🖤 نامِ کریم اهل بیت که میآید، غمی در دلم تازه میشود، نمیدانم از کدام درد باید نالید؟! از داغِ کوچههای بنی هاشم؟ از نامردانِ منفعت طلب؟ از یارانِ بیاخلاصِ خیانتکار و حق ناشناس؟ از بیعتهای سُست؟ از طعنهها و زخمِ زبانها؟ از جگرِ سوختهاش؟
▫️ از تشییعِ غریبانهی پیکرش که آماج تیرهای کینه شد؟ از غربتی که در خاندان پیامبر موروثی است و تا همین امروز هم ادامه دارد؟ از مردمانی که امام زمانشان را تنها میگذارند؟
▪️ ای کاش تمام شود این همه غربت. کاش درس بگیریم از این همه مصیبت و با زهرِ دنیادوستی، ریا، تفرقه، جهل و ناآگاهی، جگرِ مجتبای زمانمان را نسوزانیم.
🔻 کاش برای آمدنش کاری کنیم. تا هرچه زودتر بیاید و تمام شود این همه مظلومیت.
🔘 شهادت مظلومانه #امام_حسن مجتبی علیهالسلام را خدمت امام زمان و شما تسلیت عرض میکنیم.
☑️
⚫️#شهدای_کربلا(۷۰،۷۱،۷۲)
«قاسط بن زهیر»و«کردوس بن زهیر»و
«مقسط بن زهیر»
🌴قاسط بن زهیر بن حارث تغلبی و دو برادرش، کردوس بن زهیر و مقسط بن زهیر، از اصحاب امیرالمؤمنین علی علیه
السلام بودند.ودرجنگ های صفین
و جمل و نهروان در رکاب امام علیه السلام شمشیر می زدند و دلاوریهای آنان در جنگها به ویژه در جنگ صفین زبانزد همه بود.
🎋آنها پس از شهادت امام علی علیه السلام در زمره اصحاب امام حسن علیه السلام در آمدند و سپس در کوفه باقی ماندند تا هنگامی که امام حسین علیه السلام به سرزمین کربلا وارد شد.
👈آنها با شنیدن این خبر، شبانه خود را به امام رساندند وروزعاشورا در حمله اول سپاه دشمن به شهادت رسیدند.😭
⚫#شهدای_کربلا
📌و این بار عزمم را جزم کردم تا با توانی عظیم،وصف شما را فریاد زَنَم اما این چنین بغض حقیرم،درمقابل استواریِ یَل سانِ شما،سرازیر میشود که راه را برای کلام می بندد!
🌹در حقیقت از شما شقایق ها،از چه باید گفت و نوشت؟
از چه باید خواند و سرود،آنگاه که غروبِ گُلگون خونابه های شما،فروزانده تر از طلوع شمسِ فلک است!
👈ای کاش عالم بداند که یاد شما را زندگی باید کرد،
آن را قاب باید کرد،بر سرِ دیوار زندگی بایدزد!
✨مجلس تمام گشت وبه آخررسیدعمر
ماهمچنان دراول وصف تومانده ایم✨
🔰به مناسبت #شهادت_حضرت_پیامبر (ص) روایتی شگفت انگیز و روحیه بخش به منتظران امام غائب (عج) 👇
1️⃣ رسول الله (ص) در ضمن وصیتی طولانی به امیرالمومنین (ع) فرمودند:
🌺 اى عليّ! بدان كه شگفت انگيزترين مردم از جهت ايمان و عظيم ترين آنها از روى يقين، مردمى هستند كه در آخر الزّمان خواهند بود پيامبر را نديده اند و از امام نيز محرومند، امّا به سیاهی ها روی سفیدی ( منظور آیات و روایات) ايمان دارند. 🌺
📕 منبع : کمال الدین و تمام النعمه ، ج 1 ، ب 25 ، ح 8
👌 این روایت زیبا ، ارزش عمل منتظران ظهور را نشان می دهد که با وجود اینکه نه پیامبر(ص) و معجزاتش را و نه امام معصوم و وجود معنوی اش را دیده اند ، باز به آیات و روایات ایمان آورده اند و در ایمان خود ثابت قدم مانده اند.
انشالله که تا لحظه مرگ بر این ایمان ، پا برجا بمانیم
طوری #تَلاش کنید کِه اگر روزی
#امام زمان عجل الله تعالی فرجهم فرمودند:
" یه سرباز #متخصص میخام
بفرمایند ؛ فلانی بیاید "
سربازی کِه هیچ #کارایـی
نداشته باشه بدردِ اقا نمیخوره..
برید #آمادگیِ جسمانیِ
خودتون رو ببرید بالا
مومن باشید..
همراه با آمادگیِ جسمانی...👌
السلام علی الحسین🏴وعلی علی بن الحسین🏴وعلی اولادالحسین🏴وعلی اصحاب الحسین🏴
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
هدیه محضر ارواح مطهر شهدا 🌷وامام شهدا🌷صلوات
🌷
🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
▪️ این روزها انتظار را به سرنوشتمان گره زدهاند. نه پایمان به اربعین میرسد و نه دستمان به ضریح شما...
انگار تمام عالم یکجا به غیبت رفته است!
🏴 شهادت #امام_رضا علیهالسلام را تسلیت میگوییم
☑️
سفیران رمضان
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 #داستان_واقعی #دختر_شینا #قسمت_۱۵۱ *═✧❁﷽❁✧═* بغلش🤗 کردم و شیرش دادم. مهدی کنارم خوابی
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۱۵۲
*═✧❁﷽❁✧═*
صدایی نیامد. فکر 🤔کردم شاید گربه است. سمیه با گریه اش خانه را روی سرش گذاشته بود.
پشت در، میزی گذاشته بودم. رفتم پشت در و گفتم: «کیه⁉️» کسی داشت کلید🔑 را توی قفل می چرخاند. صمد بود، گفت: «منم. باز کن.》
با خوشحالی 😍میز را کنار کشیدم و در را باز کردم.
*
گفتم: «اقلاً بگذار رختخواب ها را جمع کنم😒صبحانه بچه ها را بدهم.»
گفت: «صبحانه توی راه می خوریم. فقط عجله کن باید تا عصر سر پل ذهاب باشیم👌»
سمیه را تمیز کردم. تا توانستم برای بچه ها و خودم لباس برداشتم. مهدی را آماده کردم و دستش 🖐را دادم به دست خدیجه و معصومه و گفتم: «شما بروید سوار شوید.» پتویی دور سمیه پیچیدم.
دی ماه 🌙بود و هوا سرد و گزنده. سمیه را دادم بغل 🤗صمد.
در را قفل 🔒کردم و رفتم در خانه گُل گز خانم و با همسایه دیوار به دیوارمان خداحافظی✋ کردم و سپردم مواظب خانه ما باشد. توی ماشین 🚙که نشستم، دیدم گل گز خانم گوشه پرده را کنار زده و نگاهمان👀 می کند و با خوشحالی برایمان دست تکان می دهد.
ماشین که حرکت کرد، بچه ها شروع کردند به داد و هوار😍 و بازی کردن. طفلی ها خوشحال بودند. خیلی وقت بود از خانه بیرون نیامده بودند.
صمد همان طور که رانندگی می کرد، گاهی مهدی را روی پایش می نشاند و فرمان را می داد دستش، گاهی معصومه را بین من و خودش می نشاند و می گفت: «برای بابا شعر بخوان😍»
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷