سفیران فاطمیه
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۱۴۵ *═✧❁﷽❁✧═* یاد روزهایی افتادم که میخواستم خدا امت
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۱۴۶
*═✧❁﷽❁✧═*
شرف پیش شما به پشیزی نمی ارزه. این چه مسلمانیه😏 آی مسلمان ها...
سربازها او را می دیدند 👀که چگونه رگ گردنش برآمده و خون جلوی چشمش را گرفته است😡
از جواد پرسیدند: یالا ترجم، شی
گول؟ نخسر علیه رصاصه( یالا ترجمه کن، چی میگه، خرجش یک گلوله است).
برادر عرب زبان نمی دانست چگونه این همه خشم و عصبانیت😡 را با تلطیف و بعد ترجمه کند. من و من می کرد. نمیدانست چه بگوید که اسمال یخی گفت: کا، می ترسی از ناموست دفاع کنی؟ زنده بودن هنر نیست. جوانمرد زندگی کردن هنره...✅
جواد رو کرد به بقیه برادرها و با لهجه ی غلیظ عربی گفت: آقا بگیریدش ترمزش بریده😳
-تو حواست باشه از ترس مردن کوردل نشی، کوردل🖤 که شدی لال هم میشی، بی دست و پا 👣هم میشی، نامستون رو اسیر کنند و بندازن جلوتون و شما هم ساکت🤫 بشینید و خوشحال باشید که هنوز زنده اید و نکشتنتون.
هنوز صدای جوانمردی و غیرت او را می شنیدیم 👂که دستور دادند از گودال بیرون بیاییم. ما را به گوشه ی دیگری بردند؛جایی که هم زیر نظر آنها بودیم و هم کمی از بقیه فاصله داشتیم. بیشتر از خودم دلم به حال برادرهایم سوخت❣
چه زجری میکشیدند وقتی ما را اسیر🙌 دست دشمن می دیدند خودم مهم نبودم، دلم به حال خانواده ام می سوخت. چه کسی میخواست خبر اسارت مرا به مادرم بدهد😢
آقا چه حالی پیدا میکرد اگر می-شنید؟ کریم و سلمان چه می کردند؟ رحیم طاقت شنیدن اسارت مرا نداشت❌ بیچاره سید! کسی را انتخاب کرده بود که جنگ حتی به او فرصت فکر کردن و پاسخ دادن نداده بود😔
دو برادری که لحظاتی قبل از ما به اسارت در آمده بودند، یکی مرد میانسالی🧔 بود که دو دستش را از پشت بسته بودند و از صورتش خون میچکید. نمی دانستم کدام قسمت از صورتش ترکش خورده است.
برادر دیگری 👱♂که حدود 26 سال سن داشت، در لباس تکاوری با قامت بلند و درشت و چهره ای رنگ پریده و چشمانی👀 بی رمق بر خاک افتاده بود و خاک زیر پایش سرخ شده بود😔
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
بسم الله الرحمن الرحیم
#سوره_مبارکه_اعراف_آیه_۱۷۰
وآنها که به کتاب خداوند تمسک جویند, و نماز را بر پا دارند پاداش بزرگی خواهند داشت.
زیرا ما پاداش مصلحان را ضایع نخواهیم کرد.
سلام مولایمن🤚
🏝اگر هنوز هم تو را آرزو می کنم؛
برای بی آرزو بودنِ من نیست؛
شاید آرزویی زیباتر از تو،
سراغ ندارم ...🏝
⚘...وَ طَهِّرْ مِنْهُمْ بِلَادَکَ وَ اشْفِ مِنْهُمْ صُدُورَ عِبَادِکَ وَ جَدِّدْ بِهِ مَا امْتَحَى مِنْ دِینِکَ وَ أَصْلِحْ بِهِ مَا بُدِّلَ مِنْ حُکْمِکَ
شهرهایت را از لوث وجود آنها پاک گردان و انتقام بندگانت را از ایشان بگیر و آنچه از دینت کهنه شده است، بهوسیلۀ او نو گردان⚘
📚مفاتیح الجنان،دعای عصر غیبت
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#توییت | رئیسجمهور اگر مثل حاجقاسم «مرد میدان» و اهل کار جهادی باشد، ۳۰۰هزار مدیر زیردستش را به «میدان خدمت» میآورد. همانطور که فرماندهان میانی و نیروهای حاجقاسم به شخصیت قویِ او تأسی میکردند و در میدان کم نمیگذاشتند.
#انتخابات
#مشارکت_حداکثری
✅ رئیسجمهور مهدوی باید...
📌 حَرْبٌ لِمَنْ حَارَبَكُمْ
⭕️ حضرت مهدی در عصر ظهور، مردم را به ولایت حضرت علی و برائت از دشمنانش دعوت میکند. ما نیز که زمینهسازانِ ظهور او هستیم وظیفه داریم این هدف را گسترش دهیم.
📖 در حدیثی آمده است: «او مردم را به کتاب خدا و سنّت پیامبرش و ولایت علی بن ابیطالب و برائت دشمنانش دعوت میکند.»
📚 بحارالانوار، ج ۵۲، ص ۳۴۲
✅ رئیسجمهور مهدوی باید...
📌 جاذبه، نه دافعه!
💠 مسئولان باید سعی کنند برای مردم و حتی غیرمسلمانان جاذبه داشته باشند و با سخنان و عملکرد خود، مردم را به اسلام جذب کنند؛ همانگونه که عملکرد حضرت مهدی چنین خواهد بود.
در روایتی آمده است: «چون یهود بر او نظر کند بهجز اندکی - همه - اسلام خواهند آورد.»
📚 البرهان، ص ۱۵۷
🌷🌷🌷🌷🌷
ڪاش...
خنثی ڪردنِ نفس را هم،
یادمان مےدادید...
مےگویند:
آنجا ڪہ نفس مغلوب باشد
عاشـق مےشویم...
عاشق کہ شدے شهیدمیشوی👌
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#روزتون_شهدایی
هدیه محضر ارواح مطهر شهدا🌷وامام شهدا🌷صلوات
🌷
🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
سفیران فاطمیه
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۱۴۶ *═✧❁﷽❁✧═* شرف پیش شما به پشیزی نمی ارزه. این چه
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۱۴۷
*═✧❁﷽❁✧═*
با دیدن این دو برادر مجروح🤕 در یک لحظه موقعیت خودم را از فراموش کردم. اسارتم 🙌و اینکه این سرباز دشمن است که با اسلحه🔫 بالای سرم ایستاده است را از یاد بردم.
با دندان دستهایم را باز کردم. سپس دست خواهر بهرامی را نیز باز کردم. هرچه سرباز فریاد👂 میزد گویی گوشی برای شنیدن نداشتم🚫 تکه ای باند را که برای احتیاط دور جوراب و پایم بسته بودم ، باز کردم و با آبی💦 که در قمقمه ی کمری تکاور مجروح بود، صورت خون آلودش را شست و شو دادم. از ناحیه ی چشم 👁آسیب دیده بود بعد از شست و شوی چشم هایش مقداری گاز استریل را که به همراه داشتم روی زخم گذاشتم تا خونریزی اش موقتا قطع شد👌
موقتا قطع شد. ولی این مقدار گاز فقط برای یکی از چشمان او کافی بود. برادر دیگری چند متر آنطرف تر بر زمین افتاده بود.
به سمت او دویدم🏃♂ سرباز بعثی پی در پی فریاد زد: ممنوع، ممنوع 🚫و من هم در پاسخ فریاد زدم: مجروح، مجروح 🤕با خودم گفتم هرچه بادا باد، مگر من برای کمک به این مجروحان به آبادان برنگشته بودم؟ مگر برای ماندن در بخش به خانم مقدم التماس🙏 نمیکردم. تکاور هر لحظه رنگ پریده تر میشد.
اسمش را از روی لباسش خواندم:تکاور میر احمد میرظفرجویان. از شدت بغض😢 داشتم خفه میشدم. خون چنان در رگهایم به جوش امده بود که احساس میکردم هر لحظه ممکن است خون بالا بیاورم.
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
بسم الله الرحمن الرحیم
#سوره_مبارکه_اعراف_آیه_۱۸۱
و از آنها که آفریدیم, گروهی بحق هدایت می کنند و به حق اجرای عدالت می نمایند.
سلام مولایما
🏝ما شب زدگان درپی نوریم آقا
از هجر تو درحالِ عبوریم آقا
روشن شده آسمان وپایان شب است
ما منتظرِصبحِ ظهوریم آقا🏝
⚘...وَ غُیِّرَ مِنْ سُنَّتِکَ، حَتَّى یَعُودَ دِینُکَ بِهِ وَ عَلَى یَدَیْهِ غَضّاً جَدِیداً صَحِیحاً لَا عِوَجَ فِیهِ وَ لَا بِدْعَهَ مَعَهُ، حَتَّى تُطْفِئَ بِعَدْلِهِ نِیرَانَ الْکَافِرِینَ.
و احکام و قوانینی که دستخوشِ تغییر و تحریف گشته را اصلاح فرما تا اینکه دین تو بهدست او تازه و نو و درست و خالی از کجی و بدعت شود تا با عدالتِ او، آتشهای کافران را خاموش سازی.⚘
📚مفاتیح الجنان،دعای عصر غیبت
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌷🌷🌷🌷🌷
سخنی با شما مسئولین مملکت دارم ، شهدا خون خود را برای اسلام و پیاده نمودن قوانین الهی در جامعه و برای اینکه هیچ خط التقاطی در اداره کشور نقش نداشته باشد ، ریختند
و امیدوارم که با توفیق خداوند ، شما خواستههای شهدا را جامهی عمل بپوشانید 👌
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#روزتون_شهدایی
هدیه محضر ارواح مطهر شهدا🌷وامام شهدا🌷صلوات
🌷
🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
ZiyaratAleYasin1399.mp3
10.28M
🤲 قرائت زیارت #آل_یاسین
🎙 بانوای: #حاجمیثممطیعی
سفیران فاطمیه
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۱۴۷ *═✧❁﷽❁✧═* با دیدن این دو برادر مجروح🤕 در یک لحظ
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۱۴۸
*═✧❁﷽❁✧═*
احساس غرور میکردم و برای زنده یودنش بیشتر به دست و پا افتادم.
دستهای✋ خونی ام را به سرباز عراقی که بالای سرمان ایستاده بود نشان دادم و به او فهمانئم که میخواهم دستهایم را بشویم.
اجازه داد. داخل خانه🏠 رفتم، در استانه ی در، روی یک چوب لباسی حوله ی بزرگ سفیدی دیدم. بی انکه جلوتر بروم سریع حوله را کشیدم و برگشتم🚶♀سرباز فهمیده بود که شست و شوی دست بهانه است اما نمیدانم ذاتش خوب بود یا تحت تاثیر قرار گرفته بود؛اصلا به روی خودش نیاورد😶
سرباز عراقی را نمی دیدیم فقط لوله تفنگش بود که به تناسب جابه جایی ما ، جابه جا میشد. حوله رو به سختی دور شکمش پیچیدیم. انقدر خون از دست داده بود که بدنش شل و سنگین و لب و دهانش خشک شده بود و اب💦 طلب میکرد.
خواهر بهرامی به سرباز گفت:مای، مای(اب،آب)
میرظفرجویان دوباره گفت:از اینها چیزی طلب نکنید، اینها کثیف😖 هستند.
ته قمقمه هنوز کمی اب مانده بود؛ ان را دور لب و دهانش ریختم. پرسیدم : سید بچه داری؟
با تکان سر گفت:بله.
مثل اینکه دلش❤️ میخواست از بچه اش حرف بزند گفت: اسمش سمیه است.
اشکی به ارامی از گوشه ی چشمش سر خورد😭 از خودم بدم امد. من که نتوانسته بودم جلوی خونریزی اش را بگیرم،
دیگر چرا او را به یاد دخترش👧 انداختم. چشم هایش را به سختی باز نگه داشته بود.
جمله ای که به سختی ادا میکرد این بود: به دخترم سمیه بگید پدرت با چشم باز شهید🌷 شد و به ارزویش رسید.
قلبم از شنیدن این جملات اتش گرفته بود💔
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️