eitaa logo
❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
4.3هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
9.6هزار ویدیو
93 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده لینک اینستاگرام https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2 خادم کانال @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
دائم الوضو بود موقع اذان خیلی ها می رفتند وضو بگیرند ولی حسن اذان و اقامه را میگفت و نمازش را شروع میکرد میگفت: زمین جای جمع کردن ثوابه حیف زمین خدا نیست که آدم بدون وضو روش راه بره..؟! شهید حسن طهرانی مقدم 🌷 ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 نماهنگ | مروری برزندگی ♦️ فرمانده لشکر ۱۷ علی‌بن‌ابیطالب علیه‌السلام 🌹شهید زین الدین: هر گاه شب جمعه شهدا را یاد کردیدآنها شما را نزد اباعبدالله یاد میکنند باز شب جمعه و یاد شهدا با صلوات 🗓 شهادت شهید مهدی زین‌الدین ۲۷ آبان ۶۳ براثر کمین دشمن در مسیر سردشت وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ 🌹🌹🌹 @rafiq_shahidam96 @sadrzadeh1 @rafiq_shahidam 🕊🕊🕊 http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑♡♥♡๑━━━━╝
🕊🌿 با هیچ‌ڪسم‌ میلِ‌ سخن‌ نیست ولیڪن... تـو خارج ‌از این‌ قاعده‌ و فَلسَفہ‌هایے!🖇♥️ ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
پیج شهید ابراهیم هادی دلها: عباس علی که علم دار حسین بود، چون احوال برادران بر آن منوال مشاهده نمود، @abalfazleeaam سیل خون از دیده محنت بگشود: آیا برادران و عزیزان کجا شدند در دشت کربلا همه از هم جدا شدند پس علم برداشته، پیش حسین آورد و بالای سر مبارکش بر پای کرد و گفت: ای برادر،علم داری ما با قیامت افتاد، عنایتی نما و اجازتی فرمای. حسین ع بگریست💔 و گفت: ای برادر ، نشانه لشکر من تو بودی همین که تو بروی همه جمعیت ها به تفرقه مبدل گردد. عباس گفت: ای پسر رسول خدای، جان من فدای تو باد. دلم از دنیا به تنگ آمده و آیینه سینه ، از غبار آزار اغیار، زنگ گرفته، می خواهم که داد خویشان از ستمکاران بستانم و به تیغ انتقام بعضی از مدبران کوفه و منکران شام بی جان گردانم. موسوعه،ص۲۲۵_۲۲۶، به نقل از المناقب_ ابن شهر آشوب،ج ۴، ص ۱۰۸ با اندکی تسامح 1400/8/27 @abalfazleeaam @rafiq_shahidam96 @asheghe__karbala https://www.instagram.com/p/CWbKr2ZoinS/?utm_medium=share_sheet
کاشکی گلزار های شهدا خصوصی بود می رفتیم گلزار می‌نشستیم زار زار گریه می کردیم کسی هم نمی دید..... ❣یـــازهــرا سـلام الله عـلـیها❣ 🕊🥀 ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝ اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── #── اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 هرروز یک صفحه صفحه59 به نیت فرج صاحب الزمان 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╝
🌹233🌹: 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 71 - ای‌ اهل‌ کتاب‌! چرا حق‌ ‌را‌ ‌به‌ باطل‌ ‌در‌ می‌آمیزید و حقیقت‌ ‌را‌ ‌با‌ ‌این‌ ‌که‌ می‌دانید پنهان‌ می‌کنید! 72 - و دسته‌ای‌ ‌از‌ اهل‌ کتاب‌ گفتند: آغاز روز ‌به‌ آنچه‌ ‌بر‌ مؤمنان‌ نازل‌ ‌شده‌ بگروید و پایان‌ ‌آن‌ انکارش‌ کنید، شاید ‌آنها‌ [‌از‌ اسلام‌] بازگردند 73 - و جز ‌به‌ کسی‌ ‌که‌ ‌از‌ آیین‌ ‌شما‌ پیروی‌ کند، ایمان‌ نیاورید [و اعتماد نکنید] بگو: هدایت‌، هدایت‌ خداست‌‌-‌ [و گفتند: باور نکنید] ‌که‌ ‌به‌ کسی‌ نظیر آنچه‌ ‌به‌ ‌شما‌ داده‌ ‌شده‌ ‌است‌ داده‌ شود ‌ یا ‌ بتوانند ‌در‌ پیشگاه‌ پروردگارتان‌ ‌با‌ ‌شما‌ محاجّه‌ کنند بگو: تفضّل‌ ‌به‌ دست‌ خداست‌، ‌آن‌ ‌را‌ ‌به‌ ‌هر‌ ‌که‌ خواهد می‌دهد و ‌خدا‌ گشایشگر داناست‌ 74 - ‌هر‌ ‌که‌ ‌را‌ خواهد خاص‌ّ رحمت‌ خویش‌ می‌کند، و خداوند صاحب‌ فضل‌ و کرم‌ عظیم‌ ‌است‌ 75 - و ‌از‌ اهل‌ کتاب‌ کسی‌ ‌است‌ [‌که‌ ‌در‌ دستکاری‌ چنان‌ ‌است‌] ‌که‌ ‌اگر‌ ‌او‌ ‌را‌ ‌بر‌ مال‌ فراوانی‌ امین‌ شماری‌، ‌آن‌ ‌را‌ ‌به‌ تو باز می‌گرداند و ‌از‌ ‌آنها‌ کسی‌ [‌هم‌ چنان‌] ‌است‌ ‌که‌ ‌اگر‌ ‌او‌ ‌را‌ ‌بر‌ دیناری‌ امین‌ شماری‌ ‌آن‌ ‌را‌ ‌به‌ تو باز نخواهد گرداند مگر ‌آن‌ ‌که‌ پیوسته‌ بالای‌ سرش‌ ایستاده‌ باشی‌ ‌این‌ بدان‌ سبب‌ ‌است‌ ‌که‌ ‌آنها‌ گفتند: ‌ما ‌در‌ مورد کسانی‌ ‌که‌ کتاب‌ آسمانی‌ و سواد ندارند مسئول‌ نیستیم‌ و ‌بر‌ ‌خدا‌ دروغ‌ می‌بندند و خودشان‌ ‌هم‌ می‌دانند 76 - آری‌، ‌هر‌ ‌که‌ ‌به‌ پیمانش‌ وفا کند و پارسایی‌ نماید، بی‌تردید خداوند، پرهیزگاران‌ ‌را‌ دوست‌ دارد 77 - بی‌تردید، کسانی‌ ‌که‌ پیمان‌ ‌خدا‌ و سوگندهای‌ ‌خود‌ ‌را‌ ‌به‌ بهای‌ ناچیز می‌فروشند آنان‌ ‌را‌ ‌در‌ آخرت‌ بهره‌ای‌ نیست‌ و ‌خدا‌ ‌در‌ روز قیامت‌ ‌با‌ ‌آنها‌ سخن‌ نگوید و ‌به‌ سویشان‌ ننگرد و پاکشان‌ نگرداند و ‌آنها‌ ‌را‌ عذابی‌ دردناک‌ ‌است‌ 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 با تلفن خونه شماره مژده رو گرفتم ، بعد از چند تا بوق تماس برقرار شد . + الو ، بله . - سلام عروس خانم ، حال شما ؟! + اِ مروا تویی ؟! خداروشکر خوبم توخوبی ؟! مامان ، بابا خوبن ؟! - الحمد الله اون ها هم خوبن . خنده ای کردم . - آقا کاوه هم خوبه . + ‌آی مروا باز شروع کردی ! با خنده گفتم : - شوخیدم خوشگله ، آماده کردی ؟! + آره یه ربع ساعت دیگه راه می افتیم . - کاوه و بابا که یه ساعتی میشه رفتن . خب من مزاحمت نمیشم عروس ، خواستم حالت رو بپرسم . + نه گلم مراحمی ، فدات یاعلی . تلفن رو قطع کردم و به مامان زل زدم که حدودا یک ساعتی میشد در حال صحبت کردن با خاله زهره بود . هر چقدر حرف بزدن تمومی نداشت . کلافه گفتم : - مامان قطعش کن دیگه ! میخوام راجب آقا علیرضا باهات صحبت کنم . با شنیدن اسم علیرضا به خیال اینکه جوابم مثبته لبخندی زد و با گفتن بعدا تماس میگیرم تلفن رو قطع کرد . + خب میشنوم . کمی جا به جا شدم و درست روبروش نشستم . - ببین مامان جان ، راستش من اصلا ... نمی دونم از کجا شروع کنم . واقعیتش من علیرضا رو مثل برادر بزرگتر از خودم دیدم و میبینم و خواهم دید. نه تنها علیرضا بلکه حامد و علی رو هم مثل برادرم میبینم . همون جور که کاوه حامی منه و روم غیرت داره اون ها همیشه مثل یه برادر حامی من بودن و هم روم غیرت دارن ، خب هر چی باشه هم خونیم دیگه . از این گذشته من اصلا به علیرضا حسی ندارم و نمی تونم به عنوان همسر آیندم انتخابش کنم . شاید اصلا الان شرایط ازدواج رو ندارم ، هرچی با خودم فکر کردم و بالا پایین کردم این مسائل رو ، تهش به این نتیجه رسیدم که ما بدرد هم نمی خوریم . ببین مامان من اصلا قصد ازدواج رو ندارم ، اگرم داشته باشم ، علیرضا رو به عنوان همسرم نمی تونم انتخاب کنم . با شنیدن صدای آیفون ادامه ندادم و بلند شدم. &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 با دیدن کاوه و بابا چشمام برقی از خوشحالی زد . در رو باز کردم و پریدم توی حیاط و با داد گفتم : - کاوه چی شد ؟! جوابش مثبت شد ؟! خنده ای کرد و لپم رو کشید . + احتمالا تا آخر شب مشخص میشه . بهمون گفتن یه چند ساعت دیگه آماده میشه ولی خیلی شلوغ بود ، هوا رو هم که گرم کرده دیگه اومدیم خونه ، عصر ان شاءالله میریم دنبالش . لبخند دندون نمایی به کاوه زدم و به سمت بابا رفتم و پلاستیک های میوه رو از دستش گرفتم . پلاستیک ها رو ، روی اپن گذاشتم و به بهونه خوندن کتاب به سمت اتاقم پا تند کردم . موبایلم رو برداشتم و شماره آنالی رو گرفتم . + جانم . - سلام خوبی ؟! + سلام ، قربانت ممنون ، تو خوبی ؟! مامان اینا خوبن ؟! چه کردی ماجرای آقا علیرضا رو ؟ - فدات همه خوبن ، سلام دارن خدمتت . هیچی به مامانم گفتم جوابم منفیه اونم به عمه میگه . + زندگی خودته ، خودت باید تصمیم بگیری ولی یکم بیشتر باید فکر بکردی . نمی دونم ، پیش مشاوری چیزی می رفتید ! کلافه گفتم : - آنالی من زنگ زدم یکم حرف بزنیم بلکه حالم بهتر بشه نه اینکه دوباره این حرفا رو بزنی ! + باز تو گفتی آنالی ! - وای ! بابا هشت سال برام آنالی بودی . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 کتاب رو بستم و نفس عمیقی کشیدم ، حوالی ساعت چهار صبح بود و هنوز نخوابیده بودم. دو روز پیش جواب آزمایش مژده و کاوه اومد و جوابش مثبت بود ، دیروز هم پیش مشاوره رفتند اما کاوه تصمیم داشت که هر چه زودتر مراسم برگزار بشه که به اوایل ماه محرم برخورد نکنه ، خانواده مژده هم روی این موضوع خیلی حساس بودند و از طرفی مژده و کاوه به این نتیجه رسیدند که همون یک جلسه مشاوره کافی بوده و نیازی نیست که ادامه بدن. مامان هم با عمه زلیخا صحبت کرد و گفت که جوابم منفی هست ، بی بی بخاطر دیسک کمرش نمی تونست این همه مسافت رو بیاد و باهام صحبت کنه برای همین تلفنی تماس گرفت و یه جورایی قصد داشت که راهنماییم کنه که بیشتر فکر کنم و جواب مثبت بدم ، اما مرغ من یک پا بیشتر نداشت . مهسا و عمه زلیخا هم دست کمی از بی بی نداشتند و حضوری اومدند اما با این وجود من همون جواب قبلی رو دادم . امشب قبل از شام هم بی بی باهام تماس گرفت و با کلی دلخوری گفت که علیرضا رفته اصفهان و تا مدت ها میخواد اونجا بمونه و قصد برگشت نداره . علیرضا دیر یا زود با این موضوع باید کنار بیاد چون با من یکی نمی تونست خوشبخت بشه . اگر بگم نگرانی و بی خوابی امشبم برای شکستن دل علیرضا و عذاب وجدانمه دروغ گفتم ، بیشتر از همه نگران روبرو شدن با آرادم. امروز صبح که برای خرید وسایلی همراه با مژده به بازار رفتم می گفت که قصد داره برای مراسم فردا دوستاش رو دعوت کنه . با اینکه مراسم فردا قرار بود خیلی ساده اونم توی محضر برگزار بشه اما نظر مژده این بود که چند تا از صمیمی ترین دوستاش رو دعوت کنه. استرس روبرو شدن با بهار و آیه و بیشتر از همه آراد امونم رو بریده بود و باعث شده بود عقد داداش یکی یدونم که سال ها منتظرش بودم توی دهنم زهر مار بشه . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 چادر رو روی دستم گذاشتم و شال سرمه ای رنگم رو به شکل لبنانی بستم . برای بار آخر توی آینه به خودم نگاهی انداختم و چادرم رو پوشیدم . از اتاق خارج شدم و به سمت آشپزخونه رفتم ، از فرصت استفاده کردم و لقمه ای گرفتم و توی دهنم چپوندم . با شنیدن صدای مامان به سرفه افتادم که خودش رو سریع بهم رسوند و چند باری پشت کمرم زد . + چقدر میخوری تو ! برو که دیرمون میشه ها ... لبخندی زدم و با برداشتن تکه نونی سریع از خونه خارج شدم . صندلی عقب نشستم و رو به کاوه گفتم : - روشن کن الان مامان میاد . استارت زد و یکم جلوتر از در خونه ایستاد . مامان بعد از چند دقیقه سوار شد و کاوه با بسم الهی شروع به حرکت به سمت محضر کرد . بعد از نیم ساعت به محضر رسیدیم کاوه ماشین رو خاموش کرد و من همراه بابا و مامان پیاده شدم . با دیدن ماشین آقا مرتضی تپش قلبم دوچندان شد و استرس تمام وجودم رو فرا گرفت . همراه با مامان از پله ها بالا رفتیم و وارد اتاق کوچکی شدیم . مامان با دیدن مادر مژده به سمتش رفت و شروع کرد به سلام و احوالپرسی . سرم رو که بلند کردم با بهار و آیه و راحیل روبرو شدم ، اون لحظه آرزو داشتم زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه . لبخندی مصنوعی زدم و به سمتشون قدم برداشتم . راحیل پیش دستی کرد که با مهربونی دستش رو فشردم و لبخندی به روش پاشیدم . سلام علیکی کردم و به سمت آیه رفتم ، با مهربونی در آغوش گرفتم و چند کلمه ای زیر گوشم گفت که باعث خندم شد . در آخر با بهار دست دادم و سلام و علیکی کردم . مژده دل تو دلش نبود و مدام دستاش میلرزید با خنده کنارش نشستم و قرآن روبرویم رو باز کردم . - النحال سنتی فمن رغب سنتی ... نتونستم ادامه بدم و خنده ریزی کردم . مژده نیشگونی از بازوم گرفت . + مروا الان وقت شوخی کردنه ؟! وای مروا خیلی استرس دارم نمی دونم چم شده . الان قلبم میاد توی دهنم ... پاهاش از استرس مدام تکون میخورد دستم رو ، روی شونش گذاشتم . - استرس چی رو داری آخه ؟! بابا تو که به عشقت رسیدی ، دیگه چی از خدا میخوای ؟! بد به دلت راه نده عزیزم . نگاهم رو از مژده گرفتم و به بهار و آیه دوختم با لبخند بهم خیره شده بودند ، لبخندی زدم و با خجالت به آینه و شمعدون خیره شدم . این همه مهربونی رو کجای دلم بزارم ! اصلا به روم نیاوردن ، اصلا .. &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c