eitaa logo
❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
4.3هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
9.6هزار ویدیو
93 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده لینک اینستاگرام https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2 خادم کانال @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
فردی از اهل دلی سوال کرد؛ برای من که سر تا پا گناه هستم چه نفعی دارد؟ اهل دل جواب داد: بنده خدا ! ماه رجب برای عرفا نیست بلکه برای هست وگرنه برای عرفا همه سال ماه رجب هست... -- آیت‌الله حق‌شناس !" ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღღ♥️๑━━━━╝
**🕊️🌷 🍃با شهید علے تمام زاده هماهنگ ڪردم یڪے از مدافعان حرم رو بفرسته به مراسم شهدای مدافع حرم افغانستانی ڪه بچه های هیئت محبین الحسنین پیشاهنگی، سال تحویل اون سال برگزار میڪردند... شهید تمام زاده هم برای این جلسه شهید مصطفی صدرزاده (سید ابراهیم ) رو ڪه اومده بود مرخصی فرستاد🖐🏻 گفتم: "حاج علے ویژگی این رزمنده ڪه فرستادی سخنرانی چیه؟!" گفت: "شب تاسوعا شهید میشه! خودش هم میدونه! :)♥️" دقیقا شب تاسوعا شهید صدرزاده به مولاش حضرت ابالفضل پیوست! اون جلسه به بچه ها گفتم باهاش عڪس بگیرید شهیده! ۸ ماه بعد فقط عڪس برا ما موند و اونا پرواز ڪردند...💔🕊 ** ** ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღღ♥️๑━━━━╝
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 هرروز یک صفحه صفحه137 به نیت ظهور منجی عالم بشریت مهدی فاطمه 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
 - و آن‌گاه‌ ‌که‌ ابراهیم‌ ‌به‌ پدرش‌ آزر ‌گفت‌: آیا بتان‌ ‌را‌ ‌به‌ خدایی‌ می‌گیری‌! حقیقت‌ ‌این‌ ‌است‌ ‌که‌ ‌من‌، تو و قومت‌ ‌را‌ ‌در‌ گمراهی‌ آشکار می‌بینم‌ 75 - و بدین‌ سان‌ ملکوت‌ آسمان‌ها و زمین‌ ‌را‌ ‌به‌ ابراهیم‌ نشان‌ می‌دادیم‌ ‌تا‌ [بصیرت‌ یابد] و ‌تا‌ ‌از‌ اهل‌ یقین‌ شود 76 - ‌پس‌ چون‌ شب‌ ‌بر‌ ‌او‌ تاریک‌ شد، ستاره‌ای‌ دید [‌برای‌ احتجاج‌ ‌با‌ مشرکان‌] ‌گفت‌: ‌این‌ پروردگار ‌من‌ ‌است‌، آن‌گاه‌ چون‌ افول‌ کرد، ‌گفت‌: زوال‌ پذیران‌ ‌را‌ دوست‌ ندارم‌ 77 - و چون‌ ماه‌ ‌را‌ تابان‌ دید، ‌گفت‌: ‌این‌ پروردگار ‌من‌ ‌است‌، و چون‌ فرو شد، ‌گفت‌: ‌اگر‌ پروردگارم‌ مرا هدایت‌ نکند بی‌گمان‌ ‌از‌ گمراهان‌ خواهم‌ شد 78 - ‌پس‌ وقتی‌ ‌که‌ خورشید ‌را‌ طالع‌ دید، ‌گفت‌: ‌این‌ پروردگار ‌من‌ ‌است‌، ‌این‌ بزرگ‌تر ‌است‌ و چون‌ افول‌ کرد، ‌گفت‌: ای‌ قوم‌! همانا ‌من‌ ‌از‌ آنچه‌ شریک‌ ‌خدا‌ می‌پندارید بیزارم‌ 79 - ‌به‌ راستی‌ ‌من‌ خالصانه‌ روی‌ دل‌ ‌به‌ سوی‌ کسی‌ داشته‌ام‌ ‌که‌ آسمان‌ها و زمین‌ ‌را‌ آفرید و ‌من‌ ‌از‌ مشرکان‌ نیستم‌ 80 - و قومش‌ ‌با‌ ‌او‌ ‌به‌ جدال‌ برخاستند ‌گفت‌: آیا ‌با‌ ‌من‌ ‌در‌ باره‌ی‌ ‌خدا‌ محاجّه‌ می‌کنید، ‌در‌ صورتی‌ ‌که‌ ‌او‌ مرا ‌به‌ راه‌ راست‌ هدایت‌ کرده‌! و ‌من‌ ‌از‌ [شرّ] آنچه‌ شریک‌ ‌او‌ می‌سازید بیم‌ ندارم‌، مگر ‌آن‌ ‌که‌ پروردگارم‌ چیزی‌ بخواهد [و مرا بترساند] دانش‌ خدای‌ ‌من‌ همه‌ چیز ‌را‌ فرا گرفته‌ ‌است‌، ‌پس‌ آیا متذکر نمی‌شوید! 81 - و چگونه‌ ‌از‌ آنچه‌ شریک‌ ‌خدا‌ کرده‌اید بترسم‌، ‌در‌ صورتی‌ ‌که‌ ‌شما‌ ‌از‌ ‌این‌ کارتان‌ نمی‌ترسید ‌که‌ ‌برای‌ ‌خدا‌ چیزی‌ ‌را‌ شریک‌ می‌کنید ‌که‌ ‌خدا‌ ‌در‌ باره‌ی‌ ‌آن‌ حجتی‌ ‌برای‌ ‌شما‌ نازل‌ نکرده‌ ‌است‌ ‌پس‌ کدام‌ یک‌ ‌از‌ ‌ما دو گروه‌ ‌به‌ ایمنی‌ سزاوارتر ‌است‌ ‌اگر‌ می‌دانید https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
• . یڪ روز موتور شوهـرخواهرم را از جلویِ منزل‌مـٰا دزدیدند ؛ عدھ‌ای‌ دنبال دزد دویدند و موتور را زمین زدند 🛵! ابراهیـم تا رسیـد دزد زخمے شده را بلند کرد ، نگاهـے بـھ چھره وحشت زده اش انداخـت و بـھ بقیہ گفت : اشتباه شدھ بروید🤷🏿‍♂. ابراهیـم دزد را بـھ درمانگاه برد و خودش پیگیـر زخمش شد🚶🏿‍♂ ! آن بندھ خدا از رفتار ابراهیم خجالت زده شد ، ابراهیم از زندگے اش سوال کرد کمکش کرد و براش کار درست کرد . طرف نمـٰازخوان شد بـھ جبھہ رفت و بعد ازابراهیم در جبھہ شھـید شد :)🌿' | 💛' ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღღ♥️๑━━━━╝
پرسـیـد :"ناهارچی‌داریم‌مـادر؟ مادرگفت: "باقالی‌پلوباماهـی🐟. باخـنـده‌روڪردبه‌مـادرش‌وگفـت: "مـاامـروزایـن‌مـاهـی‌ها رامـیخـوریـم‌ ویـک‌روزی‌ایـن‌مـاهـی‌هـامـارا.."💔 چنـدوقـت‌بـعـد‌درعـملـیات‌والفـجـر۸درون ارونـدرودگـم‌شد😔... مادرتاآخرعمرلب‌به‌ماهی‌نـزد...🖤 شھیدغلام‌رضـاآلویـی🥀 ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღღ♥️๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣نمایی از حرم حضرت ابولفضل العباس علیه السلام حاجت خود را از آقا بطلب... یا کاشِفَ الْکَرْبِ عَنْ وَجْهِ الْحُسَیْنِ اِکْشِفْ لى کَرْبى بِحَقِ اَخْیکَ الْحُسَیْنِ (ع) @abalfazleeaam https://www.instagram.com/p/CZqnzYmoTXx/?utm_medium=copy_link
خاطرات بسیارشیرین ،زیبا وجذاب برادر علی عاشوری از رزمندگان دوران دفاع مقدس از استان قم واز همرزمان شهید دکتر چمران تحت عنوان خاکیان افلاکی هر روز یک قسمت از خاطرات قسمت : ( بیست و دوم) https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
خاطرات برادر علی عاشوری از رزمندگان دوران دفاع مقدس واز همرزمان شهید دکتر چمران👇 🍃قسمت بیست دوم: فرار از بیمارستان وقتی به راه آهن رسیدم، از آن¬جا به حاج محمود افسریه مغازه دار محله¬مان زنگ زدم گفتم: به پدر و مادرم بگو من از بیمارستان مرخص شدم و مجدداً به جبهه رفتم. در آن¬زمان اکثر خانه¬ها تلفن ثابت نداشتند. سپس به قسمت بلیط فروشی مراجعه کردم گفت: آقا دیر آمدید بلیط تمام شد. من چاره¬ای جز این نداشتم که بدون بلیط سوار شوم. این هم یک نوع سفر بدون بلیط من بود. وقتی سوار می¬شدم رئیس قطار یک بلیط جریمه صادر می¬کرد. صندلی خالی هم برای نشستن وجود نداشت. مسافر بدون بلیط باید در راهرو قطار می ایستاد تا به مقصد برسد. قطار تهران- اهواز از قم رد می¬شد. داخل قطار یک نامه نوشتم، با خود گفتم شاید کسی یا آشنایی در ایستگاه راه آهن قم پیدا کنم نامه را بدهم تا به منزل ما ببرد. وقتی¬ که قطار به قم رسید، رفتم پایین، کسی که آشنا باشد را پیدا نکردم. ولی سپاه قم در میدان ایستگاه بود نامه را دادم به نگهبان، گفتم: من دارم می¬روم جبهه این نامه را بدهید به یک نفر تا برساند به خانواده ام گفت: باشد من خودم می¬برم. برگشتم داخل قطار در راهرو قطار ایستاده بودم. یک نفری داخل کوپه نشسته بود گفت: آقا بیا پیش من بنشین، گفتم: نه مزاحم شما نمی شوم. گفت: چه مزاحمتی من دو تا بلیط قطار دارم، این دو تا صندلی مال من هست. بیایید بنشینید. از او تشکر کردم و نشستم. گفت: کجا می¬روید؟ گفتم: اهواز گفت: سربازی؟ گفتم: بسیجی¬ام گفت: برادرمن سرباز بود در نزدیکی منطقه شوش به شهادت رسید. گفتم: خدا رحمتش کند و خداوند به شما و خانواده صبر بدهد. کمی تنقلات از ساکش درآورد گفت: بفرمائید. گفت: اهل کجایی؟ گفتم: قم گفت: به¬به همسایه خانم حضرت معصومه(س) هم هستید. خوش بحالتان که چنین نعمتی را در شهرستان دارید. گفتم: بله آخر شب بود داشتیم می رسیدیم به شهر خرم آباد، اکثر مسافران خواب بودند. صدای قطار سکوت شب را می شکست و به سوی مقصد پیش می¬رفت. تازه داشت خوابمان می¬برد که صدای مأمور آمد که بلند می¬گفت نماز نماز، قطار بین خرم آباد و اندیمشک در یک ایستگاهی نگه داشت. بلند شدم رفتم پایین وضو گرفتم، نماز صبح را خواندم و آمدم سوار قطار شدم و قطار راه افتاد. حدود ساعت هفت و نیم رسیدیم به شهر اندیمشک تعدادی از مسافران پیاده شدند. اکثر کوپه ها خالی شد و قطار به راه خود به سمت اهواز ادامه داد. صدای گلوله های توپ به گوش می رسید. یک ساعتی رفتیم. مأمور قطار با صدای بلند ¬گفت: این آخرین ایستگاه است، باید پیاده شوید. چون ایستگاه اهواز هم¬چنان در زیر آتش دشمن بود. در بیابانی پیاده شدیم. آمدم لب جاده یک مینی بوس سوار شدم. ساعت یازده به اهواز رسیدم. مستقیم به ستاد جنگ¬های نامنظم شهید دکتر مصطفی چمران رفتم. وقتی وارد شدم، مسؤول دفتر فرماندهی بلند شد گفت: به به برادر عاشوری از این¬طرفا برادر کجا بودید؟ ماجرا را تعریف کردم. سراغ دکتر چمران را گرفتم. گفت: صبح رفته منطقه و پرسیدم از گروهان من چه خبر؟ گفت چند نفری شهید و مجروح شدند. اسامی شهدا و مجروحین را گرفتم دیدم بهترین¬ها شهید شدند. کمی توی فکر شهدا بودم، مسؤول دفتر گفت: برادر کجایی؟ گفتم بیاد شهدا افتادم. گفت: راستی اگر می¬خواهی به منطقه بروی آن ماشین دارد می¬رود. بلند شو برو، و از پنجره به راننده گفت: برادر عاشوری را با خودت ببر پیش دکتر چمران، من هم از خدا خواسته سوار شدم. دیدم کارهایی که دکتر چمران در منطقه انجام داده است، باعث شده دشمن کلی عقب نشینی کند. رفتیم در منطقه دهلاویه راننده گفت: آن سنگر فرماندهی است. فکر کنم دکتر چمران توی آن سنگر باشد. من رفتم جلوی سنگر ایستادم گفتم: آقای دکتر اجازه هست؟ دکتر صدای من را می شناخت آمد بیرون گفت: سلام آقای عاشوری چطوری؟ چه خبر؟ از اینطرفا؟ کل ماجرا را برایش تعریف کردم. دکتر گفت: از گروهان شما سی - چهل نفر بیشتر نمانده آنها را با یک گروهان دیگر ادغام کردم. الان یکی از برادران تهرانی مسؤول آنها است. گفت: شما پیش من باش، من به یک نفر مثل شما نیاز دارم. من گفتم: دکتر ابن برای من یک افتخار است در خدمت شما باشم چشم. من چند روز کنار دکتر چمران بودم و دستم به گردنم آویزان بود. از صحبت¬های دکتر چمران با بی¬سیم می¬شنیدم، متوجه شدم یک جلسه ای قرار هست برگزار بشود. دارند آماده یک عملیات بزرگ می¬شوند. دکتر چند تا نامه به من داد گفت: این نامه ها را به فرمانده تیپ زرهی ۹۲ اهواز و فرمانده تیپ۲۳نوهد و فرمانده ۱۶ زرهی قزوین و دو تا نامه هم به فرماندهی نیروی هوایی و هوانیروز برسان و بگو ساعت پنج بعد از ظهر در ستاد جنگ¬های نامنظم جلسه است. حتماً کمی زودتر بیایند و خودت هم دیگر اینجا نیا، از همان جا بیا جلسه گفتم: چشم. راه افتادم نامه¬ها را تحویل دادم و رفتم ستاد برای شرکت در آن جلسه مهم. در آن جلسه همه فرماندهان
سپاه و ارتش و مسؤول دانشجویان پیرو خط امام بودند، حدود پانزده نفری می¬شدند. همه آماده برگزاری یک جلسه مهم که دکتر چمران هم وضو گرفته وارد جلسه شدند. با ورود دکتر همه صلوات فرستادند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌺🍃🌺🍃🌺 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ادامه دارد
قال رسول الله صلی الله علیه و آله : فوق کل ذی بر بر حتی یقتل فی سبیل الله فاذا قتل فی سبیل الله فلیس فوقه بر. رسول خدا(ص) می فرماید :🌺🌺🌺 بالاتر از هر کار خیری، خیر و نیکی دیگری است تا آنکه فردی در راه خدا کشته شود، و بالاتر از کشته شدن در راه خدا خیر و نیکی نیست. وسائل الشیعه، ج11، ص10، حدیث 21 ☘بچه ی محله ی میدان خراسان، در آن روزگار چیزی کم نداشت. کار خوب، تحصیلات، تیپ و ظاهر. اگر تصمیم به ازدواج می گرفت بی برو برگرد دختر خوبی نصیبش می شد، اما انگار سرش درد می کرد برای کمک به خلق الله. در جیبش پول نمی ماند برای کمک به مردم... 🕊آقا ابراهیم! یا به قول رفیق های جبهه ای اش آقا ابرام.... هر کس با تو پریده، پر پروازش جور شده و جایی کنار مزار شهدا محل زندگی اش را انتخاب کرده. ✋ دعایمان کن دعا کن که عجیب در این روزگار پر خوف و خطر به دعاهایت نیاز داریم. @rafiq_shahidam96 1400/11/18 https://www.instagram.com/p/CZq42szoZnx/?utm_medium=copy_link