سفیران فاطمیه
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 #داستان_واقعی #دختر_شینا #قسمت_۹۴ *═✧❁﷽❁✧═* رفت روی لبه دیوار از آنجا پرید توی حیاط.
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۹۵
*═✧❁﷽❁✧═*
کمی بعد صمد و سرباز👨🏭 رفتند و من تنها ماندم. بچه ها را از خانه همسایه آورده بودم. هر کاری کردم، دست و دلم به کار نمی رفت😞 می ترسیدم توی اتاق و آشپزخانه بروم. فکر😇 می کردم کسی پشت کمد، یخچال یا زیر پله و خرپشته قایم شده است. فرشی انداختم گوشه حیاط و با بچه ها نشستم آنجا.
معصومه حالش بد🤕 بود؛ اما جرئت رفتن به اتاق را نداشتم.
شب که صمد آمد، ما هنوز توی حیاط بودیم. صمد تعجب😳 کرده بود. گفتم: «می ترسم. دست خودم نیست.»
خانه بدجوری دلم💔 را زده بود. بچه ها را بغل کرد و برد توی اتاق. من هم به پشتوانه او رفتم و چیزی برای شام😋 درست کردم. صمد تا نصف شب بیدار بود و خانه را مرتب می کرد.
گفتم: «بی خودی وسایل را نچین. من اینجابمان نیستم. یا خانه ای دیگر بگیر، یا برمی گردم قایش.»
خندید و گفت: «قدم😍 بچه شدی، می ترسی؟!»
گفتم: «تو که صبح تا شب نیستی. فردا پس فردا اگر بروی مأموریت، من شب ها چه کار کنم⁉️»
گفت: «من که روی آن را ندارم🙊 بروم پیش صاحب خانه و خانه را پس بدهم.»
گفتم: «خودم می روم. فقط تو قبول کن.»
چیزی نگفت. سکوت کرد. می دانستم دارد فکر 🤔می کند.
فردا ظهر که آمد، شاد و سرحال😌 بود. گفت: «رفتم با صاحب خانه حرف زدم. یک جایی هم برایتان دیده ام👀 اما زیاد تعریفی نیست. اگر صبر کنی، جای بهتری پیدا می کنم.»
گفتم: «هر طور باشد قبول. فقط هر چه زودتر از این خانه برویم👌»
فردای آن روز دوباره اسباب کشی کردیم. خانه مان یک اتاق بزرگ و تازه نقاشی شده در حوالی چاپارخانه بود. وسایل چندانی نداشتم. همه را دورتادور اتاق چیدم. خواب😴 آرام آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم. اما صبح که از خواب بیدار شدم، اوضاع طور دیگری شده بود. انگار داشتم تازه با چشم باز همه چیز را می دیدم. آن طرف حیاط چند تا اتاق بود که صاحب خانه در آنجا گاو🐄 و گوسفند🐑 نگه می داشت. بوی پشم و پهنشان توی اتاق می پیچید. از دست مگس🦗 نمی شد زندگی کرد. اما با این حال باید تحمل می کردم. روی اعتراض نداشتم❌
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
بسم الله الرحمن الرحیم
سوره مبارکه هودآیه۱۱۹
🌸الامن رحم ربک ولذلک خلقهم وتمت
کلمة ربک لاملان جهنم من الجنة والناس
اجمعین
🌸فلسفه خلقت بشر،پذیرش ودریافت
رحمت الهی میباشد،که درمسیرتکامل روحی ومعنوی انسان هاست
#سلام_امام_زمانم⛅️
ایآنکهعزيزیومراجانیوجـانان
صديوسفمصریزغمت،سربهبيابان
ایکاشبيــايیوبگويندکـهآمد برمصروجودمنقحطیزده،باران
✨🌼
🌹 #سلام_امام_زمانم #روزت_بخیر
صبح یعنی ...
تپشِ قلبِ زمان ،
درهوسِ دیدنِ تــو
کہ بیایی و زمین،
گلشنِ اسرار شود
🌹 #السلام_علیک_یابقیه_الله
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
📌 #طرح_مهدوی
◾️ صاحبِ عصر! دگر طاقتمان رفت به باد / تا #محرم نشده گر به صلاح است بیا...
#اوصاف_مشترک خاتم الانبیا✨
و خاتم الاوصیا✨
📌قسمت 1⃣ از 5⃣
👈در روایات بسیاری📚 به اوصاف مشترك و شباهتهای امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) به حضرت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) اشاره شده است. ما در این نوشتار به بعضی از این ویژگیها اشاره مینماییم:👇
🔸- رحمت
💠خداوند متعال وجود نازنین
✨پیامبر اكرم🌸 (صلی الله علیه و اله و سلم) را رحمتی برای عالمیان میداند؛ «وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلاَّ رَحْمَةً لِلْعالَمینَ» [1] و تو را جز رحمتی🌷 برای جهانیان نفرستادیم.
🌼امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) نیز به این 🍃صفت زیبندهاند: «السَّلَامُ عَلَیْكَ أَیُّهَا الْعَلَمُ الْمَنْصُوبُ وَ الْعِلْمُ الْمَصْبُوبُ وَ الْغَوْثُ وَ الرَّحْمَةُ الْوَاسِعَة» [2] سلام✋ بر تو ای پرچم برافراشته.. و رحمت گسترده الهی.💐
[1]. انبیاء: 107
[2]. بحارالأنوار، ج53، ص171
📎ادامه دارد ...
#احمد_حاجیوند_الیاسی
🌷🌷🌷🌷🌷
#کلام_شهید
👈این مملکت، این #نظام، الان به
حبیب_ابن_مظاهر، به
#قیس_ابن_مسهر_صیداوی، به
#قاسم_ابن_الحسن، نیاز دارد.
این انقلاب، دیگر به #مختارهای
سقفی نیاز ندارد...👌
دانشجوی بسیجی
#مدافع_حرم
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#روزتون_شهدایی
هدیه محضر ارواح مطهر شهدا🌷وامام شهدا🌷صلوات
🌷
🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
سفیران فاطمیه
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 #داستان_واقعی #دختر_شینا #قسمت_۹۵ *═✧❁﷽❁✧═* کمی بعد صمد و سرباز👨🏭 رفتند و من تنها ما
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۹۶
*═✧❁﷽❁✧═*
شب 🌃که صمد آمد، خودش همه چیز دستگیرش شد. گفت: «قدم! اینجا اصلاً مناسب زندگی نیست. باید دنبال جای بهتری باشم👌
صمد به چند نفر👥 از دوستانش سپرده بود خانه مناسبی برایمان پیدا کنند. خودش هم پیگیر بود. می گفت: «باید یک خانه خوب و راحت برایتان اجاره کنم که هم نزدیک نانوایی🥖 باشد، هم نزدیک بازار؛ هم صاحب خانه خوبی داشته باشد تا اگر من نبودم به دادتان برسد👌»
من هم اسباب و اثاثیه ها را دوباره جمع کردم و گوشه ای چیدم☹️
چند روز بعد با خوشحالی 😌آمد و گفت: «بالاخره پیدا کردم. یک خانه خوب و راحت با صاحب خانه ای مؤمن و مهربان. مبارکتان باشد😍»
با تعجب گفتم: «مبارکمان باشد😳»
رفت توی فکر😇انگار یاد چیزی افتاده باشد. گفت: «من امروز و فردا می روم مرز، جنگ شده.
عراق به ایران حمله📛 کرده»
این حرف را خیلی جدی نگرفتم😒 با خوشحالی رفتیم و خانه را دیدیم. خانه پشت انبار نفت بود؛ حاشیه شهر. محله اش تعریفی نبود☹️ اما خانه خوبی بود. دیوارها تازه نقاشی شده بود؛ رنگ پسته ای روشن. پنجره های زیادی هم داشت. در مجموع خانه دل❤️ بازی بود؛ برعکس خانه قبل. صمد راست می گفت.
صاحب خانه خوب و مهربانی😍 هم داشت که طبقه پایین می نشستند. همان روز آینه و قرآن را گذاشتیم روی طاقچه و فردا هم اسباب کشی کردیم👌
اول شیشه ها را پاک کردم؛ خودم دست تنها موکت ها را انداختم. یک فرش شش متری بیشتر نداشتیم که هدیه 🎁حاج آقایم بود. فرش را وسط اتاق پهن کردم. پشتی ها را چیدم دورتادور اتاق.
خانه به رویم خندید☺️ چند روز اول کارم دستمال کشیدن وسایل و جارو کردن و چیدن وسایل سر جایشان بود. تا مویی روی موکت می افتاد، خم می شدم و آن را برمی داشتم. خانه قشنگی😍 بود.
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
🌙🌸🌙🌸
#سوره مبارکه ی یوسف آیه ۱۸
🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋
👈وَجَآءُوا عَلَىٰ قَمِيصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ قَالَ بَلْ
سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْرًا فَصَبْرٌ جَمِيلٌ
وَاللَّهُ الْمُسْتَعَانُ عَلَىٰ مَا تَصِفُونَ .
👈و بر روی پیراهن وی خونی دروغین
آوردند. (پدر) گفت: (چنین نیست كه
میگویید؛ چگونه یوسف را خورده كه
پیراهنش را ندریده؟) بلكه نفستان كاری
(زشت) را در نظرتان آراسته است؛ پس
صبر و شكیبایی نیكو بایدم كرد، و
خداست كه باید بر آنچه توصیف میكنید
از او یاری جست.
🌙🌸🌙🌸
❣ #سلام_امام_زمانم❣
در غربت عشق، آشنا را برسان
فرزند #علی مرتضی را برسان
خشنودی قلب چهارده معصومت
یارب فرج #امام ما را برسان…
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب
🌹تعجیل در فرج#پنج صلوات
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
📌 #طرح_مهدوی
📎 #عاشقانه_مهدوی
🌇 گرچه این شهر شلوغ است ولی باور کن / آنچنان جای تو خالیست صدا میپیچد
#مرتضی_آوینی
🌷🌷🌷🌷🌷
👈وقتی ما
از جانمان گذشتیم
دیگر هیچ راهی
برای تسلط بر ما ندارند👌
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#روزتون_شهدایی
هدیه محضر ارواح مطهر شهدا🌷وامام شهدا🌷صلوات
🌷
🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
سفیران فاطمیه
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 #داستان_واقعی #دختر_شینا #قسمت_۹۶ *═✧❁﷽❁✧═* شب 🌃که صمد آمد، خودش همه چیز دستگیرش شد.
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۹۷
*═✧❁﷽❁✧═*
دو تا اتاق داشت که همان اول کاری، در🚪 یکی را بستم و کردمش اتاق پذیرایی. آشپزخانه ای داشت و دستشویی🚽 و حمام همین. اما قشنگ ترین خانه ای بود که در همدان اجاره کرده بودیم✅
عصر صمد آمد؛ با دو حلقه چسب برق سیاه. چهارپایه ای زیر پایش گذاشت و تا من به خودم بیایم، دیدم 👀روی تمام شیشه ها با چسب، ضربدر مشکی زده. جای انگشت هایش روی شیشه ها مانده بود. با اعتراض گفتم: «چرا شیشه ها را این طور کردی⁉️ حیف از آن همه زحمت. یک روز تمام فقط شیشه پاک کردم😒»
گفت: «جنگ شده. عراق شهرهای مرزی را بمباران 💣کرده. این چسب ها باعث می شود موقع بمباران و شکستن شیشه ها، خرده شیشه رویتان نریزد.»👌
چاره ای نداشتم. شیشه ها را این طوری قبول کردم؛ هر چند با این کار انگار پرده ای سیاه روی قلبم🖤 کشیده بودند.
صمد می رفت و می آمد 🚶♂و خبرهای بد می آورد. یک شب رفت سراغ همسایه و به قول خودش سفارش ما را به او کرد👌
فردایش هم کلی نخود و لوبیا و گوشت و برنج خرید.
گفتم: «چه خبر است⁉️»
گفت: «فردا می روم خرمشهر. شاید چند وقتی نتوانم بیایم. شاید هم هیچ وقت برنگردم.»
بغض😢 ته گلویم نشسته بود. مقداری پول💶 به من داد.
ناهارش را خورد. بچه ها را بوسید. ساکش💼 را بست.
خداحافظی کرد و رفت.
خانه ای که این قدر در نظرم دل❤️ باز و قشنگ بود، یک دفعه دلگیر و بی روح 💔شد.
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
هدایت شده از دختر باید خانوم باشد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استاد_پناهیان
میدونی خدا چرا به ما رحم میکنه؟
چون جز خدا کسی رو نداریم
ما جز خدا کسی رو داریم مگه؟
مولای یا مولای.....انت المولی و انا العبد و هل یرحم العبد الا المولی؟؟
کی جز تو بمن رحم میکنه خدای من؟
تو مولای منی....