سفیران فاطمیه
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 #داستان_واقعی #دختر_شینا #قسمت_۳۳ *═✧❁﷽❁✧═* رفتم کنار پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نش
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۳۴
*═✧❁﷽❁✧═*
نفهمیدم چطور پله ها را دو تا یکی کردم و با دمپایی لنگه به لنگه خودم را به حیاط رساندم👌 صمد لباس سربازی پوشیده بود.ساکس 💼
هم دستش بود. برای اولین بار زودتر از او سلام✋ دادم. خنده اش گرفت☺️
گفت: «خوبی؟!»
خوب نبودم😥 دلم به همین زودی برایش تنگ 💔شده بود.
گفت: «من دارم می روم پایگاه. مرخصی هایم تمام شده. فکر کنم تا عروسی دیگر همدیگر را نبینیم❌ مواظب خودت باش.»
گریه ام😢 گرفته بود. وقتی که رفت، تازه متوجه دانه های اشکی شدم که بی اختیار سُر😭 می خورد روی گونه هایم. صورتم خیس شده بود. بغض ته گلویم را چنگ می زد. دلم نمی خواست کسی من را با آن حال و روز ببیند.
دویدم توی باغچه. زیر همان درختی 🌳که اولین بار بعد از نامزدی دیده بودمش، نشستم و گریه کردم😭
از فردای آن روز، مراسم ویژه قبل از عروسی یکی پس از دیگری شروع شد؛ مراسم رخت بران، اصلاح عروس و جهازبران👌
پدرم جهیزیه ام را آماده کرده بود. بنده خدا سنگ تمام گذاشته بود✅ سرویس شش نفره چینی🍽 خریده بود، دو دست رختخواب، فرش، چراغ خوراک🥘 پزی، چرخ خیاطی و وسایل آشپزخانه.
یک روز فامیل جمع شدند و با شادی جهیزیه ام را بار وانت🚘 کردند و به خانه پدرشوهرم بردند. جهیزیه ام را داخل یک اتاق چیدند. آن اتاق شد اتاق من و صمد👌
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
🌱🥀🌱🥀
#سوره مبارکه ی مائده آیه ۲۰
🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋
👈وَإِذْ قَالَ مُوسَىٰ لِقَوْمِهِ يَا قَوْمِ اذْكُرُوا
نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ جَعَلَ فِيكُمْ أَنْبِيَآءَ
وَجَعَلَكُمْ مُلُوكًا وَآتَاكُمْ مَا لَمْ يُؤْتِ أَحَدًا
مِنَ الْعَالَمِينَ .
👈و (به یاد آر) هنگامی كه موسی به
قوم خود گفت: ای قوم من، نعمت خدا
را بر خود متذكر شوید، آن گاه كه در
میان شما پیامبرانی قرار داد و شما را
فرمانروایان (مردم) ساخت و به شما
چیزی داد كه به احدی از جهانیان نداد
(مانند غرق كردن دشمنتان، تورات
مبسوط، سنگ چشمهزا و منّ و سلوی).
👌یاداوری نعمت ها
🥀🌱🥀🌱
🍃💜زندگینامهامامجعفرصادقع💜🍃
🍃💚امام صادق(ع) بنا به نقل برخی منابع، در 17 ریبع الاول سال 80 هجری و به نقل منابع دیگر، در سال 83 هجری در مدینه و در زمان حکومت عبدالملک بن مروان متولد شدند.
🍃💚 پدرشان امام باقر ع و مادر آن حضرت فاطمه (امفروه) دختر قاسم بن محمد بن ابی بکر میباشد.
🍃💚کنیه های امام صادق(ع)👇
🍃💜ابوعبدالله
🍃💜 ابواسماعیل
🍃💜و ابوموسی
🍃💚دارای سه دختر و شش پسر امام جعفر صادق(ع) بودند.
🍃💚حیات امام صادق(ع)، با خلافت ده خلیفه آخر بنی امیه از جمله عمر بن عبدالعزیز و هشام بن عبدالملک و...وهمچنین در عصر دو خلیفه عباسی، سَفّاح و منصور دوانیقی همزمان بود .
🍃💜در اواخر حکومت بنی امیه ؛ بجهت ضعف و در جنگ بودن با عباسیان ؛ موقعیت مناسبی برای امام باقر ع و امام صادق ع بوجود آمد که باعث تربیت هزاران طلبه دانشمند برجسته شد وعلوم تشیع علوی را گسترش دادند.
🍃💚امامصادق ع تا سن نوزده سالگی با امام باقر ع بودند و پسازشهادتپدر؛
مدت سی و چهار سال هم امامت کردند.
🍃💔امام جعفر صادق ع در نهایت بدست منصور دوانقی مسموم و بشهادت رسیدو درقبرستان بقیع شهر مدینه در کنار پدر (امام باقر ع)
و پدر بزرگ(امام سجاد ع
هدایت شده از سفیران فاطمیه
#حاج_احمد_متوسلیان
🌷🌷🌷🌷🌷
👈با اسرائیل وارد جنگ خواهیم شد و عملیات مان را علیه آن ها شروع خواهیم کرد.
هرکس با ماست؛ بسم الله! هرکس با ما نیست، خداحافظ👌
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#روزتون_شهدایی
هدیه محضر ارواح مطهر شهدا🌷وامام شهدا🌷صلوات
🌷
🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
سفیران فاطمیه
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 #داستان_واقعی #دختر_شینا #قسمت_۳۴ *═✧❁﷽❁✧═* نفهمیدم چطور پله ها را دو تا یکی کردم و ب
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۳۵
*═✧❁﷽❁✧═*
شبی🌃 که قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار شود، صمد از پایگاه برگشت و تا نیمه های شب چند بار به بهانه های مختلف به خانه ما آمد🚶♂
فردای آن روز برادرم، ایمان، سراغم آمد. به تازگی وانت 🚘قرمز رنگی خریده بود. من را سوار ماشینش کرد. زن برادرم، خدیجه، کنارم نشست. سرم را پایین انداخته بودم، اما از زیر چادر و تور قرمزی که روی صورتم انداخته بودند، می توانستم بیرون را ببینم👀
بچه های روستا🏕 با داد و هوار و شادی به طرف ماشین می دویدند🏃♂ عده ای هم پشت ماشین سوار شده بودند. از صدای پاهای👣 بچه ها و بالا و پایین پریدنشان، ماشین تکان تکان می خورد. انگار تمام بچه های روستا ریخته بودند آن پشت😳 برادرم دلش برای ماشین تازه اش می سوخت. می گفت: «الان کف ماشین پایین می آید.» ☹️خانه صمد چند کوچه با ما فاصله داشت.
شیرین جان که متوجه نشده بود من کی سوار ماشین شده ام، سراسیمه دنبالم آمد. همان طور که قربان صدقه ام 😍می رفت، از ماشین پیاده ام کرد و خودش با سلام ✋و صلوات از زیر قرآن ردم کرد.
از پدرم خبری نبود❌ هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم❤️ می خواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم. به کمک زن برادرم، خدیجه، سوار ماشین شدم. در حالی که من و شیرین جان یک ریز گریه😭 می کردیم و نمی خواستیم از هم جدا شویم. خدیجه هم وقتی گریه های من و مادرم را دید، شروع کرد به گریه کردن😭
بالاخره ماشین راه افتاد و من شیرین جان از هم جدا شدیم. تا خانه صمد من گریه می کردم 😭و خدیجه گریه می کرد.
وقتی رسیدیم، فامیل های داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین🚘 آمدند. در را باز کردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم. بوی دود اسپند کوچه را پر کرده بود👌
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
🌙🦋🌙🦋
#سوره مبارکه ی مائده آیه ۳۵
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
👈يَآ أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَابْتَغُوٓا
إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ وَجَاهِدُوا فِي سَبِيلِهِ لَعَلَّكُمْ
تُفْلِحُونَ .
👈ای كسانی كه ایمان آوردهاید، از
خداوند پروا كنید و (برای تقرّب) به
سوی او (از مقرّبان درگاهش و از
عملهای صالح) وسیله بجویید و در راه
او جهاد كنید، شاید رستگار گردید.
👌ازمقربان درگاهش وسیله بجویید و
درراه اوجهاد کنید شاید رستگار شوید
🌙🦋🌙🦋
.
بیا که رنج فراقت برید امان مرا
به یُمن آمدنت تازه کن جهان مرا
.
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
.
آقآ جانم...♡
تو بگۆ من بمیرم می آیی??
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
#علی_صیاد_شیرازی
🌷🌷🌷🌷🌷
پروردگارا!
👈#رفتن در دست توست، من نمیدانم چه موقع خواهم رفت.
ولی میدانم که از تو باید #بخواهم مرا در رکاب #امام_زمان(عجل الله تعالی فرجهم الشریف) قرار دهی
و آنقدر با #دشمنان قسم خورده ات بجنگم تا به فیض #شهادت برسم👌
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#روزتون_شهدایی
هدیه محضر ارواح مطهر شهدا🌷وامام شهدا🌷صلوات
🌷
🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
سفیران فاطمیه
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 #داستان_واقعی #دختر_شینا #قسمت_۳۵ *═✧❁﷽❁✧═* شبی🌃 که قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۳۶
*═✧❁﷽❁✧═*
مردم صلوات می فرستادند👌 یکی از مردهای فامیل، که صدای خوبی داشت، تصنیف های قشنگی درباره حضرت محمد(ص) 😍می خواند و همه صلوات می فرستادند.
صمد رفته🚶♂ بود روی پشت بام و به همراه ساقدوش هایش انار و قند و نبات 😋توی کوچه پرت می کرد. هر لحظه منتظر بودم نبات یا اناری روی سرم بیفتد، اما صمد دلش ❤️نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند☺️
مراسم عروسی با ناهار دادن😋 به مهمان ها ادامه پیدا کرد. عصر🌄 مهمان ها به خانه هایشان برگشتند. نزدیکان ماندند و مشغول تهیه شام شدند☑️
دو روز اول، من و صمد از خجالت😥 از اتاق بیرون نیامدیم❌ مادر صمد صبحانه و ناهار و شام😋 را توی سینی می گذاشت. صمد را صدا می زد 🗣و می گفت: «غذا پشت در 🚪است.»
ما کشیک می دادیم، وقتی مطمئن می شدیم کسی آن طرف ها نیست❌سینی را برمی داشتیم و غذا را می خوردیم😋
رسم بود شب دوم، خانواده داماد به دیدن 👀خانواده عروس می رفتند. از عصر آن روز آرام و قرار😰 نداشتم.
لباس هایم را پوشیده بودم و گوشه اتاق آماده نشسته بودم. می خواستم همه بدانند چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ 💔شده و این قدر طولش ندهند.
بالاخره شام را خوردیم و آماده رفتن شدیم🚶♂
داشتم بال درمی آوردم. دلم می خواست تندتر از همه بدوم تا زودتر برسم😍
به همین خاطر هی جلو می افتادم. صمد دنبالم می آمد🚶♂ و چادرم را می کشید☹️
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
🌙⭐️🌙⭐️
#سوره مبارکه ی مائده آیه ۴۸
🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺
👈وَأَنْزَلْنَآ إِلَيْكَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقًا لِمَا
بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْكِتَابِ وَمُهَيْمِنًا عَلَيْهِ
فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِمَآ أَنْزَلَ اللَّهُ وَلَا تَتَّبِعْ
أَهْوَآءَهُمْ عَمَّا جَآءَكَ مِنَ الْحَقِّ لِكُلٍّ ....
👈و ما این كتاب را به سوی تو به حق و
درستی فرو فرستادیم كه تصدیقكننده
است آنچه را از كتابها (ی آسمانی) كه
پیش از او بوده و مسلط و مراقب و
حافظ و گواه بر آنهاست. پس میان آنان
بر طبق آنچه خدا (بر تو) نازل كرده
داوری كن و هرگز از هواهای (نفسانی)
آنان با انحراف از حقّی كه بر تو آمده
پیروی مكن. برای هر یك از شما (امتها)
آیین و برنامه روشنی قرار دادیم. و اگر
خداوند (به اراده حتمی خود)
میخواست همه شما (امتها) را
بیتردید یك امت میكرد (همه بشر را در
طول تاریخ با یك نوع استعداد فكری
راكد، نیازمند یك شریعت میكرد) و لكن
خواست در آنچه به شما داده شما را
آزمایش كند (از این رو استعدادهای
گوناگون قابل تكامل داد و بر حسب
تكامل آن شرایع نازل كرد) پس به سوی
كارهای خیر پیشی گیرید. برگشت همه
شما به سوی خداست، پس شما را به
آنچه درباره آن اختلاف میكردید آگاه
خواهد كرد.
🌙⭐️🌙⭐️