🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۵۹
*═✧❁﷽❁✧═*
در 🚪رو بست و اومد سمتم ،شما حس شوخ طبعی جالبی دارید☺️ آقای ویزل، حتی در چنین شرایطی 😳 نشست مقابلم ؛ - ولی من اینجام که در مورد مسائل جدی با هم صحبت کنیم، به پشتی💺 تکیه داد ، یه راست میرم سر اصل مطلب ، شما حق ندارید در مورد این پرونده📜 با هیچ شخصی یا هیچ خبرگزاری ای🎤 صحبت کنید، این پرونده از این لحظه محرمانه است ، اگر تخلف کنید به جرم افشای مدارک محرمانه، مجرم شناخته شده
و به شدت مجازات می شید😖
به زحمت می تونستم خودم رو کنترل کنم ، تمام بدنم می لرزید😰،بدتر از همه، وقتی عصبی 😡می شدم دستم به شدت درد می گرفت و می سوخت♨️ ، محکم توی چشم هاش زل زدم 👀حتی اگر دهن من رو با تهدید ببندید🤐با پدر و مادرش چکار می کنید؟
با پوزخند😏 خاصی از جاش بلند شد،اینجا کشور 🇳🇿آزادیه آقای ویزل ، اونها هر چقدر که بخوان می تونن گریه کنن😭 و با همسایه هاشون حرف بزنن ...👌
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 👉
کانال سفیـــران زینبیــــون
@safiranzenabiyoon
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۶۰
*═✧❁﷽❁✧═*
مهم تیتر روزنامه های📑 فرداست و از در اتاق خارج شد 🚶حق با اون بود،مهم تیتر روزنامه های📑 فردا بود ،دادگاه رای بی گناهی پلیس ها 👮رو صادر کرد مدال شجاعت، در انتظار پلیس های قهرمان ...😎
فردای روز دادگاه، مدام گوشی تلفن و موبایلم 📱زنگ می خورد اما حس جواب دادن به هیچ کدوم شون رو نداشتم☹️ چی می تونستم بگم؟ با شجاعت فریاد🗣 می زدم، محمد بی گناه کشته شد؟ یا اینکه مثل یه ترسو😨، حرف های اونها رو تایید می کردم ، اصلا کسی صدای من رو می شنید👂 و اهمیت می داد؟ مهم یه جنجال بود،یه جنجال که ذهن😇 مردم بین شلوغ بازی های اون گم بشه و نفهمن دولت چکار می کنه ... 👌
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
کانال سفیـــران زینبیــــون
@safiranzenabiyoon
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۶۱
*═✧❁﷽❁✧═*
شب🏙 بود که صدای در 🚪بلند شد ، پدر محمد بود نمی تونستم توی چشم هاش نگاه کنم 😔، فکر می کردم الانه که ازم بخواد دوباره اقدام کنیم و به رای اعتراض کنیم یا با رسانه ها 💻درباره حقیقت حرف بزنیم ، اما اون در عین دردی که توی چشم هاش موج می زد با آرامش بهم نگاه کرد ... 🙂
- آقای ویزل ، اومدم اینجا تا از زحمات شما تشکر کنم🙏 ، شما همه تلاش تون💪 رو انجام دادید، هم برای تشکر اومدم و هم اینکه بقیه حق وکالت💶 شما رو پرداخت کنم ؛ خیلی تعجب 😳کرده بودم ، با شرمندگی سرم رو پایین انداختم😔،نیازی نیست ، من توی این پرونده📜 شکست خوردم و مثل یه ترسو، تمام روز رو اینجا قایم🙊 شدم ...
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
کانال سفیـــران زینبیــــون
@safiranzenabiyoon
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۶۲
*═✧❁﷽❁✧═*
دستش ✋رو گذاشت روی شونه ام،نه پسرم ، زمانی که هیچ کسی حاضر نشد از حق ما دفاع کنه💪 ، تو پشت سر ما ایستادی حداقل، مردم صدای مظلومیت محمد من رو شنیدن ،من از اول می دونستم شکست می خوریم ، یعنی مطمئن بودم👌؛با شنیدن این جمله شوک شدیدی بهم وارد شد ... 😨
پس چرا اینقدر تلاش کردید 💪و مبارزه کردید؟ اونها هم پسر شما رو کشتن و هم شما رو مجبور کردن که هزینه💶 دادگاه و دادرسی رو بپردازید، اگر مطمئن بودید چرا شروع کردید؟ سکوت🤐 سنگینی بین ما حاکم شد،برای چند لحظه از پرسیدن این سوال شرمنده شدم 😔، با خودم گفتم ، شاید این حرف فقط یه دلگرمی برای خودش بود که درد کمتری رو حس کنه ، این چه سوالی بود که ...
- پسر من یه مسلمان بود، نمی خواستم با ننگ دزدی و حمل سلاح گرم🔫، دفنش کنم، هر چقدر هم که اونها دروغ بگن ، خیلی ها شاهد بودن و الان همه می دونن پسر من، نه دزد بود، نه مسلح ، من از دینم دفاع کردم💪 ، نه پسرم ! برای بچه ای که اون رو از دست دادم ، دیگه کاری از دست من برنمیاد اما نمی خواستم با نام پسر من، دین خدا لکه دار بشه ... ☑️
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
کانال سفیـــران زینبیــــون
@safiranzenabiyoon
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۶۳
*═✧❁﷽❁✧═*
پاسخش به شدت ذهنم رو بهم ریخت😇 ، این جوابی نبود که انتظارش رو داشتم و جوابی نبود که برای من قابل درک یا قابل پذیرش باشه ، نمی خواستم قلبش رو بشکنم💔 اما نمی تونستم این حرف رو بی جواب بگذارم، اون داشت، زندگیش رو بر مبنای اعتقادات احمقانه ای می چید ... 😏
- دین خدا لکه دار هست ، لکه های سیاه، وسط دنیای🌏 سفید،یا لکه های سفید وسط دنیای سیاه ، این دنیا به حدی لکه داره که دیگه سیاه و سفیدش مشخص نیست ، هیچ عدالت و انسانیتی وجود نداره ، و خدا هم ، اگر وجود داشته باشه ، مثل یه تماشاچی فقط نگاه👀 می کنه هر چند، خیلی ها میگن خدا بعد از خلق جهان، مرده ...😶
پ.ن: دوستان عزیز ، یکی از اعتقادات رایج در کشورهای غربی، "مرگ خدا" است که کلیسا هم در رد اون داره خیلی تلاش می کنه ، با دیدن این جمله دچار شوک نشوید 😨
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد....🔜👉
کانال سفیـــران زینبیــــون
@safiranzenabiyoon
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۶۲
*═✧❁﷽❁✧═*
دستش ✋رو گذاشت روی شونه ام،نه پسرم ، زمانی که هیچ کسی حاضر نشد از حق ما دفاع کنه💪 ، تو پشت سر ما ایستادی حداقل، مردم صدای مظلومیت محمد من رو شنیدن ،من از اول می دونستم شکست می خوریم ، یعنی مطمئن بودم👌؛با شنیدن این جمله شوک شدیدی بهم وارد شد ... 😨
پس چرا اینقدر تلاش کردید 💪و مبارزه کردید؟ اونها هم پسر شما رو کشتن و هم شما رو مجبور کردن که هزینه💶 دادگاه و دادرسی رو بپردازید، اگر مطمئن بودید چرا شروع کردید؟ سکوت🤐 سنگینی بین ما حاکم شد،برای چند لحظه از پرسیدن این سوال شرمنده شدم 😔، با خودم گفتم ، شاید این حرف فقط یه دلگرمی برای خودش بود که درد کمتری رو حس کنه ، این چه سوالی بود که ...
- پسر من یه مسلمان بود، نمی خواستم با ننگ دزدی و حمل سلاح گرم🔫، دفنش کنم، هر چقدر هم که اونها دروغ بگن ، خیلی ها شاهد بودن و الان همه می دونن پسر من، نه دزد بود، نه مسلح ، من از دینم دفاع کردم💪 ، نه پسرم ! برای بچه ای که اون رو از دست دادم ، دیگه کاری از دست من برنمیاد اما نمی خواستم با نام پسر من، دین خدا لکه دار بشه ... ☑️
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
کانال سفیـــران زینبیــــون
@safiranzenabiyoon
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۶۳
*═✧❁﷽❁✧═*
پاسخش به شدت ذهنم رو بهم ریخت😇 ، این جوابی نبود که انتظارش رو داشتم و جوابی نبود که برای من قابل درک یا قابل پذیرش باشه ، نمی خواستم قلبش رو بشکنم💔 اما نمی تونستم این حرف رو بی جواب بگذارم، اون داشت، زندگیش رو بر مبنای اعتقادات احمقانه ای می چید ... 😏
- دین خدا لکه دار هست ، لکه های سیاه، وسط دنیای🌏 سفید،یا لکه های سفید وسط دنیای سیاه ، این دنیا به حدی لکه داره که دیگه سیاه و سفیدش مشخص نیست ، هیچ عدالت و انسانیتی وجود نداره ، و خدا هم ، اگر وجود داشته باشه ، مثل یه تماشاچی فقط نگاه👀 می کنه هر چند، خیلی ها میگن خدا بعد از خلق جهان، مرده ...😶
پ.ن: دوستان عزیز ، یکی از اعتقادات رایج در کشورهای غربی، "مرگ خدا" است که کلیسا هم در رد اون داره خیلی تلاش می کنه ، با دیدن این جمله دچار شوک نشوید 😨
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
کانال سفیـــران زینبیــــون
@safiranzenabiyoon
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۶۴
*═✧❁﷽❁✧═*
چند لحظه سکوت کرد🤐،نگاه پر معنا و محبتی😍 که قادر به درک عمق اون نبودم؛ - خدا به قوم حضرت موسی، نعمت های فراوان داد ، دریا 🌊رو پیش چشم اونها شکافت، از آسمان برای اونها غذا🍜 فرستاد و اونها بدون اینکه ذره ای زحمت 💪کشیده باشن از تمام اون نعمت های استفاده کردن زمانی که حضرت موسی، 40 روز به طور رفت ، اونها که رسما وجود خدا رو با چشم هاشون دیده👀 بودن ، گوساله🐂 پرست شدن ، یه گوساله از طلا درست کردن و چون فقط از توش صدا🔊 در می اومد جلوش سجده کردن ، خدا باز هم اونها رو بخشید😢 ، اما زمانی که بهشون گفت وارد این سرزمین بشید ، اونها خودشون رو کنار کشیدن و به حضرت موسی گفتن : موسی، تو با خدات به جنگ ♨️اونها برو وقتی جنگ تموم شد بیا ما رو خبر کن ، می دونی چرا این طوری شد؟
داستان عجیبی بود که هرگز نشنیده بودم🚫 سرم رو به علامت نه تکان دادم ، نمی دونم،شاید احمق بودن! تلخ، خندید😊 ،اونها احمق نبودن ، انسان ها زمانی برای چیزی ارزش قائل میشن و به چشم نعمت بهش نگاه می کنن که براش زحمت💪 کشیده باشن 👌 اونها هیچ زحمتی نکشیده بودن ، خدا بدون دریغ به اونها روزی داد،خدا به جای اونها با دشمن📛 اونها جنگید،فرعون رو غرق کرد و اونها رو نجات داد ،حتی لازم نبود برای به دست آوردن غذاشون تلاش کنن❌
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
کانال سفیـــران زینبیــــون
@safiranzenabiyoon
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۶۵
*═✧❁﷽❁✧═*
اونها دیگه نعمت های خدا رو نمی دیدن😱 ، مثل بچه یه خانواده پولدار💶 که از فرط ثروت زیاد با 100 دلاری سیگار درست می کنه و آتیشش میزنه 🔥، از دید اون، تک تک اون دلارها بی ارزشه چون از روز اول، بی حساب بهش دادن ، اما از دید یه آدم فقیر، تک تک اونها جواهره☑️،خدا به بشر نشان داد که ما باید برای نعمت ها سختی بکشیم 💪، بجنگیم 📛و تلاش کنیم تا قدر اونها رو بدونیم،آدمی که هر روز بدون مشکل، نفس می کشه😤هرگز به اون نفس ها و اکسیژن به چشم نعمت نگاه نمی کنه 🚫و هیچ وقت ارزش اونها رو نمی فهمه تا زمانی که اون نعمت رو از دست بده 👌، مثل اون ماهی 🐟که غرق در آبه و مفهوم دریا🌊 رو نمی فهمه ...
بعد از رفتن پدر محمد ، من ساعت ها⌚️ روی اون حرف ها فکر 🤔می کردم ، شاید اولش عجیب بودن اما وقتی خوب بهشون فکر کردم دیگه عجیب نبودن ، ولی تک تکش حقیقت داشت ... 💯
کم کم خدا برای من موضوعیت پیدا می کرد😍 ، من اعتقادی به خدا نداشتم ، خدا از دید من، خدای کلیسا بود 😏، خدای انسان های سفید ،مرد سفیدی، که به ما می گفت: زجر بکش تا درهای آسمان به روی تو باز بشه و من هر بار که این جملات رو می شنیدم👂 توی دلم می گفتم :خودت زجر بکش ، اگر راست میگی از آسمون بیا پایین و یه روز رو مثل یه بومی سیاه زندگی کن ... ☹️
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
کانال سفیـــران زینبیــــون
@safiranzenabiyoon
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۶۶
*═✧❁﷽❁✧═*
زجر کشیدن برای کلیسا یه افتخار😎 محسوب می شد، درهای آسمان و تطهیر اما به جای حمایت از ما که قشر زجر کشیده بودیم 😰، از اشراف و ثروتمندان حمایت می کرد و اصلا شبیه انسان های زجر کشیده نبودن ❌،اینجا بود که تازه داستان من و خدا، داشت شکل می گرفت😍 من شروع به تحقیق📚 کردم در جستجوی خدا، هر کتابی که به دستم می رسید؛ می خوندم ، عرفان ها و عقاید مختلف ، اونها رو کنار هم می گذاشتم و تمام ساعت های ⏰بی کاریم رو فکر می کردم ،قرآن، آخرین کتابی بود که خوندم ... 👌
مجذوب تک تک اون کلمات شده بودم ،اما چیزی که قلبم💖 رو به حرکت در آورد، دیدن دو تا تصویر بود ،تصویری از حج🕋 ، انسان هایی با پارچه های سفید و یه شکل خودشون رو پوشانده بودن، سفید و سیاه ، با پاهای برهنه👣 دور خانه ای ساده می چرخیدند ، خانه ای که با پارچه سیاهی پوشیده شده بود ،توی اون لباس ها اصلا مشخص نمی شد کی ثروتمنده💰 و کی فقیر ، این مصداق عملی برابری بود و تصویر دوم، تصویری بود که با همون پارچه های سفید سیاه و سفید، روی زمین و بی تکلف و تفاخر، کنار هم غذا می خوردن😋 ...
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
کانال سفیـــران زینبیــــون
@safiranzenabiyoon
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۶۷
*═✧❁﷽❁✧═*
با دیدن👀 این دو تصویر، قلبم💔 از جا کنده شد، ناخودآگاه با صدای بلند خندیدم😆 ،خنده ای از سر حظ و شادی ؛ شاید این تصاویر برای یه انسان سفید، ساده بود اما برای من، نعمت محسوب می شد😍 برای من که تمام زندگیم به خاطر بومی بودن، سیاه بودن و فقیر بودن ، تحقیر شده بودم 😳و برای ساده ترین حقوق انسانیم زجر کشیده بودم😰؛ نعمت برابری ، خدایی که سفید و سیاه در برابرش، یکسان بودن بدون صلیب های طلا و جواهرنشان 💍 این خدا، قطعا خدای من بود ...
تحقیقات📚 رو در مورد اسلام ادامه دادم شیعه، سنی، وهابی ، هر کدوم چندین فرقه و تفکر ، هر کدوم ادعای حقانیت داشت 😏 بعضی ها عقاید مشترک زیادی داشتن اما همدیگه رو کافر می دونستن،بعضی از عقاید هم زمین🌏 تا آسمان با هم فاصله داشت ، به شدت گیج شده بودم😇، نمی تونستم بفهمم چی درسته و باید کدوم رو بپذیرم ،کم کم شک و تردید 🤔هم داشت به ذهنم اضافه می شد ، اگر اسلام حقانیت داره پس چرا اینقدر فرقه فرقه است؟ از طرفی هجمه تفکرات منفی نسبت به اسلام هم در فضای مجازی📱 روز به روز بیشتر می شد ...👌
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
کانال سفیـــران زینبیــــون
@safiranzenabiyoon
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۶۸
*═✧❁﷽❁✧═*
خسته شدم،چراغ💡 رو خاموش کردم و روی تخت ولو شدم ؛ - شاید اصلا چیزی به اسم خدا وجود نداره ☹️ شاید دارم الکی دنبال یه توهم و فکر واهی😇 حرکت می کنم ، مگه میشه برای پرستش یه خدا، این همه تفکر و عقیده وجود داشته باشه؟ شاید تمام اینها ریشه در داستان های📃 اساطیری گذشته داره،خدایا! اصلا وجود داری؟
بدون اینکه حواسم باشه ، کاملا ناخودآگاه ساعت ها🕰 توی تخت داشتم با خدایی حرف می زدم که فکر می کردم🤔 اصلا وجود نداره اما حقیقت این بود بعد از خوندن قرآن باور وجود خدا در من شکل گرفته بود💯همه چیز رو رها کردم و برگشتم سر زندگی خودم ، به خودم گفتم ، کوین بهتره تمام انرژیت 💪رو بگذاری روی زنده موندن،داری وقتت رو سر هیچی تلف می کنی ، اونهایی که دنبال دین و خدا راه میوفتن ، آدم های ضعیفی😢 هستن که لازم دارن به چیزی اعتقاد داشته باشن تا توی وقت سختی، بدبختی هاشون رو گردن یکی دیگه بندازن و به جای تلاش💪، منتظر بشن یکی از راه برسه و مشکلات شون رو حل کنه ؛ فراموشش کن ...🚫
و فراموش کردم،همه چیز رو، و برگشتم سر زندگی عادیم ، نبرد📛 با دنیای سفید برای بقا ، از یه طرف به مبارزه ام💪 برای دفاع از انسان های مظلوم ادامه می دادم ، از طرف دیگه سعی می کردم بچه های بومی رو تشویق کنم👏 ،گاهی ساعت ها و روزها از زمانم رو وقف می کردم،بین بچه ها می رفتم و سعی می کردم انگیزه ای😍 برای نجات از بردگی و بدبختی در بین اونها ایجاد کنم اونها باید ترس😰 رو کنار می گذاشتن و برای رسیدن به حق شون مبارزه می کردن ، مبارزه تنها راه برای ساختن آینده و نجات از بدبختی بود ✅
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 👉
کانال سفیـــران زینبیــــون
@safiranzenabiyoon
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۶۹
*═✧❁﷽❁✧═*
کم کم تعداد افراد👤👥 متقاضی برای درس خوندن📚 زیاد می شد،من با تمام وجود برای کمک به اونها تلاش می کردم💪 ، پول 💶و قدرتی برای حمایت از اونها نداشتم ،اما انگیزه من برای تغییر دنیای🌏 سیاه بردگی عصر بیست و یک ، خاموش شدنی نبودمبارزه ای📛 تا آخرین نفس ...✌️
کار سختی بود😨 اما تعداد ما داشت زیاد می شد، حالا کم کم داشتیم وارد آمارها 📝می شدیم ، از هر 1000 بومی استرالیایی🇳🇿، 40 نفر برای درس خوندن📚 یا ادامه تحصیل اقدام می کرد👌،شاید از نظر دنیای سفید، این تعداد خنده دار بود😏 اما برای ما مفهوم امید به آینده رو داشت،نعمتی رو که من با تمام وجودم حس می کردم😍 سفیدها حتی قادر به دیدن و درک کردنش نبودن ...☹️
سال📆 2008 ، یکی از مهمترین سال های زندگی من بود 👌، زمانی که برای اولین بار، یک نفر از ظلمی که در حق بومی ها روا شده بود ؛عذرخواهی کرد 🙏، زمانی که نخست وزیر رسما در برابر جامعه ایستاد و از ما پوزش خواست
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 👉
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۷۰
*═✧❁﷽❁✧═*
همون سال🗓، اوباما ، اولین رئیس جمهور سیاه پوست امریکا در یک جامعه سرمایه داری به قدرت رسید😍 ، اون شب🌃 من از شدت خوشحالی گریه😭 می کردم ، با خودم گفتم: امروز، صدای 🗣آزادی در امریکا بلند شده فردا این صدا در سرزمین🌏 ماست، کوین ...👌
نوری در قلب 💖من تابیده بود ، نور امید و آینده روشن ، سرزمین زیبای متمدن من،داشت گام هایی👣 در مسیر انسانیت برمی داشت به زودی، دنیا به چشم دیگه ای به ما نگاه می کرد👀 اما این توهمی بیش نبود ، هرگز چیزی تغییر نکرد😢سخنرانی نخست وزیر صرفا یک حرکت سیاسی برای آرام کردن حرکت بومی ها بود 😏 آی دنیا ما انسانهای متمدن و آزادی خواهی هستیم 👌این تنها جلوه سخنان نخست وزیر بود ...
من گاهی به حرکت جهان فکر 🤔می کردم ، گاهی به شدت مایوس😰 می شدم ، آیا حقیقتا راهی برای تغییر و اصلاح دنیا وجود داشت؟ ناامیدی چاره کار نبود ، من باید راهی برای نسل های آینده پیدا می کردم،برای همین شروع به تحقیق 📚کردم ، دقیق تمام اخبار 🎤جهان رو رصد می کردم ، توی شبکه های اجتماعی 🖥و اینترنت دنبال یافتن جوابی بودم،فراتر از مرزهای استرالیا🇳🇿
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
کانال سفیـــران زینبیــــون
@safiranzenabiyoon
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۷۱
*═✧❁﷽❁✧═*
فقط یک راه برای نجات ما وجود داشت ، مبارزه 📛 یک جنبش علیه ظلم و نابرابری، یک جنبش برای تحقق عدالت،اما یک مبارزه ، آرمان، هدف، ایدئولوژی و شیوه مبارزه لازم داشت 😢با رسیدن به این جواب ، حالا باید به سوال🤔 دیگه ای هم پاسخ می دادم ، بهترین روش و شیوه برای این جنبش چی بود❓ روشی که پاسخگوی قرن جدید باشه،روشی که صد در صد به پیروزی✌️ ختم بشه ، برای یافتن تمام این پرسش ها شروع به مطالعه📚 در مورد قیام ها، انقلاب ها و اصلاحات بزرگ اجتماعی و سیاسی جهان🌎 کردم ، علی الخصوص حرکت هایی که به جامعه سیاه و بومی مربوط می شد ، راه ها، شیوه ها و ایدئولوژی های فراوانی پیش پای من قرار گرفته بود،راه هایی که گاهی بسیار به هم نزدیک می شد و گاهی بسیار دور ☹️ بعضی از اونها تلفات انسانی زیادی داشت اما به خاطر سوء مدیریت در اوج رسیدن به پیروزی نابود شده بود😔 یا یک تغییر جریان ساده، اون روز از بین برده بود ...👌
بعد از تحقیق زیاد ،فهمیدم😇 جدای از ایدئولوژی، هدف و آرمان یک حرکت باید توسط یک رهبر قوی💪محکم و غیرقابل تزلزل ، زیرک، دانا و تیزبین مدیریت بشه، کسی که بتونه آینده نگری😍 و وسعت دید داشته باشه ، تا موانع رو شناسایی کنه و بتونه توی بحران بهترین تصمیم رو بگیره و آینده حرکت رو نجات بده،کسی که بتونه یک جریان قوی رو از صفر ایجاد کنه ، قدرت نفوذ فکری😇 و اندیشه داشته باشه و نسبت بزرگ ترین دستاورد، کمترین تلقات رو داشته باشه ...💯
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
کانال سفیـــران زینبیــــون
@safiranzenabiyoon
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۷۲
*═✧❁﷽❁✧═*
فقط در چنین شرایطی می شد مانع از اشتباهات جنبش ها و حرکت های بزرگ گذشته شد✅علی الخصوص که در جامعه ما تفاوت نژاد بود ، تفاوتی که در یک جامعه طبقاتی و نژادپرستانه ، هرگز قابل حل نبود😢فقط یک راه وجود داشت ، تغییر اندیشه دنیای🌏 سفید برای همراهی و شرکت در این حرکت 🚶 دنیای سفید باید تساوی و برابری با ما رو قبول می کرد،اما چطور❓ آیا راهی برای تغییر افکار وجود داشت؟ غرق در میان این افکار 😇و سوالات،ناگهان یاد قرآن افتادم ، قرآن و تصاویر حج 🕋 این تنها راه بود ...👌
رفتم سراغ قرآن 😍یک بار دیگه قرآن رو خوندم و بعد از اون دنبال جنبش های دینی در سراسر دنیا گشتم 🚶جنبش هایی که بر اساس تفکرات دینی اسلامی شکل گرفته بود ، حرکت های زیادی برضد تبعیض نژادی در دنیا اتفاق افتاده بود اما پیش از هر حرکتی باید فکرها 🤔درست می شد و تصاویر حج، تنها مصداق حقیقی اون بود ، بهترین راه این بود که برابری و عدالت قرآنی در جامعه سفید حاکم بشه ، اما چطوری❓
بین تمام انقلاب های دینی ، عظیم ترین و بزرگ ترین شون انقلاب ایران🇮🇷 بود که به تغییر کل سیستم ختم شده بود ، انقلابی که عوضی های نژادپرست سفید ، مدام در مذمتش حرف می زدن همین عزمم رو جزم کرد 💪
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
کانال سفیـــران زینبیــــون
@safiranzenabiyoon
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۷۳
*═✧❁﷽❁✧═*
از دو حال خارج نبود ، یا ایرانی ها 🇮🇷موجوداتی بی نهایت شیطانی و پست تر 👹از این نژادپرست های سرمایه دار 💰بودن یا انسانهایی مثل ما که بی گناه، محکوم به نابودی😰 و فنا شده بودن ، در هر دو صورت ، از یک طرف، ایدئولوژی فکری😇 قرآن می تونست تفکر نژاد پرستانه رو بین جامعه سفید از بین ببره و از طرف دیگه، انقلاب ایران🇮🇷 که با شعار✊ اسلام شروع شده بود می تونست الگویی برای انقلاب فکری و مبارزاتی مردم من باشه ، دو تیغه یک قیچی که فقط در کنار هم موفق می شد💯
مطالبی که توی اینترنت💻 پیدا می شد زیاد نبود☹️ یا در ضدیت بود یا به هدف و برنامه من کمکی نمی کرد ، کتاب ها 📚هم همین طور ، یک جانبه و از بیرون به اسلام نگاه 👀می کرد و قطعا با تفکر اسلامی و کلامی که در قرآن خونده بودم، همسو نبود❌
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
کانال سفیـــران زینبیــــون
@safiranzenabiyoon
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۷۳
*═✧❁﷽❁✧═*
از دو حال خارج نبود ، یا ایرانی ها 🇮🇷موجوداتی بی نهایت شیطانی و پست تر 👹از این نژادپرست های سرمایه دار 💰بودن یا انسانهایی مثل ما که بی گناه، محکوم به نابودی😰 و فنا شده بودن ، در هر دو صورت ، از یک طرف، ایدئولوژی فکری😇 قرآن می تونست تفکر نژاد پرستانه رو بین جامعه سفید از بین ببره و از طرف دیگه، انقلاب ایران🇮🇷 که با شعار✊ اسلام شروع شده بود می تونست الگویی برای انقلاب فکری و مبارزاتی مردم من باشه ، دو تیغه یک قیچی که فقط در کنار هم موفق می شد💯
مطالبی که توی اینترنت💻 پیدا می شد زیاد نبود☹️ یا در ضدیت بود یا به هدف و برنامه من کمکی نمی کرد ، کتاب ها 📚هم همین طور ، یک جانبه و از بیرون به اسلام نگاه 👀می کرد و قطعا با تفکر اسلامی و کلامی که در قرآن خونده بودم، همسو نبود❌
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
کانال سفیـــران زینبیــــون
@safiranzenabiyoon
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۷۴
*═✧❁﷽❁✧═*
با یک علامت سوال❓ بزرگ مواجه شده بودم و تنها پاسخی که براش پیدا کردم این بود ، باید خودم به ایران 🇮🇷می رفتم ، باید می رفتم و از نزدیک روی تفکرات😇 و مبانی اسلام و ریشه های انقلاب ایران و مسیری که طی🚶 کرده بود؛ مطالعه می کردم📚 هرچند، مردم ایران هم از نظر من انسان های سفید بودن اما یه انسان عاقل، حتی از دشمنش📛 نکات مثبت رو یاد می گیره و در راه رسیدن به موفقیت ✌️ازش استفاده می کنه ، این یه قانونه ، داشته مثبت اون، کنار داشته های من ، یعنی سرعت رشد و پیروزی دو برابر من 👌
که بتونم اقامت 🏨موقت بگیرم شروع شد ، توی تحقیقاتم متوجه شدم ایران از کشورهای مختلف جهان، طلبه 👳می پذیره افرادی که می تونن به ایران بیان و آزادانه در مورد اسلام درس بخونن 📚و تحقیق کنن📝 و چه چیز از این بهتر ، هر چه جلوتر می اومدم شانس های زندگیم بزرگ تر و بهتر😍 از قبل می شد ، علی الخصوص که رهبر جنبش و انقلاب ایران یک روحانی و از قم🕌 بود، منم برای پذیرش در ایران، درخواست دادم مقصد، قم 👌
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
کانال سفیـــران زینبیــــون
@safiranzenabiyoon
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_ ۷۵
*═✧❁﷽❁✧═*
نشستیم روی صندلی ها💺 و جوانی برای ما شربت🍹 آورد ، یکی از آقایون همراه، کنارم و حاج آقای 👳مقابلم ؛ - حتما خسته شدید، اول پرواز🛬بعد هم که تا اینجا توی ماشین🚕 بودید، پیرمرد با لبخند😊 با من حرف می زد و من از دیدن این رفتارها کلافه شده بودم ، روال اینه که قبل از ورود به خوابگاه🏨دوستان تازه وارد میان و با هم گپی می زنیم ،حالا اگر شما خسته اید، می خواید برنامه رو به فردا موکول کنیم👌
سری تکان دادم ، نه این چیزها برای من خسته کننده نیست و توی دلم ❤️گفتم مگه من مثل تو یه پیرمردم؟من آدمیم که با تلاش و سختی 💪بزرگ شدم، این چیزها من رو خسته نمی کنه ، دوباره لبخند زد 😊، من پرونده شما رو خوندم،اینطور که متوجه شدم شما برای طلبه شدن مسلمان شدید ! - اشکالی داره⁉️ دوباره خندید ، نه☺️ اشکالی که نداره اما عموم افراد بعد از اینکه مسلمان میشن یه عده شون👥👤 به خاطر علاقه به تبلیغ اسلام و آشنایی بیشتر، میان و طلبه میشن تا حالا مورد برعکس نداشتیم🚫
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 👉
کانال سفیـــران زینبیــــون
@safiranzenabiyoon
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۷۶
*═✧❁﷽❁✧═*
به زحمت خودم رو کنترل می کردم 🤐خنده هاشون شدید😃 من رو عصبی می کرد و ذهنم رو بهم می ریخت 😖منم به خاطر طلبه بودن، مسلمان نشدم مسلمان شدم چون شرط پذیرش تون برای طلبه شدن بود؛ حالا اونها هم گیج شده بودن 😇حس خوبی بود دیگه نمی خندیدن می شد امواج متلاطم سوال های مختلف رو توی چهره شون دید 🤔
- توضیح اینکه واقعا برای چی اینجام، اصلا کار راحتی نیست❌من از اسلام هیچی نمی دونم ، اطلاعات من، در حد مطالعه📚 سطحی از آیات قرآنه ، حتی علی رغم مطالعات زیادی که کردم، بین فرقه ها و تفکرات😇 گیر کردم و قادر به تشخیص درست و غلط نیستم 😢من فقط یه چیز رو فهمیدم،فقط اسلام قادر به عوض کردن تفکر تبعیض نژادیه، منم برای همین اینجام☹️
سکوت عمیقی اتاق رو پر کرد ، چهره روحانی 👳مسن به شدت جدی شده بود، پس چرا بین این همه کشور، ایران 🇮🇷رو انتخاب کردی؟محکم توی چشم هاش نگاه👀 کردم _چون باید خمینی بشم 👌
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
کانال سفیـــران زینبیــــون
@safiranzenabiyoon
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۷۷
*═✧❁﷽❁✧═*
همون چهره جدی، به شدت توی فکر 🤔غرق شد ، اون روزها اصلا نمی تونستم حدس بزنم، داشت به چی فکر می کرد،نمی شد عمق نگاهش 👀رو درک کرد اما از خندیدن☺️ بهتر بودمن رو پذیرش کردن و راهی خوابگاه🏨 شدیم ،فضای بزرگ، ساده و تمییزی بود، فقط ازشون درخواست کردم، من رو با سیاه پوست ها هم اتاق کنن ، برام فرقی نداشت از کدوم کشور باشه اما دلم نمی خواست حتی با یه گندم گون، توی یه اتاق باشم ☹️
یکی از آقایون باهام اومد 🚶تا راه رو نشونم بده ، در🚪 اتاق رو که باز کردم بهت زده شدم ، تا وسط سرم سوخت با صدای🔊 در، یه جوان👨 بی نهایت سفید با موهای قهوه ای روشن و چشم های عسلی ، جلوی پای من بلند شد ؛مثل میخ، جلوی در خشک شدم ، همراهم به فارسی چیزی بهش گفت ، جوان هم با لبخند😊 جلو اومد و به انگلیسی شروع به سلام ✋و خوش آمدگویی کرد ...
چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام ، از شدت عصبانیت😡 چشم هام داشت از حدقه بیرون می زد دستش رو که برای دست دادن🤝 جلو آورد، یه قدم رفتم عقب، بدون توجه به ساکم سریع دوییدم🏃 پایین ، من رفتم سراغ اون روحانی👳 مسن
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
کانال سفیـــران زینبیــــون
@safiranzenabiyoon
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۷۸
*═✧❁﷽❁✧═*
- من از شما پرسیدم توی خوابگاه🏨 طلبه سیاه پوست دارید❓شما گفتید: بله و من ازتون خواستم، من رو توی اتاق اونها بگذارید حالا یه گندم گون هم نه، اصلا از این جوان 👱سفیدتر کسی وجود داشت که من رو باهاش توی یه اتاق بگذارید؟ نگاه👀 عمیقی بهم کرد، _ فکر کردم😇 می خوای خمینی بشی ؛ هیچ جوابی ندادم، تو می خوای با فکر تبعیض نژادی مبارزه کنی💪 و برای همین مسلمان شدی اما نمی تونی یه سفیدپوست رو تحمل کنی 😏پس چطور می خوای این تفکر رو از بین ببری و به مردم یاد بدی، همه در برابر خدا، برابرن؟👌
خون، خونم رو می خورد،از خشم😡 صدای سائیده شدن دندان هام بهم بلند شده بود😬 یعنی من حق نداشتم، حتی شب ها🏙 رو با آرامش بخوابم؟ چند لحظه بهم نگاه کرد👀 _اگر نمی خوای می تونی برگردی استرالیا🇰🇾خمینی شدن به حرف و شعار ✊و راحت و الکی نیست ! چشم هام رو بستم😑 _ نه می مونم . این رو گفتم و برگشتم 🚶بالا ...
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
کانال سفیـــران زینبیــــون
@safiranzenabiyoon
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_ ۷۹
*═✧❁﷽❁✧═*
خون، خونم رو می خورد ، داشتم از شدت عصبانیت 😡دیوونه می شدم😖،یعنی من حق نداشتم حداقل توی اتاق خودم آرامش داشته باشم؟ در🚪 رو باز کردم و رفتم تو ، حتی دلم نمی خواست بهش نگاه کنم ؛ساکم رو برده بود داخل ، چند لحظه زیرچشمی بهم نگاه کرد☹️ دوباره از جاش بلند شد و اومد سمتم 🚶 سلام کرد و دستش رو برای دست دادن جلو آورد 🤝و اومد خودش رو معرفی کنه ...
محکم توی چشم هاش نگاه 👀کردم و پریدم وسط حرفش،اصلا مهم نیست اسمت چیه یا از کدوم کشور سفید اینجایی☹️ بیا این مدتی رو که مجبوریم کنار هم باشیم، با هم مسالمت آمیز زندگی کنیم ، اتاق رو نصف می کنیم و هیچ کدوم حق نداریم از خط رد شیم و ساکم 💼رو هل دادم سمت دیگه اتاق ...
دستش رو که روی هوا خشک شده بود؛ جمع کرد ،مشخص بود از برخوردم جا خورده و ناراحت😒 شده اما اصلا واسم مهم نبود،تمام عمرم مجبور شده بودم جلوی سفیدها خم بشم،هم قبل از ورود به دانشگاه🏦 هم بعد از اینکه وکیل شده بودم ،حتی از طرف موکل های سفیدم بهم اهانت شده بود و زجر کشیده😰 بودم ،حالا این یکی بهش بربخوره یا نه، اصلا واسم مهم نبود😏چه کار می خواست بکنه؟دیگه توی اتاق خودم، نمی خواستم برده یه سفید باشم❌
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
کانال سفیـــران زینبیــــون
@safiranzenabiyoon
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۸۰
*═✧❁﷽❁✧═*
هیچی نگفت 🤐و رفت سمت دیگه اتاق ،حس شیری🦁 رو داشتم که قلمرو خودش رو مشخص کرده و حس فوق العاده😍 دیگه ای که قابل وصف نبود برای اولین بار داشتم حس قدرت💪 رو تجربه می کردم ...
کلاس های آموزش زبان فارسی شروع شد، صبح ها🌄 تا ظهر کلاس بودیم و تمام بعد از ظهر رو تمرین می کرد📝ماخبار گوش👂 می کردم ، توی سایت های فارسی زبان می چرخیدم و کلمات رو در می آوردم،سخت تلاش کردن💪 خصلت و عادت من شده بود،تنها سختی اون زمان، هم اتاقی سفیدم بود ، شاید کاری به هم نداشتیم اما اگر یه سیاه پوست بود می تونستیم با هم دوست💞 بشیم و اگر سوالی🤔 هم داشتم می تونستم ازش بپرسم، به هر حال، چاره ای نبود ، باید به این شرایط عادت می کردم☹️
تفاوت های رفتاری مسلمان ها با من خیلی زیاد بود ، کم کم رفتارشون با من، داشت تغییر می کرد،با خودشون گرم می گرفتن و شوخی☺️ می کردن اما به من که می رسیدن حالت شون عوض می شد،هر چند برام مهم نبود اما کنجکاویم تحریک شده بود😇
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 👉
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۸۱
*═✧❁﷽❁✧═*
یه روز، هم اتاقیم رو بین یه گروه بیست، سی نفره دیدم👀مشخص بود خیلی جدی دارن با هم صحبت می کنن ، متوجه من که شدن، سکوت 🤐خاصی بین شون حاکم شد، مشخص بود اصلا در زمان مناسبی نرسیدم 🚫بی توجه راهم رو کشیدم و رفتم 🚶در حالی که یه علامت سوال بزرگ توی ذهنم ایجاد شده بود😇به مرور زمان، این حالت ها داشت زیاد می شد ، بالاخره یکی از بچه های نیجریه اومد سراغم و من رو کشید یه گوشه ...
- کوین، باید در مورد یه موضوع جدی باهات صحبت کنم☑️بچه ها از دست رفتارهای تو صداشون در اومده 😒شاید تفاوت فرهنگی بین ما خیلی زیاده اما همه یه خانواده ایم👌
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۸۲
*═✧❁﷽❁✧═*
این درست نیست❌ که اینطوری برخورد می کنی
- مگه من چطور برخورد می کنم❓
- همین رفتار سرد و بی تفاوت☹️ یه طوری برخورد می کنی انگار ...
تازه متوجه 😇منظورش شده بودم ،مشکل من، مشکل منه ، مشکل بقیه، مشکل اونهاست، نه من توی کار کسی دخالت می کنم، نه دوست دارم کسی توی کار من دخالت کنه 👌برای بقیه چه سودی داره که به کارهای من اهمیت میدن❓ من توی چنین شرایطی بزرگ شده بودم،جایی که مشکل هر نفر، مشکل خودش بود کسی، کاری به کار دیگران نداشت❌ اما حالا ...
یهو یاد هم اتاقیم افتادم ، چند باری در کانون اجتماع بچه ها دیده👀 بودمش ؛ - این کار درستی نیست که خودمون رو از جمع جدا کنیم ، مسلمان ها با هم برادرن و برادر حق نداره نسبت به برادرش بی تفاوت باشه ✅پریدم وسط حرفش ، و لابد کانون تمام این حرف ها شخصی به نام هادیه 😏 با شنیدن اسم هادی، حالت چهره اش عوض شد...😳
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
کانال سفیـــران زینبیــــون
@safiranzenabiyoon
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۸۳
*═✧❁﷽❁✧═*
از سفارت ایران🇮🇷 با من تماس گرفتن 📞 گفتن موردی نداره اگر بخوام برای تحصیل📚 به ایران برم اما مراکز حوزوی فقط پذیرش مسلمان دارن 👌 صرفا اشخاصی پذیرش میشن که مبلغ های آینده جهان اسلام هستن،حتی اگر مایل باشم، می تونم برای آشنایی با اسلام، یه مدت مهمان اونها باشم اما به عنوان یه طلبه، نه ..❌
چند روزی روی این پیشنهادات فکر کردم😇 رهبر انقلاب ایران، طلبه بود😍رهبر فعلی ایران هم طلبه بود و هر دوی اونها به عنوان بزرگ ترین رهبرهای تاریخ جهان😍 شناخته شده بودن ،علی الخصوص بعد از شورش و جنگ📛 داخلی ایران در سال 2009 ، هیچ سیاستمداری نبود که قدرت فکری و مدیریتی رهبر ایران 🇮🇷رو مستقیم یا غیر مستقیم ستایش نکنه ، شخصی که طبق گفته اونها، تمام معادلات پیچیده شون رو برای نابودی، از بین برده بود، که اون هم طلبه بود ✅
خوب یا بد ، من تصمیمم رو گرفته بودم ، من باید و به هر قیمتی ،طلبه می شدم 👌من مسلمان📿 شدم ، دین داشتن یا نداشتن از نظر من هیچ فرقی نمی کرد ☹️ من قبلا هم مثلا مسیحی بودم ، حالا چه فرقی می کرد ، فقط اسم دین من عوض شده بود ، اسمی که از نظر من، کوچک ترین ارزشی نداشت☹️
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
کانال سفیـــران زینبیــــون
@safiranzenabiyoon
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۸۴
*═✧❁﷽❁✧═*
وسایلم رو جمع کردم و دفترم رو پس دادم، برگشتم خونه 🏚 دیدار خداحافظی ✋مادرم خیلی ناراحت بود و مدام گریه می کرد 😭 دوری من براش سخت بود😰 می ترسید رفتنم 🚶باعث بشه بیشتر از قبل، رنج و سختی رو تحمل کنم اما حرف پدرم، چیز دیگه ای بود ،من رو صدا زد🗣 بیرون روی بالکن ساده خونه چوبی مون ایستاده بود🕴
- کوین هر چند تو ثابت کردی پسر دانایی هستی 👌اما بهتر نیست به جای ایران به امریکا بری❓من وضع بومی ها و سیاه پوست های اونجا رو نمی دونم اما شنیدم👂 پر از سیاه پوست موفقه حتی رئیس جمهورشون هم سیاه پوسته ! اونجا شانس بیشتری برای زندگی کردن داری، حتی اگر بخوای برگردی 🚶هم ...
تمام مدت که پدرم صحبت می کرد، من فقط گوش👂 می دادم ، حقیقت این بود که من دنبال چیز دیگه ای به ایران🇮🇷 می اومدم، من به آینده ای نگاه می کردم 👀که جرات به زبان آوردنش رو نداشتم 😢چیزی که ممکن بود به قیمت جان من تموم بشه 👌
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد...👉
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۸۴
*═✧❁﷽❁✧═*
وسایلم رو جمع کردم و دفترم رو پس دادم، برگشتم خونه 🏚 دیدار خداحافظی ✋مادرم خیلی ناراحت بود و مدام گریه می کرد 😭 دوری من براش سخت بود😰 می ترسید رفتنم 🚶باعث بشه بیشتر از قبل، رنج و سختی رو تحمل کنم اما حرف پدرم، چیز دیگه ای بود ،من رو صدا زد🗣 بیرون روی بالکن ساده خونه چوبی مون ایستاده بود🕴
- کوین هر چند تو ثابت کردی پسر دانایی هستی 👌اما بهتر نیست به جای ایران به امریکا بری❓من وضع بومی ها و سیاه پوست های اونجا رو نمی دونم اما شنیدم👂 پر از سیاه پوست موفقه حتی رئیس جمهورشون هم سیاه پوسته ! اونجا شانس بیشتری برای زندگی کردن داری، حتی اگر بخوای برگردی 🚶هم ...
تمام مدت که پدرم صحبت می کرد، من فقط گوش👂 می دادم ، حقیقت این بود که من دنبال چیز دیگه ای به ایران🇮🇷 می اومدم، من به آینده ای نگاه می کردم 👀که جرات به زبان آوردنش رو نداشتم 😢چیزی که ممکن بود به قیمت جان من تموم بشه 👌
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
کانال سفیـــران زینبیــــون
@safiranzenabiyoon
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷