eitaa logo
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
4.2هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
8.8هزار ویدیو
92 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده لینک اینستاگرام https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2 خادم کانال @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 هیچ حرفی نزد و فقط سکوت کرد... این سکوت منو عصبانی تر میکرد ... رفتم طرفش ، فاصلمون خیلی کم بود به طوری که صدای نفس هاشو میشنیدم ... تو همون فاصله با صدای بلندی فریاد زدم و گفتم: _مگه با تو نیستم ؟؟؟ هاااا چرا زمینو نگاه میکنی ؟ چیزی گم کردی؟ نکنه داری سنگ ها رو میشمری ؟ و بعد به زمین نگاه کردم و گفتم _عجب زمین قشنگی!... رفتی تو فاز آدم مثبتااااا ؟؟ اصلا متوجه نبودم چی میگم و چی کار میکنم چون به شدت عصبانی بودم... دوباره صدای اون پسر سپاهی بلند شد و به طرفم اومد ... +خانوم محترم ادب رو رعایت کنید با آقای محمودی هم درست صحبت کنید اگر مشکل شخصی دارید میتونید توی موقعیت مناسب تری باهاشون صحبت کنید نه اینجا... دیگه هم لطفا این بچه بازی ها رو تمام کنید ... توی کسری از ثانیه چنان سیلی محکمی به صورتش زدم که صورتش ۱۸۰ درجه چرخید و دستش رو ، روی جایی که من کتکش زده بودم گزاشت . با دیدن خونی که از دماغش می اومد با ترس عقب رفتم... مرتضی و مژده سریع سَرهاشونو بالا آوردند و نگاه وحشتناکی بهم انداختند . صدای غرغر های چند پیرزن بلند شد ... چند نفر هم به سمت اون پسر سپاهیه رفتن ... بقیه هم در گوش هم پچ پچ میکردند و منو با انگشت نشون میدادند ... از کاری که کردم خیلی متعجب شدم اصلا انتظار همچین کاری رو اونم از جانب خودم نداشتم تصمیم گرفتم فرار کنم ... اگر می موندم باید جواب صدنفرو میدادم و از طرفی حتما تلافی میکردن ... در حالی که عقب عقب میرفتم سریع به قدم هام سرعت بخشیدم و به طرف جاده دویدم ... صدا های جیغ و داد چند نفرو از پشت سرم میشنیدم اما بی توجه به اونها فقط و فقط میدویدم ... ناگهان متوجه شدم اونقدر که دویدم درست وسط جاده ایستادم ... به سمت چپ نگاهی انداختم و دیدم که ماشینی با سرعت به سمتم میاد هیچ عکس العملی از خودم نمیتونستم نشون بدم و فقط نگاه میکردم ... و بعد از چند ثانیه ... ضربه ای به بدنم خورد ... سیاهی مطلق... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 با سردرد شدیدی چشمام رو باز کردم ... نور چراغی باعث شد پلکام رو ، روی هم بزارم بعد از چند ثانیه دوباره چشم هام رو باز کردم سردرد عجیبی داشتم ... متوجه محیط ناآشنایی که توش بودم شدم... کمی اتاق رو برانداز کردم و متوجه شدم توی بیمارستان هستم ... یک دفعه تمام اتفاق ها و صحنه تصادف مثل فیلمی از جلوی چشمام رد شد... کسی داخل اتاق نبود ، فقط یه خانم پیر تخت کناری من خوابیده بود... سعی کردم بلند بشم ولی نمی شد کمرم به شدت درد میکرد ... آخی گفتم و بالاخره با هزار زحمت تونستم روی تخت بنشینم ... نگاهم به سمت سُرمی که بهم وصل بود رفت حدود یک چهارمش خالی شده بود و این نشون میداد تازه بهم سُرم وصل کردن پس تا چند دقیقه ای خبری از پرستارا نیست تصمیم گرفتم تا سراغم نیومدن از بیمارستان برم ... ولی اول باید سُرمو از دستم در میاوردم دست سمت راستمو گچ گرفته بودند ولی چند تا از انگشتام بیرون بود... با انگشت هام سُرمو از دستم در آوردم و بعد از درآوردنش دستم شروع کرد به خون اومدن بدون توجه به خونی که از دستم چکه میکرد ... بلند شدم و دمپایی های کنار تخت رو پوشیدم و به طرف آینه ای که توی اتاق بود رفتم... با دیدن خودم توی آینه با ترس عقب رفتم ... دستم که گچ گرفته بود ... سرم هم به احتمال زیاد شکسته بود چون با ، باند بسته بودنش ... بالای ابرم کبود و کنار لبم هم پاره بود به طرف تخت رفتم و شالی که اونجا بود رو ، روی سَرم انداختم با قیافه ای داغون به سمت در رفتم در رو باز کردم و به چپ و راست نگاهی گذرا انداختم ... آروم آروم اومدم بیرون و توی راهرو بیمارستان قدم زدم ، به دنبال در خروجی بودم که صدایی باعث شد متوقف بشم... ×کجا خانوم ؟... صدای پرستار بود. _چیزه... یعنی... دستشویی...دستشویی کجاست ؟ ×لطفا نام و نام خانوادگیتون رو بگید ... _من ؟... من ... صدیقه ... صدیقه دهقان هستم ×یک لحظه ... و بعد یکی از همکاراش رو صدا زد ... در همین حین من هم شروع کردم به دویدن و با همون دمپایی و قیافه درب و داغون به طرف درب خروجی راه افتادم ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 در خروجی رو که دیدم نفسی کشیدم ... من اصلا نمیدونستم کی منو آورده اینجا؟ شاید کار مژده باشه !... ولی من که اصلا روم نمیشه حتی نگاهشون کنم ... اون سیلی که به پسره زدم و اون آبرو ریزی بزرگی که درست کردم واقعا بعید میدونم اونها حتی منو تا اینجا آورده باشن ... اگر کار مژده هست پس خودش کجاست ؟ دیگه خواستم از در خارج بشم که صدایی باعث شد متوقف بشم +مروااا مروااا وایساااا وایساااا به طرف صدا برگشتم ... آره مژده بود خود مژده ... چادرش خاکی بود و چشماش هم قرمز ... به سمتم اومد و دستاشو دو طرف بدنم گزاشت چند دقیقه ای بهم خیره شد و بعد هم محکم بغلم کرد و با گریه گفت +فدات بشم ...مروای...عزیزم ... نگفتی...نگفتی...اگه...بری...من ... و زد زیر گریه ... دوباره ادامه داد ... +چرا خواستی خودکشی کنی هااا؟ مروا اون لحظه که غرق خون بودی رو هیچ وقت یادم نمیره ... خدا بهت رحم کرده بود واقعا ... دکترا میگفتن با اون تصادف حتما باید تمام میکردی ولی انگار معجزه شده ... نگفتی چرا خواستی خودتو بکشی؟ با بهت گفتم _خودکشی؟!! من اصلا نمیخواستم خودکشی کنم ... من ... حس کردم کسی پشت سرم ایستاده بخاطر همین حرفمو قطع کردم و پشت سرمو نگاه کردم با دیدن همون پسری که بهش سیلی زدم سرخ شدم و با خجالت سرمو انداختم پایین... _س...سلام... ×سلام خانم فرهمند ، ان شاءالله که حالتون خوب بشه . خانم محمدی لطفا شما و خانم فرهمند برید و سوار ماشین بشید تا قبل از تاریک شدن هوا حرکت کنیم ... من هم کارهای ترخیص رو انجام میدم ... +بله ...چشم در حالی که داشت به سمت پذیرش میرفت گفتم _آ... آقای... به سمتم برگشت و سرشو انداخت پایین ×حجتی هستم . _آقای حجتی من ...من...هزینه ها رو پرداخت میکنم ... ×شما بفرمایید بنده حساب میکنم . و بعدش هم رفت . وقتی دیدم داره اصرار میکنه حرفی نزدم و با کمک مژده به سمت ماشین پرایدی رفتیم _ماشین خودشه ؟ +آره _مژده من واقعا شرمندم ، اصلا نمیخواستم این اتفاق ها بیفته ، اون لحظه هم ... +نیاز نیست توضیح بدی عزیزم... _مژده شلمچه چی شد ؟ دیگه نمیریم؟ وای به خاطر من دیگه شلمچه هم نمیتونی بری ، مژده نمیدونم چی بگم واقعا... +نگران نباش مروا ، آقای حجتی مسئول این سفر هست ... وقتی دید تصادف کردی و نمیتونی با اتوبوس ها بری به اتوبوس ها گفت که برن ... من هم چون میشناخت گفت همراهت بیام بیمارستان ،الان هم با ماشین خودش میریم شلمچه نگران هیچی نباش مروا ، باشه ؟ _خیلی خوبی مژده خیلی ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 میخواستم توی ماشین بشینم اما با دیدن سر و وضعم خشکم زد ... به طرف مژده برگشتم _مژده من اینجوری تا شلمچه برم ؟ ! آستین این لباس هم که خونیه ... چی کار کنم ؟ +ای وای... فراموش کردم بهت بگم ... موقعی که آوردیمت بیمارستان همه ی لباس های خودت خونی شده بودن و قابل استفاده نبودن بخاطر همین به آقا آراد گفتم برات لباس بخره ... کلا فراموش کردم بهت بدم بیا اول بریم لباس هاتو عوض کن ... _آراد کیه ؟! +ای وای ... چیزه ... یعنی ...همون آقای حجتی ... _آها... دوباره وارد بیمارستان شدیم و با راهنمایی یکی از پرستارا اتاقی رو پیدا کردیم تا لباسمو عوض کنم ... + مروا جانم این ها شاید یکم گشاد باشن این اقای حجتی هم که سایزتو نمیدونسته یه چیزی برداشته آورده ... حالا وسایل های خودت توی اتوبوس هست رسیدیم شلمچه لباس هاتو عوض میکنی _فدات بشم مژی جونم، خیلی گلی بعد هم بوسی روی گونش کاشتم و به طرف اتاق رفتم لباس ها رو از توی پلاستیک بیرون آوردم . یه شلوار پارچه ای مشکی بود با همون دستی که سالم بود شلوار رو پوشیدم ... مانتومم خیلی ساده بود و باز هم مشکی ... مانتو رو با هزار زحمت پوشیدم بلندی مانتو تا زیر زانوم بود ... این چه لباس هاییه دیگه ؟ اینم شد سلیقه ؟ چقدر اینا بد سلیقن ... رفتم سراغ شال اما به جای شال روسری خریده بود ... روسری قواره بلند و باز هم مشکی ... هوووف ... مروا مجبوری ... مجبور... بفهم... از اتاق که اومدم بیرون مژده از سر تا پامو رصد کرد. +وای دختر چقدر ایناها بهت میان خیلی خانوم شدی ، ما شاءالله فقط یکم مانتوت گشاده... _فدات بشم من مژی جونم اینجا لوازم آرایشی پیدا نمیشه ؟ +وا لوازم آرایشی از کجا بیارم برات دختر ؟ _پرستارا ندارن ؟ +مروا همینجوری خیلی خوشگل تری بیا بریم تا الانشم خیلی دیر کردیم . _اوکی ...یعنی ...چیز...اسمش ...چی بود ؟ آها همون باشه . و بعد هم لبخند دندون نمایی زدم. به سمت ماشین حرکت کردیم . سرم هنوز درد میکرد و به شدت گرسنم بود . ولی اصلا روم نمیشد بهشون بگم گرسنمه. وقتی به ماشین رسیدیم ، آقای حجتی توی ماشین نشسته بود . مژده در عقب رو باز کرد و سوار شد منم هم کنار مژده نشستم . آقای حجتی هم ماشین رو ، روشن کرد و حرکت کردیم داشتم با خودم فکر میکردم که بهش چی بگم ؟ چه جوری ازش معذرت خواهی کنم ؟ اول ازش بخاطر اون شب معذرت خواهی کنم یا بخاطر لباس ها تشکر کنم ؟ دلمو زدم به دریا و با لکنت گفتم _آقای ...حجتی ...من...من...یعنی...یه...عذرخواهی ...به...شما...بدهکارم...واقعا...از...اون...کارم...خیلی...پشیمونم...شر...شرمنده... +خواهش میکنم ، مشکلی نداره . بعد از چند ثانیه دوباره گفتم _و اینکه بابت هزینه های بیمارستان و لباس ها هم خیلی خیلی ممنونم ، فقط اینکه ما قراره بریم مراسم ختم که لباس سیاه خریدید؟ +خواهش میکنم و جواب جمله آخرمم نداد ... اَخ اَخ باز اینا کتابی حرف زدن ... با پرویی گفتم _پس قراره بریم مجلس ختم ... و مثل خودش گفتم ، خواهش میکنم... مژده بزور جلوی خندشو گرفته بود نیشگونی از بازوم گرفت و آروم جوری که آقای حجتی نشنوه گفت +مروا زشته تو رو خدا ... منم با خنده گفتم _خواهش میکنم اینبار مژده سرشو خم کرد و ریز ریز خندید &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 سکوت عجیبی توی ماشین حاکم بود ... تا حالا فرصتی برام پیش نیومده بود که به آقای حجتی نگاه کنم... یه پسر چهارشونه قد بلند بود... ریش های مشکی داشت و انگار اتو کشیده بودش از بس صاف بود ... موهاشم صاف و لخت بود... روی صورتش نمی تونستم دقیق بشم چون داشت رانندگی میکرد . اما از توی آینه روی چشم هاش دقیق شدم . ابرو های پرپشت مشکی و همینطور چشم های کشیده ی مشکی داشت... کلا نظرم راجب چشم عسلی ها تغییر کرد بعد از اون بحثی که با آقا مرتضی و راحیل کردم ... نگاهم رو به طرف مژده تغییر دادم ... سرش توی موبایلش بود و داشت یه جملات عربی رو میخوند... _مژده +جان _موبایل من کجاست؟ +بهار و راحیل همه وسایل هات رو با خودشون بردن توی اون لحظه هم فقط تلفنت همراهت بود که اونم دادم بهار با بقیه وسایل هات برد ... _آها دوباره به سمت آقای حجتی برگشتم _میشه ضبط ماشین رو ، روشن کنید. ×بله . بعد از روشن کردن ضبط ، تمام حواسم به سمت اون آهنگ رفت ... لیلای منی... مجنون توام... هرشب تو حرم ، مهمون توام... من با تو باشم ، آروم میگیرم ... آرامشمو ، مدیون تو ام ... سینه نزنم ، دیوونه میشم... سوز عجیبی توی آهنگش بود ، برای چند دقیقه تحت تاثیرش قرار گرفتم ... _آقای حجتی میشه آهنگ رو عوض کنید؟ ×آهنگ ؟ منظورتون مداحی هست دیگه؟ _ب ... بله از خجالت سرخ شدم ... یعنی خاک تو سرت مروا که فرق آهنگ و مداحی رو هم متوجه نشدی دوباره یه مداحی دیگه گزاشت ... ای وای... _ببخشید ، شما آهنگ شاد ندارید ؟ ×خیر _پس لطفا ضبط رو خاموش کنید ایناهایی که میزارید همشون دارن گریه میکنن... مژده نیمچه لبخندی زد و دوباره مشغول خوندن اون جملات عربی شد ... _مژی داری چی میخونی ؟ +زیارت عاشورا عزیزم. _زیارت عاشورا ؟ الان که ماه محرم نیست ؟ +ببین عزیزم ‌، خوندن زیارت عاشورا یه چیز مستحبه ، تو هر شرایطی بخونیش خیلی پر فضیلت هست. و حتی میشه بارها توی روز خوندش ، خلاصه بخوام بگم برای خوندش زمان خاصی نداره ... _آها ، ممنون با خودم گفتم من چه چیز هایی رو نمیدونستم . چقدر اطلاعاتم در مورد این جور چیزا پایینه . حتی فرق بین مداحی و آهنگ هم نمیدونستم هوووف ، چه سوتی هایی که جلوی برادر مژده ندادم . اِ اِ اِ حلقه رو توی دستش دیدما بعد بهش گفتم یه همسر خوب گیرتون بیاد... آخه من چقدر خنگم ... صدای زیبای شکمم هر لحظه بیشتر می شد ... سعی کردم بخوابم تا کمتر به گرسنگیم فکر کنم ... سرم رو به شیشه تکیه دادم و کم کم چشمام گرم شد ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
اینم ۷پارت از رمان تقدیم نگاه مهربونتون🌱😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ دلتنگ آمدنت هستم کاش آنگونه باشم که تو می خواهی امامم مرا از نفس رهایم ده جز تو که طبیب قلب من باشد کسی را زین میان نمی بینم ✨صبحت بخیر همه دارو ندارم 😍❤️😊💚
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 هرروز یک صفحه صفحه35 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╝
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 هرروز یک صفحه صفحه36 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╝
✍ *خیرالله محمّدیان* ✅ *۴ آبان روز ملی بهبهان* ✳✳ *براي شهداي حمله موشکی مدرسه راهنمايي شهید حمدالله پيروز بهبهان ۴ آبان ۱۳۶۲ و شهادت مظلومانه ۶۹ دانش آموز نوجوان و ۴ معلّم و یک خدمتگزار* ✳ *صفحه تقويم بي نام شما خوش رنگ نيست* ✳✳✳✳ ✔ *قصّه تكراري است، امّا مي نويسم باز هم/تا بخواني شرح مظلوميّت لوح و قلم* ✔ *مي نويسم تا كه شايد درد دل دارو شود/ تا ز عطر آن شهيدان خاطرم خوشبو شود* ✔ *اي دل شيدايي من! دستم و دامان تو/اي قلم! شرمنده ام از چشم خون افشان تو* ✔ *ياد كن از لاله هاي پرپر معصوم، باز/ناله سر كن، بزم غم را با دلي محزون بساز* ✔ *بوي مظلوميّت آمد، كربلا را ياد كن/ داغ روييده است، روح لاله ها را شاد كن* ✔ *چار آبان بود و مغرب نم نم از ره مي رسيد/رنگ از رخسار روز چارشنبه مي پريد* ✔ *در غروبي غم نشان و تلخ، همرنگ خزان/ گرد غم مي ريخت از دامان سرخ آسمان* ✔ *لكّه ي ننگي دگر تا رو شود از روي كين/دست شيطان داشت مي آمد برون از آستين* ✔ *شيرمردان غيور بهبهان در جبهه ها/تنگ مي كردند بر روباه بعثي عرصه را* ✔ *دشمن مستأصل از ميدان و افتاده به دام/ در پي آن بود تا گيرد ز ملّت انتقام* ✔ *موشكي ناخوانده بر يك سقف مهمان شد، نشست/ پيش چشمم ناگهان مدرسه ويران شد، شكست* ✔ *سقف پايين آمد امّا ناله هاي مادران/رفت بالا... تا به اوج آسمان بيكران* ✔ *دود و خاكستر فضاي شهر را تسخيركرد/انفجاري هولناك آمد، زبر را زير كرد* ✔ *كربلا اين بار در «به از بهان» تكرار شد/گلشن « پيروز» قربانگاه و لاله زار شد* ✔ *بال خونين كبوترها جدا افتاده بود/سر ز تن، پيكر ز دست و پا جدا افتاده بود* ✔ *غنچه هاي نوشكفته بر درخت انقلاب/ با دلي سرشار ايمان، سينه اي چون آفتاب* ✔ *پاك مثل قدسيان بارگاه كبريا/صافتر از چشمه هاي جاري صدق و صفا* ✔ *لاله ها در بوستان مدرسه پرپر شدند/جان نثار انقلاب و امّت و رهبر شدند* ✔ *پيكر آلاله ها افتاده زير خاك ها/باغبانان، اشكريزان و گريبان چاك ها* ✔ *شيوني كز باغ گل در باغ گل ها پاگرفت/آه جانسوزش پرِ دامان دنيا را گرفت* ✔ *شور پرواز پرستوها ز قلب بهبهان/شورشي انداخت بين ساكنان آسمان* ✔ *آن شب از چشم افق در كهكشان خون مي چكيد/چشم نرگس در كنار ارغوان خون مي چكيد* ✔ *آن شب جانسوز رهبر بر شهيدان گريه كرد/آسمان با چشم خيس ابر و باران گريه كرد* ✔ *اين جنايت را كدام انسان باوجدان ستود؟/راستي جرم شهيدان به خون غلطان چه بود؟* ✔ *اين جنايت عمق كينه توزي صدّام را/كرد ثابت بر امام و امّت مظلوم ما* ✔ *اين جنايت مايه ي رسوايي صدّام شد/روز استكبار هم تاريك مثل شام شد* ✔ *اين جنايت ملّت ما را مصمّم تر نمود/عزم ما را ز آهن و پولاد محكمتر نمود* ✔ *اي كه قاب عكستان تصوير مظلوميّت است/نامتان عين شرف، عين شكوه و عزّت است* ✔ *لحظه اي كه جسمتان در خاك پنهان مانده بود/چشم هاي بهبهان در زير باران مانده بود* ✔ *وقتي از شرم زمين در خاك و خون پنهان شديد/سبز شد تقديرتان، پيش خدا مهمان شديد* ✔ *گرچه تنها يادي از آن روز بر جا مانده است/نقشتان بر قاب دل ها خوب زيبا مانده است* ✔ *شمع خاموشيد، امّا شعله ور در يادها/نامتان را كوچه كوچه مي زند فريادها* ✔ *چار آبان گرچه دل ها بي سبب دلتنگ نيست/صفحه ي تقويم بي نام شما خوش رنگ نيست* ✔ *تا ابد سجّاده ي دل غرق نجواي شماست/يادتان پيوسته در محراب دل اوراد ماست* ✔ *حرمت خون شما را پاس مي داريم ما/تا بمانيد و بماند نامتان در هر كجا* ✳✳✳ *خیرالله محمدیان* *آبان ماه ۱۳۷۴* *نثار ارواح طیبه شهدای مدرسه راهنمایی شهید پیروز بهبهان صلوات* ⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️ *پیج اینستاگرام شهیدرحمان مدادیان* ⤵️❤️⤵️❤️⤵️ https://instagram.com/shahid_rahman_medadian?utm_medium=copy_link
  🌺﷽🌺  *سلام علیکم*       *مدرسه راهنمایی شهیدپیروزبهبهان* ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ در روز چهارشنبه، چهارم  آبان ماه سال  *۱۳۶۲* در ساعت *۱۷:۱۰* دقیقه عصر، مدرسه ی راهنمایی «شهید حمدالله پیروز»، واقع در شهرستان بهبهان مورد اصابت یک فروند موشک شلیک شده از سوی ارتش بعث عراق قرار گرفت؛ و به خاک و خون کشیده شد. در این جنایت تاریخی، از جمع ۳۲۵ دانش آموز و ۱۵ معلم، مدیر، معاون و خدمتگزار؛ ۶۹ دانش آموز، ۴ معلم و ۱ خدمتگزار ( جمعاً ۷۴ نفر ) به شهادت رسیده و بیش از ۱۳۰ دانش آموز و ۱۱ معلم مجروح شدند. در سی و هشتمین سالگرد  این فاجعه، یاد و خاطره شهدای آن را گرامی می داریم .  ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ اسامی شهدای  مدرسه پیروز بهبهان عبارت است از: شهدای معلم: محمدطاهر خلفیان منصور آموزش نجفعلی ویسیان عبدالرسول صمدی خدمتگزار عبدالرسول نژاد صادقی شهدای كلاس اولي: محمدرضا بهادري سعيد پسنديده كورش پورشريف احمد حاجوي عليرضا دانايي مهدي رنگين كمان فرج الله رويين تن ابراهيم رئيس پور بهروز صفايي اصل محسن مراحل شهدای كلاس دومي: حسين آغاجري لطف الله اسماعيلي نسب خسرو اقسام كرم الله اكبرنژاد وحيد الهي نادر اميني اردلان بهرام فر فضل الله پناهيان حسين پيلم سيد جواد جليل زاده يونس جوزاك عابدين حاجي زاده عبدالله خدري يدالله دالمن مهدي دعاوي فرخ دولتخواه سيد عليشاه دونده باروني رازقي لطف الله رحماني تنگ برد سفيد فضل الله روانشادي قربان زارعي بابك زارعي قنواتي عليمراد شاكري طلاگه اردشير شباني ابولي محمدحسين شجاع الديني بهروز شجاعي قدرت الله شجاعي يدالله شيرعلي عيسي طيبي اسماعيل عبادار سيد حسين عبايي باقري مسعود علويان نورالله عوض نژاد سيف الله فرازمند محسن قديمي تورج قناطير خسرو قنواتي محمدرضا قنواتي بهروز قيصر زاده غلامرضا كرم پور نعمت الله گچ كوبان فرخ لايق پرويز ماهي زاده عبدالرحيم مسكنتي عبدالرحيم مشيدي شهراد معمار محمدرضا مكاري مقدم شاهپور مكرميان اقبال مودت سيد جمشيد موسوي اصل رحمان مؤيدي محمدرضا نصرالله زاده اسدالله هنديجان زاده حسن يونسي شهدای كلاس سومي: هوشنگ ابولي اصغر درداب حشمت الله علمخاني سيد سعيد علويان احمد نيك نژاد. 🌿⚘🌿⚘🌿⚘🌿⚘🌿⚘ *روحشان شاد ویادشان گرامی بادبه برکت صلوات*🌷🕊️ ⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️ *پیج اینستاگرام شهید رحمان مدادیان*🌷 ⤵️❤️⤵️❤️⤵️ https://instagram.com/shahid_rahman_medadian?utm_medium=copy_link
پیج شهید ابراهیم هادی دلها: 🔹الذین ءامنوا و هاجروا و جهدوا فی سبیل الله باموالهم و انفسهم اعظم درجة عندالله و اولئک هم الفائزون»💐💐💐 🔹«کسانی که ایمان آورده و هجرت کرده و در راه خدا با مال و جانشان به جهاد پرداخته اند، نزد خدا مقامی هر چه والاتر دارند و اینان همان رستگارانند. »🌼🌼🌼 💠 قبل از به دنیا آمدن محمد علی؛ 🌸🌸🌸 @shahid__mostafa_sadrzadeh1 پسر آقا مصطفی، دکتر ها از وضعیت جسمی اش مطمئن نبودند. 👶👶 حتی گفته بودند شاید زنده به دنیا نیاید. 😟 مصطفی و خانمش خیلی ناراحت بودند..... تا اینکه مصطفی خوابی می بیند که کسی به او میگوید:😔👇 « محمد علی فقط درحالی زنده به دنیا می آید که راضی به شهادتش باشی!»💯 مصطفی هم همان جا رضایت می‌دهد. 👌 وقتی بیدار می شود قضیه را برای همسرش تعریف می کند و می گوید: 🥺 خیالت راحت محمد علی سالم به دنیا می آید!» 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🗓️1400/8/4 @shahid__mostafa_sadrzadeh1 @rafiq_shahidam96 https://www.instagram.com/p/CVfXE3DIYpJ/?utm_medium=share_sheet
🌱 هدیه به امام سجاد ؏♥️ به نیابت از شهید حامدجوانی و داداش مصطفے✨ متولد۲۶آبان۱۳۶۹درتبريز پرورش دهنده ايشان به گفته خانواده اش بسيج بود. سال۸۸واردسپاه شد🇮🇷 ازسن۵سالگی درهیئت فاطمیه مسجدمحل باتوزیع قندخادمی می‌کرد🙃🖐🏻 ازکودکی روحیه پهلوانی وازخودگذشتگی داشت و درتمام مقاطع تحصیلی شاگرداول مدرسه بود🍃 تا آن‌جا که توانایی تدریس پیدا کرده و در پایگاه مسجد کلاس‌تقویتی دایر کرد! شهید علاقه ویژه ای به امام حسین داشت♥️در روزعاشورامسئولیت شستن دیگ‌هارا به‌عهده می‌گرفت... وقتی هم هیئتی‌ها می‌گفتند«آقا حامد شما یک افسر هستی و بهتر است این کار‌ها را به دیگران بسپاری!»، درجواب می‌گفت:«این‌جا، جایی است که اگر سردار هم که باشی، باید شکسته شوی تا بزرگ شوی✌️🏻» سال۱۳۹۴برای دفاع ازحرم به سوريه رفت يکی ازفرماندهان درسوریه نقل می کردحامدجوانی ۲۵ساله بود... امابسیارشجاع ونترس وتنهانیرویی بودکه هم میتوانست درتوپخانه فعالیت کند وهم به صورت زمینی💥 کامیون را پر از مهمات میکرد و راه می افتاد، وقتی هم میگفتیم داعش در۱کیلومتری ماست، میگفت:"داعش چه کار میتواند بکند!" فرماندهان رده بالا گفته اند حامد نیرویی بود که داعش از دستش در امان نبود!😁 همرزمانش این طور می گفتند که اگر شنیدید هزارنفرداعش درلاذقیه به درک واصل شدند، بدانید که پانصدنفر آنهاراحامدکشته است! این شهید با تخصصی که در مورد مسائل توپ‌خانه وموشکی داشت، ضربه‌های مهلکی برداعشی‌ها واردکرده و چنان وحشتی در دل آن‌ها ایجاد کرده بود که برای ترورش نقشه‌هایی کشیده بودند!
بعد از این‌که حامد مورد هدف موشک داعشی قرار می‌گیرد،یاحسین گویان به زمین می افتد براثر اصابت موشک حامد دودست و دوچشمش را از دست داده🥀 و ۸۰% مغزش در اثرترکش و موج انفجارازبین رفته و صورتش متلاشی شده بود ودرحالت کمابه‌سر می‌برد.💔 پس ازانتقال ایشان به بیمارستان تهران درهمان اوایل بستری حاج قاسم سلیمانی بربالین حامدحاضر شد و چون چشمش به حامدافتاد، اشک از چشمانش جاری شدوگفت: «من آچار فرانسه نیروهایم را در سوریه از دست دادم💔🙃» حامد پس از ۴۲روز بستری شدن در بیمارستان‌های سوریه و ایران،در۳تیرماه سال۱۳۹۴درسن ۲۵سالگی به فیض شهادت رسید🌺🍃
رفقا..! تو جنگ چیزی که بینِ شهدا جا افتاده بود این بود که میگفتن امام زمان..! درد و بلات به جونِ من..:) 🌺🌺🌺🌺🌺 ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
مواظب‌دلت‌باش👀‼️ وقتۍاز‌خدا‌گرفتیش‌پاڪِ‌پاڪ‌بود .. مراقب‌باش‌با‌گناه‌سیاهش‌نکنے آلوده‌اش‌نکنی!! حواست‌باشه‌به‌خاطر‌یه‌چت یه‌لذت‌زودگذر .. یه‌لکہ‌ےِسیاه‌زشت‌نندازےرو‌دلت کہ‌دیگہ‌نتونےپاکش‌کنی💔! دلت‌قیمتیہ‌ رفیق‌مراقبش‌باش🖐🏻 ‌ ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_چهل_و_هفتم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 +مرواا مرواا ، بلند شو رسیدم ... خمیازه ای کشیدم و چشمامو باز و بسته کردم به مژده نگاهی انداختم _چی شده ؟! +میگم رسیدیم شلمچه ، بلند شو خنده ای کرد و گفت +خیلی خوابیدی ها ! تو هر شرایطی میتونی بخوابی منم خندیدم و گفتم _آره دیگه ، خوابو خیلی دوست دارم حالا واقعا رسیدیم ؟! +آره دخمل گل ، زودی پیاده شو... دستی به صورتم کشیدم ، لباس هامم مرتب کردم و بعد از اینکه مطمئن شدم همه چیز اوکیه ، از ماشین پیاده شدم... آقای حجتی یکم با ماشین فاصله داشت و کتابی توی دستش بود... +مروا من میرم تشکر کنم تو هم دنبال من بیا و تشکر کن... _باشه باشه... به دنبال مژده رفتم ، وقتی به آقای حجتی رسیدیم ، سرشو انداخت پایین مژده هم خیلی با احترام شروع کرد به صحبت کردن تمام مدتی که مژده داشت صحبت میکرد همه ی حواس من پیش اون کتابه بود ... _مروا ... +ها... بله مژده چشم غره ای بهم رفت که منظورشو متوجه شدم یعنی میگفت تو هم تشکر کن اما من با صدایی نسبتا بلند گفتم _اع این که همون مردست ... و به کتاب توی دست حجتی اشاره کردم. حجتی سرشو بالا آورد و نگاهی به من کرد برای چند ثانیه چشم تو چشم شدیم ولی خیلی زود نگاهشو ازم گرفت و سرشو پایین انداخت ×ایشون رو میشناسید ؟ _آ...آره ، خودشه ، همون مردیه که عکسش روی بنر چاپ شده بود ... نگاهم رو بین حجتی و مژده چرخوندم و رو به آقای حجتی گفتم _آقای حاجتی وقتی اینو گفتم لبخند پهنی زد که چال گونش نمایان شد اوه اوه پس چال گونه هم داره ... چقدر قشنگ میخنده... اما خیلی زود لبخندشو جمع کرد و گفت _حجتی هستم . و باز هم سوتی دادم... +بب...ببخشید میشه این کتاب رو چند روز به من امانت بدید ؟ _بله حتما ، بفرمایید... +م...ممنون حجتی ظرف هایی رو به طرف مژده گرفت و چیز هایی بهش گفت اما من فقط به عکس روی کتاب نگاه میکردم یک دفعه متوجه شدم حجتی رفته و من ازش تشکر نکردم ... _وای مژده این که رفت ! تشکر نکردم ازش +خب دختر تو باغ نیستی هااا... اوناهاش... بدو تا نرفته ، بدو ... سریع از مژده جدا شدم وبه سمت حجتی دویدم... _آقای حجتی ... آقای حجتی ... یک لحظه ... آقای حجتی ... همونطور که می دویدم و نفس نفس میزدم چند بار صداش کردم ولی متوجه نشد... کسی اون اطراف نبود برای همین گفتم _آراااااددددددد وایسااااا... توی کسری از ثانیه سریع به طرفم برگشت فاصلمون یکم زیاد بود ... اون همونجوری سر جاش ایستاده بود و به من زل زده بود ... بهش رسیدم در حالی که نفس نفس میزدم گفتم _آ...آقا..ی...حجتی...چ...چرا...هر...چی...ص... داتون...می..زنم...ت...توجه...نم..نمیکنید... نفسی کشیدم و گفتم ... _شرمنده کلا فراموش کردم ازتون تشکر کنم بابت همه چیز ممنونم... و اینکه ... برای... اون... شب...یعنی...اون...سی..سیلی...م...من... ببخشید... اینو گفتم و سریع از کنارش عبور کردم و به طرف مژده دویدم... چند قدمی ازش دور شدم دوباره برگشتم نگاهش کردم دیدم همونطوری سر جاش ایستاده و داره به من نگاه میکنه... اَخ باز هم سوتی... اخه نمی شد بهش بگی حجتی اون آراد چی بود دیگه ... دیگه به مژده رسیدم... _بریم مژی... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c