eitaa logo
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
4.2هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
8.9هزار ویدیو
92 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده لینک اینستاگرام https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2 خادم کانال @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
دهانم مثل چوب خشک شده بود😣 . مقدار کمی هم کف از دهانم می آمد و آن را خارج می کردم ، همراه خون بود . بعد خوردن آب ، یک ظرف حلوا شکری برداشتم . تکّه ای از آن کندم و خوردم . حال بدی بهم دست داد و همه را از دهانم خارج کردم. حلوا شکری خونی شده بود. تازه فهمیدم دهان و گلویم زخم شده است . اکثر بچه ها همین طور بودند . بعد از آن تا مدت ها چشمم که به حلوا شکری می افتاد ، حال تهوّع می گرفتم . (ابومیثم) از فرماندهان عملیات ،گفت: بچه های باقیمانده رو سر خط کن و همین جا خط پدافندی تشکیل بدین . با شرایط بچه ها، این کار عملی نبود ‌. مجبور شدیم چند کیلومتر دیگر عقب نشینی کنیم و در همان نقطه رهایی ،خط را تثبیت کنیم . مجروحی که دیشب پایش تیر خورد، همراه با چهار نفر و دو بی سیم هنوز در منطقه بودند . دیشب وقتی از آنها جدا شدیم ، مکان شان را با جی پی اس ثبت کردیم .تذکر اکید دادیم که اگر از آسمان سنگ هم آمد . جای خود را ترک نکنند تا بیاییم دنبال تان . چرا که اگر راه بیفتید ،صد درصد گم می شوید ممکن است اشتباهی بروید تو دل دشمن . آنها تا آخر، مدام من را پیج می کردند و کمک میخواستند . اما ما خودمان هم در معرکه گیر کرده بودیم . بعد از برگشتن و تثبیت خط پدافندی ، روی شبکه پیج شان کردم . محل را ترک کرده بودند. آنها مجروح را رها کرده و دو دسته شده و هر دو نفر با یک بی سیم از هم جدا شده بودند. یکی از بی سیم ها سراسری ( دیجیتال ) و دیگری داخلی ( آنالوگ ) بود. طبیعی بود که نمی دانستند در چه موقعیتی هستند😞. گروه اول را از روی پوشش گیاهی منطقه و جهت غروب خورشید، بعد کلی علامت دادن و راهنمایی با تیراندازی به عقب هدایت کردیم. گروه دوم را هم با همان شیوه و با آوردن خودرو محمول دوشکا و تیراندازی در نزدیکی محل شان، از دل دشمن کشیدیم بیرون. متأسفانه آن مجروح اسیر شد و فردای آن روز فیلم اش را از شبکه ها پخش کردند. تقریبا بدترین و بزرگترین شکستی که فاطمیون خورد، همین عملیات بصرالحریر بود😖. از یک گردان ۱۲۰ نفره، حدود ۹۰ نفر شهید شدند😭. در آن عملیات شهدا که هیچ، مجروحین را هم نتوانستیم برگردانیم. من فیلم دفن شهدای بصرالحریر را دیدم. این فیلم را خود تکفیری ها پخش کردند. آنها پلاستیک های بزرگ آوردند. بعد جنازه های شهدا را پلاستیک پیچ کردند گذاشتند زیر خاک. بعد از ۷ ، ۸ ماه، ۷۰ نفر از این شهدا را با کشته یا زنده آنها مبادله کردیم. برای داعش و النصره خیلی اهمیت دارد که جنازه هایشان را برگردانند. آنها بعضا برای عقب بردن جنازه، کشته می دهند. تعدادی از شهدا هم ماندند. مثل شهید مالامیری و حاج حسین بادپا☹️. بعد از عملیات بصرالحریر سیدابراهیم به دلیل مجروحیت به تهران منتقل شد، اما من تا حدود یک ماه بعد در منطقه بودم. در این مدت، با سیدابراهیم تلفنی یا از طریق تلگرام ارتباط داشتم.اوضاع خیلی بهم ریخته بود. سمپاشی های زیادی علیه من و سیدابراهیم شد. ترکش این شایعات به یکی دو تا دیگر از بچه‌ها هم خورد؛ اما سیبل اصلی، من و سیدابراهیم بودیم. با این که سید خودش در این عملیات مجروح شده بود، اما جلوی شایعات را نمی شد گرفت. دید نیروها نسبت به ما خراب شده بود. آنها کم مانده بود من را بزنند. سید هم که در منطقه حضور نداشت تا اوضاع را دستش بگیرد😒. پیچیده بود که توی عملیات بصرالحریر دانیال با هندی کم فیلم گرفته. بعد این هندی کم افتاده دست دشمن و ما لو رفتیم. برای من درست کرده بودند ابوعلی عکس هایی که با بچه‌ها میگیرد را پخش کرده و آنها رو توی اینیستا گرام و فیس بوک می گذارد. درست! من در منطقه زیاد عکس می اندازم، اما خدا را شاهد می گیرم، به جان دو تا بچه‌هایم، اصلا نمی دانم فیس بوک چی هست و تا حالا داخل اش نشدم😅. در مورد سیدابراهیم شایعه شده بود در عملیات بصرالحریر قرار بوده سیدابراهیم تا نقطه A را بگیرد، اما او سرخود تا نقطه B رفته جلو و خیلی از بچه‌ها را به کشتن داده است. در صورتی که اصلا همچین چیزی نبود. عملیات شناسایی داشت، طرح داشت، قبلا وظایف هر کس مشخص شده بود. از همه مهمتر آدم کارکشته ای مثل حاج حسین بادپا کنار سیدابراهیم بود. بر فرض اگر سیدابراهیم می خواست قدمی اضافه بردارد، حاج حسین اجازه نمی داد. اینها چند نمونه از بازار شایعات و سمپاشی هایی بود که علیه ما به راه افتاد. یک نفر حرف بی جایی می زد، این حرف دهان به دهان می چرخید و کل تیپ را پر می کرد😐. من با سیدابراهیم ارتباط داشتم و تمام این مسائل را انتقال می دادم. او گفت: «برو پیش حاج حیدر قضیه رو مطرح کن، بگو که مقصر ما نبودیم.» گفتم: «باشه سید، می رم.» رفتم پیش حاج حیدر و یکسری موارد را شرح دادم🎤. ⚪️ ادامہ دارد ...
# کتابِ_ مرتضی_ و مصطفی " قسمت۱۴ " |فصل هفتم : روز از نو، روزی از نو| { پایان فصل هفتم } ...💔... چون من و سیدابراهیم هر دو ایرانی بودیم، هر بار بعد از مرخصی، حفاظت به ما گیر می داد و مانع رفتنمان می شد. هنوز من کاملا شناسایی نشده بودم ولی سیدابراهیم لو رفته بود.😔 برای اعزام مجدد می گفتند با گردش کار بیایید؛ یعنی با گذرنامه ی ایرانی. باید نیروی قدس یا قرارگاه از تهران تأییدیه می داد و از کانال خود تشکیلات اعزام انجام می شد😒. بعد از هر دوره، برای اعزام مجدد، باید به شماره مشخصی پیامک بدهی و ثبت نام کنی. اگر مشکلی نداشته باشی، مکان و زمان اعزام به شما اعلام خواهد شد. در صورت داشتن مشکل، پیامک داده خواهد شد که اسم شما در سیستم، پایان دوره خورده است. بدین معنی که پرونده شما بسته شده و امکان اعزام برای شما وجود ندارد😐. تمام نیروهایی که از شهرهای مختلف مثل مشهد، گرگان، قم، کرمان و بقیه جاها ثبت نام می کردند، باید در یک روز مشخص در مرقد امام خمینی (رحمة الله علیه) جمع می شدند؛ منتهی در قالب تشکیلات و همه با اتوبوس های مشخص. آنجا اسم ها خوانده می‌شود و دوباره به پادگانی که محل تجمع نیروها است، منتقل می‌شوند و بعد از تحویل پلاک و سازماندهی به فرودگاه می روند. یعنی صبح که می رسیدیم مرقد امام، تا شب پرواز انجام می شد. دوره چهارم بود فکر می کنم یا پنجم، بعد از مراحل اولیه و ثبت نام، از مشهد با اتوبوس همراه بچه های افغانستانی آمدم تهران، مرقد امام. نمی دانم چه اتفاقی افتاده بود و کدام از خدا بی خبری زیرآبم را زده بود که بهم گفتند: ،«آقا، شما ایرانی ای، باید برگردی مشهد😥.» باز روز از نو و روزی از نو. هر چه زاری زورمه کردم، فایده ای نداشت و نیروی حفاظت می گفت الا و بلا باید برگردی مشهد. همین نیروی حفاظت، دو هفته پیش هم سیدابراهیم را از پای پرواز برگردانده بود. همه سوار اتوبوس شدند، رفتند فرودگاه برای پرواز و علی ماند و حوض اش😏. بنده خدایی که مانع رفتن من شد، گفت: «سوار شو.» من را سوار ماشین کرد و راه افتاد. وارد شهر شدیم. چون تهران را بلد نبودم، نمی دانستم کجا آمدیم، منتها ظاهر جایی که رفتیم، می خورد ساختمان حفاظت باشد. حدس ام درست بود. اول گوشی موبایل ام رو گرفتند و گفتند رمزش را باز کن. باز کردم و دادم. نمی دانم دنبال چی بودند. گوشی را زیر و رو کردند. ۴ ، ۵ نفر بودند که روی مبل نشسته و با هم صحبت می کردند. تقریبا ایرانی بودنم برای شان محرز شده بود. آنها با حفاظت بسیج مشهد ارتباط گرفته و مشخص شده بود که من بسیجی هستم. با این حال چون مدرکی نداشتند، من زدم زیرش و گفتم افغانی ام. یکی از آنها که کنار دیوار نشسته بود، موبایل را وصل کرد به لپتاب و شروع کرد به چک کردن گوشی. دل توی دلم نبود. می ترسیدم چیزی توی گوشی باشد که ایرانی بودنم را ثابت کند😔. همان طور که داشت گوشی را چک می کرد، انگار جا خورده باشد، صدایم زد. رفتم کنارش نشستم. عکس های با لباس خادمی را نشانم داد. چون خادم حرم امام رضا (صلوات الله علیه) بودم، چند تایی عکس با لباس خادمی همراه دخترم توی گوشی داشتم. عرق ام زد. او یک نگاه به من انداخت، یک نگاه به عکس ها. زبانش قفل شد. اصلا دم نیامد و چیزی رو نکرد. به بقیه گفت: «نه آقا! چیزی تو گوشیش نیست.» انگار یک جورایی فکر کرد که امام رضا (صلوات الله علیه) پشت من است😍. آنجا یک تعهد کتبی از من گرفتند که برگردم مشهد و دوباره سر و کله ام پیدا نشود، وگرنه با من برخورد خواهد شد. پای برگه را امضا کردم. همان آدمی که از مرقد امام من را آورد، دوباره سوار ماشین کرد. جایی حوالی سه راه افسریه پیاده ام کرد و گفت: «ماشین های مشهد از همین جا میرن.» بعد هم دست کرد توی جیبش، پنج تا اسکناس‌ ۱۰ هزاری درآورد، داد به من و گفت: «بیا، اینم کرایه راهت. از همین جا سوار ماشین شو، برو مشهد.» به حدی عصبانی و ناراحت بودم که خون خونم را می خوردم😡. دیگر لو رفته بودم و چیزی برای از دست دادن نداشتم. دق دلی ام را سر این بنده خدا که او را عامل اصلی نرفتن می دانستم، درآوردم. پول را پرت کردم طرف اش و از ماشین پیاده شدم. باز صدایم کرد و گفت: «این پول را بگیر، برو سوار شو.» برگشتم و با بغض به او گفتم: «پولت بخوره تو سرت! فکر کردی من مرده پول توام؟ مرد حسابی! برو دنبال کارت! اون کسی که منو تا اینجا آورده، خودش هم برم می گردونه.» این را گفتم و راهم را کشیدم و رفتم. دوباره صدایم کرد و گفت: «هی! هی! بهت میگم بیا اینجا! مگه با تو نیستم...» محل اش نگذاشتم و به راهم ادامه دادم. چند قدم که رفتم، بغض ام ترکید و گریه ام گرفت. صورتم خیس اشک شد. خیلی دلم شکست😭. همان جا تصمیم گرفتم تا خود مشهد پیاده بروم و شکایت او را پیش امام رضا (صلوات الله علیه) ببرم.
با حال گرفته و ساک روی دوش راه افتادم. حسابی مصمم بودم. چون ۱۰ ، ۱۵ سفر پیاده رفته بودم کربلا، عادت هم داشتم. همین طور گریه می کردم و می رفتم.😢 آنجا تا بچه های حفاظت من را دیدند، گفتند: «ا... باز که تو اومدی! عجب آدم پررویی هستی😡!» برق از سرم پرید. دوباره ترس برگرداندن، همه ی وجودم را گرفت.😢 تا این که همان بنده خدا را دیدم. سریع رفتم به او گفتم: «اینها چی میگن؟» گفت: «مشکلی نیست، کاریت نباشه.» وقتی پلاک گرفتم، دوباره آرام شدم. زنگ زدم سیدابراهیم ساک ام را آورد. به همین بنده خدا گفتم: «هفته پیش ساکم رو گذاشتم خونه یکی از بچه‌ها، الان آورده، جلوی پادگانه، برم بگیرم؟» چون روی من حساس بودند، نمی خواستم بدون هماهنگی حتی تا جلوی پادگان بروم. از طرفی چون او و سیدابراهیم با هم کارد و پنیر بودند، دوست نداشتم با هم رو به رو شوند😱. نمی دانم از کجا فهمید. بهم گفت: «کی ساکت رو آورده؟ همون یارو سیدابراهیم؟ ساکت رو دادی دست اون؟» این که به سید ابراهیم گفت یارو، خیلی بهم برخورد و ناراحت شدم، اما از ترس حرفی نزدم.😒 گفت: «تو نمی خواد بری، یکی رو می فرستم بره ساکت رو بگیره.» به جای یکی، خودش رفت.😕 جرأت نکردم خودم هم بروم. او دنبال بهانه بود. هر لحظه امکان داشت لج کند و بگوید: «آقا برو، اصلا نمی خوام بفرستمت.» در پادگان نرده ای بود و به بیرون دید داشت. رفتم کمی دورتر تا دید بزنم. نمی دانم او چه حرفی زد که سر و صدای سید ابراهیم بلند شد و به حالت دعوا آمد جلو. کار به بزن بزن نکشید، اما از تن صداها مشخص بود خیلی تند با هم صحبت می کنند. عذاب وجدان گرفته بودم. سید ابراهیم به خاطر من آمده بود و حالا داشت دری وری می شنید😞. ممکن بود همین ماجرا، برنامه ی آمدن اش را عقب بیاندازد. این عادت سید ابراهیم بود. او نه فقط برای من که برای همه ی بچه ها نوکری می کرد. کار همه را راه می انداخت و برای همه کار می کرد، الا خودش. صداها آنقدر بلند بود که کاملا می شنیدم. او به سیدابراهیم گفت: «مرتیکه! مگه نگفتم دیگه اینجا پیدات نشه؟» سید ابراهیم گفت: «به تو ربطی نداره! تو‌کاره ای نیستی! اگه قرار باشه کسی منو بفرسته، اون تو نیستی که بهت رو بزنم. فکر کردی چی؟ فکر کردی الان میام پاچه خواری تو رو می کنم که منم بفرستی؟ من پاچه خواری حضرت زینب رو می کنم. تو کاره ای نیستی!» برعکس من که می ترسیدم حرفی بزنم و کارم گیر پیدا کند، سیدابراهیم خیلی محکم و سفت حرف‌هایش را زد. به هر ترتیب، او ساک را از سیدابراهیم گرفت و آورد داد به من. یکی دو هفته بعد، سیدابراهیم آمد منطقه.☺️ هنوز یک کیلومتر نرفته، گوشی ام زنگ خورد. شماره همانی بود که من را آورد سه راه افسریه. چون خیلی آدم گیری بود، قبلا سید ابراهیم شماره اش را به من داده بود و من آن را ذخیره کرده بودم. آن قدر شاکی بودم که وقتی شماره را دیدم، محل ندادم. سه بار، چهار بار، بیست بار زنگ زد. ول کن نبود. هنوز بغض توی گلو داشتم. گفتم جواب اش را بدهم و چند تا فحش آبدار نثارش کنم😬. به محض برقراری تماس، اجازه صحبت به او ندادم و گفتم: «نگاه کن، تو یه شباهتی با این داعشی ها که ما باهاشون می جنگیم داری!» گفت: «آقا، درست صحبت کن! درست صحبت کن! تند نرو!» دوباره گفتم: «تو یه شباهتی با این داعشی ها داری! شباهتت هم اینه که هر دوتاتون سد راه بی بی زینبید!» تا آمدم قطع کنم، گفت: «وایسا! می خواستم بگم کارت درست شده😮.» لحنم عوض شد. کمی آرام شدم😶. گفتم: «یعنی چی؟» گفت: «یعنی زنگ زدم بگم کارت درست شد. چیز کن، برو پادگان محل تجمع، با دژبان هماهنگ می کنم، شب برو اونجا بخواب.» روز سه‌شنبه بود. گفت: «پنجشنبه با اعزام ایرانی ها می فرستم بری.» مات و متحیر شدم.🤧😶 بعد این همه قضایا چی شد! چه اتفاقی افتاد! سید ابراهیم زنگ زده بود! امام رضا (صلوات الله علیه) زد پس کله ی این! خلاصه چی شد، نفهمیدم. باورم نمی شد. دوباره پرسیدم: «یعنی چی؟» گفت: « یعنی همین. برو پادگان، پس فردا با پرواز ایرانی ها، می فرستمت.» سابقه نداشت فاطمیون را با پرواز ایرانی ها بفرستند. آنها فقط سه‌شنبه ها پرواز داشتند. پنج شنبه ها نیروهای ایرانی اعزام می شدند. راهم را به طرف سه راه افسریه کج کردم تا ماشین بگیرم و برم پادگان. ۷ ، ۸ ، ۱۰ دقیقه بعد، دوباره زنگ زد. جواب دادم: «بله؟» گفت: «زنگ زدم بگم پرواز پنجشنبه پره، باید همون سه شنبه که پرواز خودتونه، با همون پرواز بری.» دوباره داغ کردم و لحن ام عوض شد. گفتم: «یعنی چی؟» گفت: «سه شنبه می فرستمت بری. الان تا سه شنبه دیگه یک هفته مونده. برو مشهد، با اون بچه هایی که از مشهد می خوان بیان اعزام بشن، با همونا بیا تهران، می فرستمت بری.» چشمم ترسیده بود😒. گفتم: «سه شنبه باز نیام، بگی نمیشه و فلان و این حرفا😐!» گفت: «نه دیگه، وقتی بهت میگم، برو دیگه.» گفتم: «ثبت نام بکنم یا شما اونجا هماهنگ می کنید؟» گفت: «نه، شما اس ام اس بده، ثبت نام بکن.»
با خودم گفتم حالا که قرار است یک هفته دیگر برگردم، ساک سنگین منطقه را نبرم و بار اضافی نکشم. زنگ زدم سیدابراهیم. با زانتیای خودش اومد دنبالم. توی راه پرسید: «کی برت گردوند؟ همین فلانی؟» گفتم: «آره، خودش بود.» سیدابراهیم دل پری از او داشت. گفت: «آقا، این آدم خیلی آدم نامردیه! تا حالا ۲ ، ۳ مرتبه منو از پادگان برگردونده.» می گفت: «یکی از علت هایی که نمی ذارن بیام، همین قضیه بصرالحریره.» توی این مدت، من و سیدابراهیم خیلی با هم عیاق شده بودیم. از جیک و پوک همدیگر خبر داشتیم. من از رابطه خوب و قوی سید با حاج قاسم خبر داشتم. او عکس های دونفره ی زیادی در جلسات مختلف با حاج قاسم داشت😍. این عکس ها را من در گوشی اش دیده بودم. عکس هایی که دست انداخته بود گردن حاجی و با او روبوسی می کرد. حاج قاسم در جلسات، سیدابراهیم را صاحب نظر می دانست😍. حتی او به خانه حاجی در کرمان رفته بود و چند تا عکس با هم انداخته بود. به پشتی تکیه داده و سلفی گرفته بودند. ۲، ۳ سری به او گفتم: «سید! منم ببر پیش حاج قاسم.» گفت: «یه دیدار خصوصی می برمت.» آن روز به او‌گفتم: «تو که با حاج قاسم رابطه داری، شماره اش رو هم که داری، یه زنگ بهش بزن بگو که قضیه این جوریه. وقتی حاجی سفارش کنه، تا آخر عمرت دیگه کسی کاری به کارت نداره. دیگه آنقدر اینا چوب لای چرخ کارت نمی ذارن.» حرفی زد که هیچ جوابی برایش نداشتم. گفت: «می دونی چیه ابوعلی؟ حاجی یه شخصیت فراملی داره. سرش بیش از حد شلوغه😊؛ دغدغه‌ی عراق رو داره، دغدغه ی سوریه رو داره، دغدغه ی لبنان رو داره، فکرش همه جا مشغوله☺️. حالا من زنگ بزنم به فرمانده ای به این عظمت برای یه کار شخصی؟ فکر این بنده خدا رو مشغول کنم که آقا نمی ذارن من برم منطقه؟! هیچ وقت این کار رو نمی کنم😉. اگه قرار باشه درست کنم، خودم درست می کنم. به حاج قاسم رو نمی زنم که فکر همه جا رو داره.» آن روز سید من را به خانه اش در شهریار برد. هر کاری کرد شب بمانم، قبول نکردم و گفتم: «نه، باید بروم مشهد، چند تا کار دارم.» ساک را گذاشتم خانه سیدابراهیم. دوباره من را سوار ماشین کرد. جایی حول و حوش شهریار رفتیم و املت خوردیم. همان جا چند تا عکس سلفی و فیلم هم گرفتیم. سید ابراهیم رو به دوربین گفت: «آی مردم! ابوعلی داره میره، کارش درست شده.» بعد از خوردن چای، سیدابراهیم من را آورد سر جاده مشهد پیاده کرد و از هم خداحافظی کردیم. خوشحال و شنگول برگشتم مشهد،😁 کارهای ثبت نام را انجام دادم و یک هفته بعد با نیروهای افغانستانی آمدم تهران، پادگان محل تجمع نیروهای اعزامی. ...💔... ⚪️ ادامہ دارد ... ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏝ای زیباترین فصل فصل ظهور تـــــو پاییز هم آمد برگها بر سرم باریدند اما تــــــو باز نیامدی ای غائب از نظر! پاییز را با ظهور تـــــو دوست‌تر می‌دارم🏝 ⚘وَ ازْجُرْ عَنْهُ إِرَادَةَ الظَّالِمِينَ وَ خَلِّصْهُ مِنْ أَيْدِي الْجَبَّارِينَ و قصد ستمكاران را از او بگردان و او را از دست جباران رهايى ده⚘ 📚مفاتیح الجنان،صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 هرروز یک صفحه صفحه7 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
۷🌹 38) به آنان گفتیم: همگى از بهشت فرود آیید، پس اگر از جانب من رهنمودى براى شما آمد ـ که خواهد آمد ـ کسانى که رهنمود مرا پیروى کنند، نه ترسى آنان را فرامى گیرد و نه اندوهگین مى شوند. 39) و کسانى که کفر ورزند و آیات ما را دروغ انگارند، همدم آتش دوزخند و در آن جاودانه خواهند بود. 40) اى بنى اسرائیل، نعمت مرا که به شما ارزانى داشته ام به خاطر داشته باشید، و به پیمانى که با من بسته اید وفا کنید آنگاه است که من نیز به عهدى که با شما بسته ام وفا خواهم کرد، و تنها از من بیم داشته باشید. 41) و به این قرآن که آن را فرو فرستاده ام و توراتى را که با شماست تصدیق مى کند ایمان بیاورید و از میان اهل کتاب نخستین کسانى نباشید که بدان کفر مىورزند، و آیات مرا به بهاى ناچیز دنیا نفروشید، و تنها از من پروا کنید. 42) و حق را در چهره باطل آشکار نسازید و حق را کتمان نکنید در حالى که ]آن را[ مى دانید. 43) و نماز را برپا دارید و زکات بپردازید و با رکوع کنندگان رکوع کنید. 44) آیا مردم را به نیکى فرمان مى دهید و خود را فراموش مى کنید، با این که کتاب آسمانى را تلاوت مى کنید ؟ آیا درنمى یابید ؟ 45) و از صبر و نماز یارى جویید، و به راستى نماز، کارى بس سنگین و گران است، مگر بر فروتنان، 46) همانان که گمان مى برند که پروردگارشان را دیدار خواهند کرد و به سوى او باز خواهند گشت. 47) اى بنى اسرائیل، نعمت مرا که بر شما ارزانى داشته ام به خاطر داشته باشید، و یاد کنید که من شما را با دادنِ نعمت هاى فراوان بر سایر امّت ها برترى بخشیدم. 48) و بترسید از روزى که هیچ کس چیزى از عذاب را از دیگرى کفایت نمى کند و شفاعتى از او پذیرفته نمى گردد و در برابر عذاب، فدیه اى معادل آن از او گرفته نمى شود و آنان یارى نخواهند شد.
رفیقش می‌گفت: گاهی میرفت یه گوشه‌ی خلوت، چفیه‌اش‌ را می‌کشید‌ رویِ سرش تو حالت سجده می‌موند! به قولِ معروف یه گوشه‌ای خدا را گیر می‌آورد..:) ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
کربلای معلا دعا گوی دوستان هستیم نایب زیارة هستیم
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ✋ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگه برای سلامتیِ دعا نکنید! نوجوانِ قهرمانِ شد...⚘ پ.ن: علی می‌گفت: دلم می‌خواست می‌رفتم ... حالا قبل از شد. سلامِ ما رو به و شهیدِ نینوا حضرت قاسم‌ع برسون. پ.ن: کی می‌گه برا قدیمه؟ ✍این به همه ثابت کرد به رفتن نیست، به شدن است... یارب! ما را بپذیر...😭🤲😭 ✍ سید بشیر حسینی ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
🍃🌸عموی تعریف می‌کرد: علی بارها ازم می‌پرسید اگر کربلا بودیم طرف بودیم یا یزیدیا؟ منم می‌گفتم دعا کن همیشه طرف امام حسین باشیم.. وقتی تو بیمارستان رفتم بالا سرش ازم پرسید: عمو حالا ثابت کردم طرف امام حسینم..؟ ولی؛ قشنگ‌تر از این نمی‌شد نشون داد هنوز شهید فهمیده‌ها و بهنام محمدی ها هستن تو این خاك... ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
🍃🌸عموی #علی_لندی تعریف می‌کرد: علی بارها ازم می‌پرسید اگر کربلا بودیم طرف #امام_حسین بودیم یا یزیدی
کلا این طور هستن که و و رو میشه از رفتار و گفتارشون فهمید... به قول فرموده (مدظله‌العالی) ... شهدا همشون ستاره های صداقت، جوانمردی، آزادگی، بصیرت و زیبایی اند... حالا هر کسی دنبال چیزی میگرده که و ... ببین توی وجودت به چی افتخار میکنی؟ دلت با کیه؟ مطمئن باش با همون رویاها و آمال و آرزوهات میشی... ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘️🌺 اے‌ڪاش‌ڪسے‌براے‌آقا‌تب‌داشت '🌱' یادے‌زامام‌منتظر‌بر‌لب‌داشت قرباڹ‌غریبےات‌شوم‌مهدے‌جان '♥️' اے‌کاش‌ڪه‌صاحب‌الزماڹ‌زینب‌داشت 🌻
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 هرروز یک صفحه صفحه8 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
صفحه ۸🌹 49 - و [یاد کنید] ‌آن‌ گاه‌ ‌که‌ ‌شما‌ ‌را‌ ‌از‌ فرعونیان‌ نجات‌ دادیم‌، ‌که‌ ‌شما‌ ‌را‌ ‌به‌ سختی‌ آزار می‌دادند، پسرانتان‌ ‌را‌ سر می‌بریدند و زنانتان‌ ‌را‌ زنده‌ می‌گذاشتند و ‌در‌ ‌آن‌ [مصایب‌] آزمونی‌ بزرگ‌ ‌از‌ سوی‌ پروردگارتان‌ ‌بود‌ 50 - و [یاد کنید] ‌آن‌ گاه‌ ‌که‌ دریا ‌را‌ برایتان‌ بشکافتیم‌ و ‌شما‌ ‌را‌ نجات‌ دادیم‌ و فرعونیان‌ ‌را‌ غرق‌ نمودیم‌ و ‌شما‌ نظاره‌ می‌کردید 51 - و [یاد کنید] ‌آن‌ گاه‌ ‌که‌ ‌با‌ موسی‌ چهل‌ شب‌ وعده‌ گذاشتیم‌، ‌آن‌ گاه‌ ‌شما‌ ‌در‌ غیاب‌ وی‌ گوساله‌ ‌را‌ ‌به‌ پرستش‌ گرفتید و ‌شما‌ [واقعا] ستمکارید 52 - ‌پس‌ ‌از‌ ‌آن‌ ‌بر‌ ‌شما‌ بخشودیم‌ ‌تا‌ مگر سپاسگزاری‌ کنید 53 - و ‌آن‌ گاه‌ ‌که‌ ‌به‌ موسی‌ کتاب‌ و فرقان‌ دادیم‌ ‌به‌ ‌این‌ امید ‌که‌ هدایت‌ یابید 54 - و ‌آن‌ گاه‌ ‌که‌ موسی‌ ‌به‌ قوم‌ ‌خود‌ ‌گفت‌: ای‌ قوم‌ ‌من‌! ‌شما‌ ‌با‌ گوساله‌ پرستی‌ ‌به‌ ‌خود‌ ستم‌ کردید، اینک‌ ‌به‌ سوی‌ آفریدگار ‌خود‌ بازگردید و [توبه‌ نمایید و خطاکاران‌] ‌خود‌ ‌را‌ [‌به‌ کیفر ارتداد] بکشید ‌که‌ ‌این‌ کار نزد آفریدگارتان‌ ‌برای‌ ‌شما‌ بهتر ‌است‌، ‌پس‌ ‌بر‌ ‌شما‌ بخشود ‌که‌ ‌او‌ توبه‌پذیر مهربان‌ ‌است‌ 55 - و چون‌ گفتید: ای‌ موسی‌! هرگز ‌برای‌ تو ایمان‌ نیاوریم‌ مگر ‌این‌ ‌که‌ ‌خدا‌ ‌را‌ آشکارا ببینیم‌ ‌پس‌ صاعقه‌ ‌شما‌ ‌را‌ ‌در‌ حالی‌ ‌که‌ نگاه‌ می‌کردید بگرفت‌ 56 - سپس‌ ‌شما‌ ‌را‌ ‌پس‌ ‌از‌ مرگتان‌ برانگیختیم‌، ‌باشد‌ ‌که‌ شکرگزاری‌ کنید 57 - و ابر ‌را‌ سایبان‌ ‌شما‌ کردیم‌ و من‌ّ و سلوی‌ ‌بر‌ ‌شما‌ نازل‌ کردیم‌ [و گفتیم‌:] ‌از‌ پاکیزه‌های‌ آنچه‌ روزیتان‌ کرده‌ایم‌ بخورید، و [‌با‌ ‌این‌ کارها] ‌بر‌ ‌ما ستم‌ نکردند، بلکه‌ ‌بر‌ خویشتن‌ ستم‌ می‌کردند
ما پای انقلابمون میمونیم: 🔴 یکی از اساتید ریاضی دانشگاه تهران نقل می‌کرد: قرار بود به همراه جمع منتخبی از اساتید و نخبگان ریاضی برای شرکت در کنفرانسی بین المللی به یکی از کشورهای غربی بریم. وقتی سوار هواپیما شدم دیدم یه روحانی تو هواپیماست. به خودم گفتم بفرما؛ اینا سفر خارجی هم ما رو ول نمی‌کنن! رفتم پیشش نشستم بهش گفتم حاج آقا اشتباه سوار شدید مکه نمیره! گفت: می‌دانم. گفتم حاجی قراره ما بریم کنفرانس علمی شما اشتباهی نیاین! گفت: می‌دانم. دیدم کم نمیاره..... جدیدترین و پیچیده‌ترین مساله ریاضیمو که قرار بود تو کنفرانس مطرح کنم داخل برگه نوشتم دادم بهش، گفتم شما که داری میای کنفرانس بین المللی ریاضی اونم تو یه کشور خارجی حتما باید ریاضی بلد باشید. اگر ریاضی بلدید این سوال رو حل کنید، برگه رو بهش دادم و خوابیدم. از خواب که بیدار شدم دیدم داره یه چیزایی تو برگه می‌نویسه. گفتم حاجی عجله نکن اگه بعدا هم حلش کردی من دکتر فلانی هستم از دانشگاه تهران. جوابشو بیار اونجا بده؛ دوباره خوابیدم. بیدار که شدم دیگه نمی‌نوشت. گفتم چی شد؟ برگه رو بهم داد و گفت: سوالت چهار راه حل داشت؛ سه راه حل رو نوشتم و اون راهی هم که ننوشتم بلد بودی. شوکه شده بودم! ادامه داد: این هم مساله منه اگر تونستی حلش کنی من حسن زاده آملی هستم از قم......... بعدها فهمیدم که به ایشون لقب ذوالفنون را داند و ایشان در تمامی علوم صاحب نظر بود. تا جایی که دورانی که پا تو سن نذاشته بود در هفته روزی یکبار عده‌ای از پروفسورهای فرانسه و سایر کشورهای اروپایی برای کسب علم و ریاضی و نجوم خدمت ایشان می‌رسیدند! حالا نظر این عالم بزرگ درباره رهبر معظم انقلاب امام خامنه‌ای مد ظله العالی: "گوش‌تان به دهان رهبر باشد. چون ایشان گوششان به دهان حجت‌بن‌الحسن(عج) است." این جملات وقتی بیش‌تر معنا پیدا می‌کنه که بدونیم صاحب تفسیر المیزان، علامه عارف آیت‌الله طباطبایی(ره) درباره شاگردش علامه حسن‌زاده فرموده‌اند: حسن‌زاده را کسی نشناخت جز امام زمان(عج). راهی که حسن‌زاده در پیش دارد، خاک آن توتیای چشم طباطبایی! بخوانيد فاتحه جهت شادى روح علامه حسن زاده آملى.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_مرتضی_ و مصطفی " قسمت۱۵ " |فصل هشتم : عملیات تدمر| ...💔... به دلیل فاصله ایی که بین اعزام من و سید ابراهیم افتاد ،از هم جدا افتادیم☹️ ؛ من در «تدمر» بودم ،سید ابراهیم در«حما». حدود ۲۰۰ کیلومتر از هم دور بودیم😕 . «شیخ محّمد» ،مسول فرهنگی تیپ فاطمیون بود .با او خیلی رفیق بودم 😎. شیخ محمد همان روز اول من را به عنوان مسول تبلیغات تیپ که زیر مجموعه فرهنگی و یکی از معاونت های ان بود ،معرفی کرد. با او طی کردم و گفتم :«به شرطی میام پیشت که من رو از کار عملیاتی نندازی. » قبول کرد و گفت : « اگر عملیات شد، با هم میریم.» گفتم:« چی از این بهتر.» هماهنگی روحانی برای کلاس های اخلاق، قران و عقیدتی، زدن پرچم و بنر در محوطه پادگان و خط، شکستن جعبه های مهمات و درست کردن تابلو برای نوشتن جملاتی مثل خسته نباشی رزمنده و امثالهم و تمام کارهایی که به حوزه فرهنگی مربوط می‌شد ،از جمله فعالیت های من در تبلیغات بود.🤓 طی این مدت ،دو سه مرتبه با سید ابراهیم ارتباط تلفنی 📞 داشتم. به هر کس می رسیدم سراغ او را می گرفتم .من شیفته سید ابراهیم بودم و جدایی از او برایم سخت بود 💕. این را همه بچه های تیپ می دانستند . خود سید ابراهیم می گفت:« ما دو قلو های افسانه ای هستیم .» اینقدر به هم نزدیک بودیم که هر کس سید ابراهیم را می دید ،توقع داشت من را هم کنارش ببیند و بالعکس😃. ظهر یکی از روزهای ماه رمضان ۹۴، سید ابراهیم فاصله ی ۲۰۰کیلومتری از حما اومد تا من را ببیند . من روزه بودم و از خستگی خوابم برده بود . «شیخ ابوحسین» یکی دیگر از روحانیون واحد تبلیغات، به بچه ها گفته بود :« برید ابوعلی رو بیدار کنید » سید ابراهیم اجازه نداده و گفته بود:«خسته اس، بزارید بخوابه»😐 وقتی بیدار شدم و فهمیدم ،حسابی کُفرم بالا امد😒 .از همه شاکی بودم که چرا من را بیدار نکردند. بچه ها گفتند:« خود سید ابراهیم نذاشت بیدارت کنیم.» به قدری کُفری شده بودم که حد نداشت. زنگ زدم و به او گفتم:« نامرد داشتیم؟ حالا تا اینجا میای و و منو ندیده می ری؟ خیلی نامردی !» چند تا حرف قلبمه سلمبه بارش کردم . سید ابراهیم گفت:«جوش نزن ! ان شاء الله به همین زودیا میام💛☺️.» دوری سید ابراهیم کلافه ام کرده بود.😞 آمدم با شیخ محمد صحبت کردم و گفتم: «حاجی، من خیلی برات کار کردم، یه زحمت بکش، دیگه منو آزاد کن، بذار برم حما پیش سیدابراهیم.» قبول نکرد.😒 سیدابراهیم در حما جانشین تیپ بود. او زیاد از مسئولیت خوشش نمی آمد. وقتی او را برای مسئولیتی پیشنهاد می کردند، می گفت: «من دوست دارم یه تیمی داشته باشم، یه گروه بهم بدن، بزنم به دل دشمن، کارهای چریکی و عملیاتی خاص انجام بدم.» می گفت: «می خوام یه تیمی باشیم، من باشم و اسلحه م و چند تا رفیق چق چقیم، بزنیم به دل دشمن و ازشون تلفات بگیریم✌️🏻💪🏻.» او یگان ویژه ناصرین را هم به همین منظور راه انداخت. خط ما در تدمر، خط تثبیتی بود. باید خط را نگه می داشتیم که دشمن جلوتر نیاید. در همین وضعیت، داعش هر شب حمله می کرد و از ما شهید می گرفت. آنها با استفاده از تاریکی شب، با گروهی ۱۰، ۱۵ نفره نفوذ می کردند، می آمدند جلو. با استفاده از اصل غافلگیری، چند تا نارنجک می انداختند و درگیر می شدیم. ما می زدیم، آنها می زدند. ۷، ۸ نفر ما از آنها می کشتیم، ۲، ۳ نفر از ما شهید می شدند؛ بعد هم عقب نشینی می کردند و می رفتند. البته بعضی مواقع هم شهدای ما بیشتر از کشته های آنها می شد.😔 بعد از مدت ۲۰ روز، حاج قاسم آمد منطقه و با برنامه ریزی که صورت گرفت، قرار شد یک شب عملیات گسترده در تدمر انجام شود. طی این عملیات باید یک شهرک آزاد می شد و خط را می بردیم جلوتر. به همین منظور، نیروها را از شهرهای دیگر کشاندند سمت تدمر. اینجا بود که سیدابراهیم و نیروهایش هم مأمور شدند و آمدند پیش ما😍. سیدابراهیم که آمد، یکسره با او بودم. یک بار برای زیارت رفتیم زینبیه. همین طور که توی محله زینبیه راه می رفتیم، سید ابراهیم اشاره به یک قصابی کرد و گفت: «ابوعلی! این قصابی رو می بینی! کباب گوشت شتر میده.» گفتم: «خب!» گفت: «خدا رحمت کنه حاج حسین بادپا رو. یه دفعه اومدیم اینجا، رفتیم نشستیم رو اون صندلی، کباب گوشت شتر خوردیم. الانم به یاد اون زمان بیا با هم بریم، به یاد حاج حسین کباب گوشت شتر بخوریم😋 .» رفتیم، نشستیم و سفارش دادیم، خیلی خوشمزه بود. بعد از ناهار، سید گفت: «بریم سلمونی، یه اصلاح بکنیم.» همان حول و حوش یک آرایشگاه بود. رفتیم داخل. پسربچه‌ای آنجا بود. به او گفتم: «می خوام موهامو اصلاح بکنم.» پسربچه که دست و پا شکسته فارسی حرف می زد، گفت: «اوستام نیستش.» گفتم: «خب! مگه تو بلد نیستی؟» گفت: «نه! من بلد نیستم. باید خود اوستام بیاد.»
🌹233🌹: سید کمی عربی بلد بود و می توانستیم منظور هم را برسانیم. به او گفتم: «ما یه مقدار آرایشگری بلدیم. اگه اشکالی نداره از لوازمت استفاده کنیم، هزینه ش هم هر چی باشه می دیم.» گفت: «نه، اشکال نداره.» سید می خواست موهایش را کوتاه کند. نشست روی صندلی. روپوش را انداختم. ماشین ریش تراشی را برداشتم، یک شانه ی درشت گذاشتم رویش و گفتم: «سید، آماده ای؟» گفت: «برو بسم الله.» سید موبایل را داد به پسربچه و گفت: «بیا چند تا عکسم از ما بگیر، معلوم شه اینم آرایشگره😜.» پسربچه با گوشی چند تا عکس گرفت. بعد از اصلاح، با هم رفتیم زیارت. حرم خیلی خلوت بود. کنار ضریح که رسیدیم، سید نشست پایین پا، دست ها را برد توی شبکه ها، سرش را چسباند به مشبک های ضریح، چند دقیقه‌ای خلوت کرد و اشک ریخت. آن روز حرم خیلی فاز داد. سید خیلی گریه می کرد. من طبق عادت گوشی رو درآوردم و از حالات مختلف اش عکس گرفتم. بعد که زیارتش تموم شد، آمد بلند شود، گفتم: «سید! سید!» تا نگاه کرد، دوباره از او عکس گرفتم. به سید گفتم: «ما با هم توی حرم حضرت زینب عکس نداریم. بیا یه عکس با هم بگیریم.» بردن گوشی داخل حرم قدغن بود و من قاچاقی آورده بودم😏. یواشکی گوشی را دادم به یکی از زائرهای عرب زبان که چند تا عکس از ما بگیرد. به او فهماندیم: «ما که از طرف ضریح داریم میایم، تو عکس بگیر که هم ضریح بیفته، هم ما بیفتیم.» گفت: «باشه.» گوشی را گرفت و آماده عکس گرفتن شد. من و سید هم ژست گرفتیم. این قدر تابلو گوشی رو گرفت دستش که یکی از مأمورها ما را دید. من دیدم دارد به طرف ما می آید که گوشی را بگیرد. صورتمان رو به دوربین، به طرف مأمور بود. هر دو هم زمان دست ها را بالا بردیم و با اشاره به مأمور گفتیم: «یه دونه، فقط یه دونه عکس😅!» مأمور رسید و گوشی را گرفت. از او خواستیم عکس ها را پاک نکند. قبول کرد و گوشی را برگرداند. در عکسی که گرفته شد و یادگاری ماند، هر دو دست هایمان بالاست.😂 هنوز مسئولیت تبلیغات کل لشکر فاطمیون را داشتم. بالاخره بابت این که دائم با سیدابراهیم بودم، صدای شیخ محمد، مسئول فرهنگی لشکر، درآمد و گفت: «به اصطلاح من تو رو مسئول تبلیغات معرفی کردم، حالا که سیدابراهیم اومده، دیگه ما رو نمی شناسی؟» گفتم: «حاجی! تو خودت می دونی که من از اول با سیدابراهیم بودم. الانم من بی خیال تبلیغات نشدم. کاری رو که قبول کردم، انجام می دم، ولی اگه حمله ای برنامه ای چیزی باشه، خودت می دونی که سیدابراهیم رو ولش نمی کنم👊 .» بعد از صحبت با سیدابراهیم، او گفت: «بیا پیش ما.» قرار شد با حفظ سمت، جانشین او در گردان شوم. از این طرف شیخ محمد گفت: «بابا! تو مسئول تبلیغات لشکری، میخوای بری بشی جانشین گردان😒؟!» گفتم: «آقا! خودت که می دونی، من در قید مسئولیت و این چیزا نیستم. از اول با سیدابراهیم بودم، تا آخرشم باهاش هستم! حتی اگه به من فرمانده تیپی رو پیشنهاد بکنن، می دونی که سیدابراهیم رو ول نمی کنم.» محل استقرار بچه‌های فرهنگی، یک مسجد بود. با آمدن سیدابراهیم و نیروهایش از حما، آنها هم در همین مسجد مستقر شدند. فرهنگی یک ماشین داشت که با هماهنگی فرمانده لشکر، این ماشین (علاوه بر ماشین گردان) زیر پای من و سیدابراهیم بود☺️. ...💔... ⚪️ ادامہ دارد ... ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝