eitaa logo
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
4.2هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
8.8هزار ویدیو
92 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده لینک اینستاگرام https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2 خادم کانال @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
رفیقش‌ می گفت: گاهۍ میرفت یھ گوشھ‌یِ خلوت ، چفیھ‌اش رو می‌کشید روۍ سرش تو حالت سجده مۍموند! بھ قول معروف یه گوشھ خدا رو گیر‌ مۍآورد . .♥️🚶🏿‍♂ [ |شهیدانه🌱] 🇮🇷 @shahidmedadian
شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده @sadrzadeh1
شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده شهید مرتضی عطایی @sadrzadeh1
خانواده.wavشهید_01.mp3
25.01M
🔷امروزمصادف است باسالروز شهادت مجید قربانخانی ، شهید مدافع حرمی که در۲۱دیماه۱۳۹۴ در سوریه به شهادت رسید... 💠۱۳ دیماه، در سالروز شهادت حاج قاسم عزیز، والدین شهید قربانخانی ، به گلزار شهدای کرمان آمدند و در برابر زائرین به بیان خاطره پرداختند. غوغایی به پا شد... روضه به پا شد... 🔹حتما گوش کنید... التماس دعا داریم. پیشنهاد ویژه دانلد @sadrzadeh1
ࢪفت... جنگیـد... شهیـد شـد... گمنام شـــــد... به امیـد اینڪه من و شما راهشو ادامہ بدیم(: ڪجاے ڪارامون با ادامہ دادن راه شهـدا جوࢪ دࢪ میاد؟؟ @sadrzadeh1
نوع عجیبی از رفاقت ها.....❤️🌱 . . @sadrzadeh1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸آهنگران حزب الله لبنان کنار حاج صادق آهنگران که براش میخونه✅ فقط واکنش آهنگران خودمون😊 @sadrzadeh1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رخ مادر چنـــان با رخِ قرآن میخواند که پدر زیر لبش سوره ےڪوثر میخواند😍✨ | سلامـ‌الله‌علیــها | @sadrzadeh1
بـرادرم... آرزوی رابا  قسمت نکن... آری...  تو را امیدوار میکند. اما یادت نرود این گفتگو تو را از خاک  سوریه و شام...به سواحل آنتالیا میکشاند... ••✾ #د رفته رفته آرزوی شهادتت به ی پنهانی تبدیل میشود...😔 اندک اندک جای عکس دوستان شهید، عکس نامحــرم جایگزین میشود طرز فکرت عوض میشود😔  تا جایی ک میگویی: جهاد برای خودشان ما در داخل دفاع خواهیم کرد ، اگر دفاعی درکار  باشد...  بـرادر هوشـیار باش؛دلـسـرد شدنت را احساس میکنی ؟ فـــــقــــــط یـــــادت بــــــاشـــــــد جلو جلو عواقب  📱 کردنت را به تو یادآوری کـردم ؛روز  نگویی که ندانسته وارد پـرتـگاه شدم  من آن روز به آگاهیت شهادت میدهم یادت باشد که کمرنگ شود غلظت شهوت بالا میرود.  راسـتـی اول مـاجـرا را بـیـاد داری اولین پی ام ات  بود...  از بعدی ها دیگر نـمیـگـویـم🙊 😔  فقط یک سوال هنوز هم نامحـرم را  صدا میزنی کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💧منم یک قطره از بارون که می خوام‌ سهم دریاشم تو دریای دلت می شه یه زائر تو حرم باشم؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هیچ کس از دل پر درد تو آگاه نشد همدم اشک و دعاهای سحرگاه نشد مادری گفت به فرزند شهیدش پسرم غصه‌ای چون غم دوری ز تو جانکاه نشد آن قدر بار غم تو پسرم سنگین بود زیر این بار نیامد کس و همراه نشد داغی آتش نمرود هم آن لحظه سخت مثل آن دم که کشم از ته دل آه نشد بعد تو عمر خوشی‌های کسی در همه شهر مثل حال خوش من این همه کوتاه نشد! • مـــادرشهــیدے در وداع‌با پیکر 🕊 @sadrzadeh1
|🥀| مادرِ‌شهید ! مادر‌تمامِ‌دنیاوآرزوهایش‌را خلاصه‌میکنددرنگاه حاصل‌ِعمرش حالا‌توخیال‌کن‌۳۰‌سال‌ بی‌خبری‌از‌تمام آرزوهایت‌را...(: +ماهیچ‌وقت‌نمی‌فهمیم‌ دلتنگی‌یک‌مادرِ‌شهید‌را... @sadrzadeh1
بچه ها؛ مواظب ایمان تون‌باشین....❤️ . @sadrzadeh1
گفتم: محمد این ‌لباس‌ جدیدت خیلی بهت میاد... گفت : لباس ‌شهادته گفتم: زده ‌به‌ سرت...؟! گفت : میزنه ‌ان‌شاءالله چند ثانیه‌ بعد ‌از ‌انفجار‌ رسیدم ‌بالای سرش نا نداشت فقط‌ آروم ‌گفت : دیدی زد..؟! @sadrzadeh1
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
جانم یا رقیه...
تا شنیدند در خطر افتاد،حرمِ عمۀ امام زمان جلوه هایی ز غیرت عباس ،شد وفایِ مدافعان حرم بسکه با پیکری به خون غلطان،سینه زن ها به خاک افتادند نامِ سوریه شد میانِ ما،کربلایِ مدافعان حرم تیکه ای از مراسم شهید آژند @sadrzadeh1
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
وای که چقدر زیبا بود! درختان و گل ها و عمارتی قرینه. در رستورانش بودیم و کنار آب فیروزه ای و روان. چند تا عکس گرفتی که حاج حسین آمد و شروع کرد به تعریف از تو:((حاج خانم، سید ابراهیم یه چیز دیگه‌س توی رزمنده ها!)) او تعریف میکرد و من سکوت کرده بودم. در دلم قند آب میشد، اما لب از روی لب بر نمیداشتم. این عادتم بود. خوب یا بد، هروقت کسی از تو تعریف میکرد با همه شادی و غرور سکوت میکردم، سکوت. شب دوم هم در خانه حاج حسین بادپا بودیم. صبح برای نماز که بیدار شدم، صدای صحبت تورا با حاج حسین شنیدم. _حاجی حالا چیکار کنیم؟ سرک کشیدم. دیدم حاج حسین روبه روی تلویزیون نشسته بود و تسبیج می انداخت:((توکل به خدا.)) چادرم را سر کردم و آمدم داخل، پرسیدم:((چیزی شده آقا مصطفی؟!)) _به یمن حمله کردن! حاج حسین گفت:((اُفَوَّضُ أمری إلَی الله)) نگران نباشین!)) بعد از خوردن صبحانه حاج حسین گفت:((آماده بشین بریم خونه فامیل شیخ محمد.)) _کجاست حاجی؟ _یکی از روستاهای کرمان، پشت کوه دشتی. پا به ماه بودم و اوضاع و احوالم خوب نبود، اما نمیشد نه بیاورم. این بار با یک ماشین راه افتادیم. من و خانم بادپا و بچه ها عقب، تو و حاج حسین جلو. در راه صحبت میکردیم که حاج حسین گفت:((خانمِ من هر وقت میخوام راهی سوریه بشم، جلوتر از اینکه به زبون بیارم، ساکم رو حاضر میکنه!)) رو کردم به خانمش:((واقعا؟)) _بله! وقتی میبینم این قدر دوست داره بره، مانعش نمیشم. _آهی کشیدم و آهسته گفتم:((لابد صبر شما خیلی زیاده، ولی من وقتی به رفتن آقا مصطفی فکر میکنم دیوونه میشم!)) _همیشه به خودم میگم اگه حاجی قسمتش باشه اون اتفاقی که باید می افته، اگه نباشه نه. _واقعا راست میگین؟ _چرا که نه! _نه، من نمیتونم مثل شما باشم! _به حاج حسین گفتم بعد از شهادتش شفاعتم رو بکنه. _ولی من نمیتونم خودم رو راضی کنم مصطفی بره. ترس از ندیدنش خیلی اذیتم میکنه! تو در حال رانندگی بودی. از پشت سر نگاهت میکردم و دلم میلرزید. من و خانم بادپا با هم آهسته حرف میزدیم. انگار میترسیدیم کمی بلند تر بگوییم همان اتفاق بیفتد. حتی خانم بادپا هم. حاج حسین گفت:((همین جا نگه دار سید ابراهیم.)) _چیزی شده؟ _نماز اول وقت! پیاده شدیم. از صندوق عقب زیر اندازی در آوردی و پهن کردی. هر کس مُهری از جیب و کیفش در آورد و ایستادیم به نماز. حاج حسین جلو و ما پشت سرش. باد می آمد، بادی ملس که با خود بوی غربت و عطر شهادت می آورد، البته شاید این حس من بود. بعد از نماز رفتیم خانه آقای سیدی، یک خانه ویلایی درروستا. مادر شیخ محمد را آنجا دیدم. او هم همان حرف خانم بادپا را میزد:((اگه اتفاقی بیفته خدا خواسته، هرچی او بخواد. پس توکل به خدا!)) وقتی شنیدم خواهرش گفت:((دعا میکنم شیخ محمد شهید بشه))،دست هایم می لرزید. آن ها را مشت کرده و پنجه هایم را به هم فشار میدادم و دهانم خشک شده بود. در سرم این جمله می پیچید:((من فقط مصطفی رو میخوام، هیچی نمیخوام. شفاعت و این چیزا رو هم نمیخوام. فقط مصطفی رو.)) سر ناهار حاج حسین گیر داد:((باید خانمم کنار من غذا بخوره!)) خانمش خجالت میکشید، اما حاج حسین به زور اورا کنار خود نشاند:((اگه نشستی ناهار میخورم وگرنه که هیچ!)) بعد از ناهار وقتی آماده شدیم که راهی شویم، صاحب خانه تو و حاج حسین را بغل کرد و گفت:((میخوام با این دو شهید عکس بندازم!)) از اینکه با شهادت تو شوخی میکردند، حالم بد شد. با ناراحتی رفتم داخل ماشین نشستم و هر کسی هر چه گفت جواب ندادم. خانم بادپا که متوجه شده بود، آهسته دلداری ام داد:((خودت رو اذیت نکن عزیزم!)) _نمیتونم. همه‌ش ترس دارم. ترس دارم وقت زایمانم آقا مصطفی نباشه! خانم بادپا سرش را جلو برد و در گوش حاج حسین گفت:((کاری کن سید ابراهیم فعلا نتونه بره!)) حاج حسین بلند گفت:((خانم سید ابراهیم نگران نباشین، خیالتون راحت! حاج آقاتون این یه مدت رو پیش شما میمونه.)) قرار بود تا به دنیا آمدن پسرمان بمانی. پس باید نفسی از سر راحتی میکشیدم و کشیدم. از خانواده بادپا که جدا شدیم رفتیم یزد. جمعه بود و همه جا سوت و کور. از آنجا به قم و به دیدن شیخ رفتیم که مادر و همسرش لبنانی بودند. @sadrzadeh1