هدایت شده از ‹ 759 ›
رقیه بدون عمو نتونست و رفت ..
کاش ماهم بدون تو نتونیم و بریم :)
128:)🇵🇸
-
نمیدانم چه رازی نهفته در این احوالاتم...
نمیدانم چه میشود که این شبها
هی گره میفتد در کارهایم...
نمیدانم چه کرده ام که برای آمدنم
به هیئت با موانعی عجیبغریب
و غیر باوری رو به رو میشوم..
نمیفهمم اصلا چطور میشود که زمان هیئت
گرفتاری ها یادش می آید که سراغ مرا بگیرند...
هرچقدر که از آن و این میزنم باز هم نمیرسم...
خستگی این روزها سرعت را از من گرفته...
و این داستان این شبهاییست
که قصد رفتن به مراسم را دارم ...
نمیدانم چقدر وتا کی قرار است با داستان مواجه باشم...
اما این را خوب میدانم که
همان زمان کمی را که در هیئت و خیمه گاه ارباب هستم
حال و هوایم خوب است ...
و این رنج و زحمتی که قبل از آمدن
به دوش میکشم و میآیم به مجلس
مرا قدردان تر کرده است
و انگار تشنهای باشم
که به آب رسیده ست بعد از مدت ها بی آبی ...
زمان ها را غنیمت میشمارم
و به فکر ثانیه ها هستم
و هر دقیقه برایم ارزشمند است..
شاید قبل تر ها اصلا این حال و احوال
و ارزشمندی را احساس نمیکردم...
خلاصه اش همین است که
الحمدلله .
امشب شب سوم بود
و مصادف با شب جمعه
دلتنگتر و بی قرار تر از همیشه...
با خودم گفتم هر طور شده باید برم مراسم.. اما
نرسیدم به مراسم ..
نرسیدم..
من نرسیدم ولی صوت روضه ی
مراسم به دستم رسید!:)...
و در آخر مثل هر سال شرمنده ام که هنوز
نوکر روسیاهتان بعد روضهی شب سوم
نفس میکشد..💔