این هم داروهای جوان صرعی که فقط چند عدد بیشتر نمانده بود
#سوریه
🇮🇷🇱🇧🇮🇷🇱🇧🇮🇷🇱🇧🇮🇷🇱🇧🇮🇷🇱🇧
https://eitaa.com/safarnameh_lobnan
مانیسا
دختری 10ساله که انسولینش تمام شده بود.
😔😔😔
اسم وشماره تماس وعکس داروها را گرفتم
هرچند که ماهم امیدی به تهیه ان ها نداریم
هرمل شهرکوچکی است
هردارویی به راحتی در ان پیدا نمیشود
برفرض پیدا شدن هم هزینه هایش بالاست
کمکهای مردم ایران به ریال است ومخارج اینجا به دلار😔
اما سعیمان را میکنیم
سریع عکس داروها را در گروههای مختلف فرستادم
شاید یک خیّر پیداشود.
مثل همان ویلچری که برای علی بانی شدند و قراراست امروز ویلچر برایمان بیاورند.
#سوریه
🇮🇷🇱🇧🇮🇷🇱🇧🇮🇷🇱🇧🇮🇷🇱🇧🇮🇷🇱🇧
https://eitaa.com/safarnameh_lobnan
69.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از این خانم پرسیدم چه شد که مجبور شدید بیایید لبنان؟
نحن شیعه امیرالمومنین
صحبتهای خانم جوان که تمام شد خانم میانسال با چشمانی گریان آمد و انگار منتظر بود تا حرفهای دلش را بیان کند
#سوریه
🇮🇷🇱🇧🇮🇷🇱🇧🇮🇷🇱🇧🇮🇷🇱🇧🇮🇷🇱🇧
https://eitaa.com/safarnameh_lobnan
از حسینیه بیرون امدم تا در جمع بچه ها باشم داشتم فیلم وعکس میگرفتم که یهو فاطمه از دور مثل بچه ای که مادرش راگم کرده باشد خودش را در آغوشم انداخت وبلند بلند گریه کرد.
شوکه شده بودم
اشکهایش بند نمی آمد...
کلاس ششم اهل روستاهای اطراف حمص
یتیم بود وبا عمه وعمویش آمده بود...
دقایقی در آغوشم گریست ومن هم بی اختیار با او اشک ریختم.
شدت گریه هایش بقدری بود که من با زبان ناقصم و ترفندهای مختلف نتوانستم آرامش کنم
به بچه های کشافه المهدی اشاره کردم
انها هم آمدند
دورش را گرفتند با بازی و خنده
اشکهایش را پاک میکرد
بغضش را قورت میداد
اما باز سیل اشکش جریان میگرفت.
اورابه داخل اتوبوس بردند تا کمی حال وهوایش عوض شود
اما هیچ کس نبود مرا به گوشه ای ببرد تا حال دگرگون دلم را عوض کند.
روز مادر بود و دختری یتیم دست دور گردنم انداخته بود و می گریست و من...
😭😭😭
#سوریه
🇮🇷🇱🇧🇮🇷🇱🇧🇮🇷🇱🇧🇮🇷🇱🇧🇮🇷🇱🇧
https://eitaa.com/safarnameh_lobnan
صبح که بیدار شدم با دیدن اسمان گرفته دلم گرفت
دیشب باران امده بود همچنان هوا ابری
نگران خیمه های پر از سوراخ و سمبه نازحین بودم
الان سری به کانال گزارشات بچه های تیم زدم
از صبح زود مشغول زدن پلاستیک بودند
#سوریه
🇮🇷🇱🇧🇮🇷🇱🇧🇮🇷🇱🇧🇮🇷🇱🇧🇮🇷🇱🇧
https://eitaa.com/safarnameh_lobnan