اوضاع طوری شده بود که با همان اسلحه‌هایمان و از فاصله‌ی خیلی ندیک روبه‌روی عراقی‌ها ایستادیم و با آن‌ها جنگیدیم. 💥 یک‌دفعه ستار مرا صدا کرد. رفتم و دیدم پایش تیر خورده. پایش را با چفیه‌ام بستم و گفتم برادرجان! مقاومت کن تا نیروها برسند. آن‌قدر با اسلحه‌هایمان شلیک کرده بودیم که داغِ‌داغ شده بود. دست‌هایم سوخته بود. » ادامه دارد...
‍ 🌷 – قسمت 97 ✅ فصل هجدهم 💥 دست‌هایش را باز کرد و نشانم داد. هنوز آثار سوختگی روی دست‌هایش بود. قبلاً هم آن‌ها را دیده بودم اما نه او چیزی گفته بود و نه من چیزی پرسیده بودم. 💥 گفت: « برایم چای بریز. » صدای شرشر آب از حمام می‌آمد. سمیه، زهرا و مهدی خواب بودند و خدیجه و معصومه همان‌طور که صبحانه‌شان را می‌خوردند، بهت‌زده به بابایشان نگاه می‌کردند. چای را گذاشتم پیشش. گفتم: « بعد چی شد؟! » گفت: « عراقی‌ها گروه‌گروه نیرو می‌فرستادند جلو و ما چند نفر با همان اسلحه‌ها مجبور بودیم از خودمان دفاع کنیم. زیر آن آتش و توی آن وضعیت، دوباره صدای ستار را شنیدم. دویدم طرفش، دیدم این‌بار بازویش را گرفته. بدجوری زخمی شده بود. بازویش را بستم. صورتش را بوسیدم و گفتم: " برادرجان! خیلی از بچه‌ها مجروح شده‌اند، طاقت بیاور. " دوباره برگشتم. وضعیت بدی بود. نیروهایم یکی‌یکی یا شهید می‌شدند، یا به اسارت درمی‌آمدند و یا مجروح می‌شدند. دوباره که صدای ستار را شنیدم، دیدم غرق به خون است. نارنجکی جلوی پایش افتاده بود و تمام بدنش تا زیر گلویش سوراخ‌سوراخ شده بود. کولش کردم و بردمش توی سنگری که آن‌جا بود. گفتم: " طاقت بیاور. با خودم برمی‌گردانمت. " 💥 یکی از بچه‌ها هم به اسم درویشی مجروح شده بود. او را هم کول کردم و بردم توی همان سنگر بتونی عراقی‌ها. موقعی که می‌خواستم ستار را کول کنم و برگردانم، درویشی گفت حاجی! مرا تنها می‌گذاری؟! تو را به خدا مرا هم ببر. مگر من نیرویت نیستم؟! 💥 ستار را گذاشتم زمین و رفتم سراغ خیراللّه درویشی. او را داشتم کول می‌کردم که ستار گفت بی‌معرفت، من برادرتم! اول مرا ببر. وضع من بدتر است. لحظه‌ی سختی بود. خیلی سخت. نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم؟ » ادامه دارد...