eitaa logo
❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
4.3هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
9.6هزار ویدیو
93 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده لینک اینستاگرام https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2 خادم کانال @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍امام علی(ع) هوس انسان را کور و کر می‌کند و عاقبت را تباه. 📚غررالحکم،ح3807 @rafiq_shahidam96@rafiq_shahidam@sadrzadeh1@abalfazleeaam@shahidmedadian
. . ﷽ چه جالب که مزار نادر طالب زاده در کنار شهید آوینی هست😔 سید شهیدان اهل قلم از نگاه جبهه فرهنگی انقلاب🌹🌹🌹 ولی در مورد این آدم از همه چیز ناب‌تر، لحظاتش بود که هیچ وقت حرف لغو نمی‌زد. 🙂 مثل اینکه متصل به نوری بود که دائم از آسمان جاری است و در عین حال بسیار بشاش و خنده‌رو بود.😅 مثل بهشتیان که می‌گویند و می‌خندند و به هم سلام می‌دهند و این واقعاً در وجود ایشان مشهود بود. 👌💯 یعنی می‌خواهم بگویم که اولین هنرش حضورش بود و هنرهای دیگر هنر دومش بودند. واما نادر طالب زاده👇👇👇 این‌که مرحوم طالب‌زاده همواره خط‌شکن و پیشرو بود و در قالب‌های مرسوم و محافظه‌کارانه نمی گنجید،💯 این‌که آرمان‌گرایی را فدای مصلحت و روزمرگی نمی‌کرد و در نهایت بر استفاده از زبان هنر و سینما در انتقال مفاهیمی همچون عدالتخواهی، استقلال، عزت، استکبار ستیزی و آزادی،  به عنوان پیام‌های ناب انقلاب اسلامی و نظام جمهوری اسلامی تأکید داشت، 👌 همگی نشانه‌های قرابت فکری او به سید شهیدان اهل قلم بود. قرابتی که با آرمیدن پیکرش در کنار مزار شهید آوینی خصلتی ملموس نیز می‌یابد.🌹🌹🌹 @rafiq_shahidam96 پیج های مجموعه فرهنگی شهید ابراهیم هادی و فالو کنید و به دوستانتون معرفی کنید ⤵️🌹⤵️🌹⤵️🌹⤵️🌹⤵️ @shahid_rahman_medadian @shahid__mostafa_sadrzadeh1 @shahid__mostafa_sadrzadeh2 @esmaeil_daghayeghi 1401/2/25 https://www.instagram.com/p/CdkP9hAIn1O/?igshid=YmMyMTA2M2Y=
✅حواسمون هست که دوربین خدا همیشه روشنه؟ ✍دیدین گاهی می‌ریم عروسی یا جشن تولد، دوربین داره فیلمبرداری می‌کنه و تا نوبت به ما می‌رسه، خودمون رو جمع‌وجور می‌کنیم؟ چرا؟ چون دوربین روی ما زوم می‌کنه؛ نکنه زشت و بدقیافه بیفتیم! اگه فقط به این فکر کنیم که دوربین خدا همیشه روشنه و روی ما زوم شده، شاید یه جور دیگه زندگی می‌کردیم! شاید اخلاقمون یه جور دیگه بود! شاید لحن صحبتمون یه جور دیگه می‌شد! مطمئن باشیم که دوربین خدا همیشه روشنه و روی تک‌تک ما زوم شده؛ چون خودش فرمود: «ألَم یَعلَم بأنَّ اللهَ یَری؛ آیا نمی‌دانند خدا می‌بیند؟»(علق:14) ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
گاهی اوقات چنان دلت می گیرد چنان کارهایت برهم گره میخورد چنان بی هدف می شوی... دیگر هیچ هدفی برای ادامه راهت نداری بغض میکنی حالت بدترازهمیشه می شود ... نمی دانی چه بگویی سکوت می کنی ومنتظر تا سفره دلت رابرای کسی باز کنی کسی راپیدا نمیکنی میروی گلزار شهدااااا تصویری از یک شهید.. ناگاه از گوشه چشمانت اشک جاری می شود چشمانش را که می بینی دلت قرص می شود قرص تراز همیشه درد دل هایت را می کنی سبک میشوی .... و اشک‌هایت همچون قطره های باران سرازیر ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
@rafiq_shahidam96 ♨️برخی از اقدامات دولت مردمی در ۸ ماه 🔰دشمنان خارجی و مزدوران داخلی تاثیر این اقدامات را فهمیده اند و می‌خواهند قبل از یکساله شدن دولت، به مردم و دولت فساد ستیز فشار بیاروند... دشمنان و مفسدان احساس خطر کرده اند مراقب باشیم در زمین دشمن بازی نکنیم ✅✅✅✅✅ @rafiq_shahidam96@sadrzadeh1@rafiq_shahidam@abalfazleeaam@shahidmedadian
زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی «چرا؟» «من خودم همین جا به حسن آقاي گل قرآن یاد می دم؛ ان شاءاالله چند ماه می خواد بمونه؟» «دوماه، شاید هم دو ماه و نیم.» «به امید خدا، تو یک ماه روخوانی قرآن رو یادش می دم.» گویی همه ي دنیا را بخشیدند به من. از زور خوشحالی نمی دانستم چکار کنم. بابام خنده اي کرد و به ام گفت: «خدا برات رسوند.» آقاي جباري گفت: «اول از همه هم دعاي کمیل رو یادش می دم، از همین فردا هم شروع می کنیم.» بابا گفت: «پس اگر ممکنه وقت کلاس رو بگذارین براي بعد از ظهرها.» «اشکالی نداره، کلاس ما باشه براي بعدازظهر.» خداحافظی کرد و از پیشمان رفت. به وقت کلاس فکر کردم و پرسیدم: «مگه صبحها می خوام چکار کنم؟» گفت: «منتقلت می کنم به گروهان.» «گروهان؟! گروهان دیگه چیه؟» برام توضیح داد و گفت: «می خوام صبحها مثل یک مرد، اسلحه بگیري دستت و بري قاطی بسیجی ها آموزش ببینی.» صبح فردا با هم رفتیم اهواز. داد یکدست لباس بسیجی اندازه تنم دوختند. بس که ذوق زده شدم، از همان توي خیاطی لباسها را پوشیدم. وقتی برگشتم به روستاي متروکه، بردم پیش آقاي محمدیان، فرمانده ي گروهان خیراالله.به اش گفت: «این بچه ي ما از فردا، صبحها در اختیار شماست. می خوام همچین آموزشش بدي که به قول خودمون عملیاتی بشه.» همان روز یک اسلحه کلاش تحویل گرفتم. قدش، شاید سی، چهل سانت از خودم کوچکتر بود! اول کار، حملش مشکل بود، کم کم ولی به اش عادت کردم و آسان شد برام. صبحها تو مراسم صبحگاه، پرچمدار گروهان من بودم که جلوتر از همه می ایستادم.بعد از مراسم و ورزش، آموزش شروع می شد. به مرور، پرتاب نارنجک، کاشتن مین و انواع و اقسام اسلحه ها را یاد گرفتم. بیشتر از آموزش، حرص و جوش کلاسهاي قرآن را می زدم. هر روز بعدازظهر آقاي جباري می آمد و خوب باهام سرو کله می زد. تو ظرف یکی، دوهفته، جوري شد که قشنگ روخوانی می کردم. یک بار هم رفتیم پیش بابا. آقاي جباري به اش گفت: «حسن دیگه تو کار قرائت راه افتاده، حالا هم می خواد از روي قرآن براي شما بخونه.» ناباورانه گفت: «یعنی تو این چند روزه راه افتاده!» «بله، مگه تعجب داره آقاي برونسی؟» «آخه این حسن آقاي ما، تو مشهد یه کمی همچین تنبل تشریف داشتن.»... رفتیم بالاي پشت بام که خلوت بود. چند تا آیه ي قرآن را، شمرده - شمرده خواندم. تو نگاه بابا برقی از خوشحالی می درخشید.وقتی خواندنم تمام شد، رو به آقاي جباري کرد و گفت: «به لطف خدا، خلوص نیت و زحمت شما خیلی زود داره نتیجه می ده حاج آقا.» دو ماهی آن جا ماندم.با همه ي سختی هایی که داشت، خیلی شیرین بود. آموزش قرآن و احکام، آموزش هاي نظامی، مخصوصاً رزم شبانه اش، حسابی به آدم می چسبید. بهترین خاطره ام از آن دوره، تو نیمه هاي شب بود: وقتهایی که پدرم بلند می شد و تو دل شب نماز می خواند و قرآن. دلم هنوز پیش آن ناله ها و راز و نیازهاي پر سوز و گداز پدرم مانده است! نزدیک شهریور ماه به ام گفت: «بابا جان کم کم باید حاضر بشی که برگردي مشهد.» چند بار دیگر هم این حرف را زد. هر بار با جدیت و با سماجت می گفتم: «من دیگه از این جا نمی رم.» حتی دو، سه بار بحث بالا گرفت.قطعی می گفت: «باید برگردي.» من هم زود می زدم زیر گریه و می گفتم: «نمی رم.» ماندن آن جا، شیرینی خاصی داشت برام، مخصوصاً که بو برده بودم قرار است عملیاتی هم بشود. پدرم حرفی نداشت که تو عملیات بروم. گیر کار از طرف فرماندهان رده بالا بود. «بچه ي آقاي برونسی و بچه هاي همسن و سال او، به هیچ وجه تو عملیات نمی تونن شرکت کنن.» شاید براي همین بود که پدرم می گفت: «دیگه شرعاً درست نیست که من تو رو ببرم عملیات.» تو گیر و دار رفتن و نرفتن، یک شب ساعت حدود یک بود که از خواب بیدارم کرد. آهسته گفت: «بلند شو حسن جان.» زودتو جام نشستم. «چی شده؟» دستی به سرم کشید و گفت: «پا شو پسرم حاضر شو که می خواي بري دیدار امام.» تو همان حالت خواب و بیداري چشمهام گرد شد. پرسیدم: «دیدار امام؟! کی؟» «همین حالا باید حاضر بشی.» خوشحالی تمام وجودم را گرفت. نفهمیدم چطور وسایلم را جمع و جور کردم. یک ماشین بیرون منتظرم بود. دم رفتن، یک آن فکري آمد توي ذهنم. «نکنه بابا می خواد منواین جوري بفرسته مشهد.» پاهام تو رفتن سست شد. یکدفعه ایستادم. رو به بابا گفتم: «می خوامپیش شما بمونم.» این بار ولی دیگر حریفش نشدم.گفت: «تو برو پسرم، منم دو، سه روزدیگه می آم.» بالاخره هم راهی مشهد شدم. دو، سه روز بعدش خودش هم آمد.مرخصی اش کوتاه بود. دم رفتن هم خودش تنها رفت. اصرارهاي من براي همراهی فایداي نداشت. خدا رحمتش کند. چند ماه بعد از شهادتش، پام که به جبهه باز شد، همان دو ماه آموزش، کلی به دردم خورد. هنوز هم هر وقت توفیقی می شود که قرآن بخوانم، خودم را مدیون همت او می دانم، و مدیون حرص و جوش هایی که براي تربیت صحیح ما می زد. یک توسل سید حسن مرتضوي روا...