eitaa logo
سفیران محرم
1.7هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
2.8هزار ویدیو
91 فایل
حجاب و عفاف گلچین اشعار نوحه و روضه احادیث روشنگری سواد رسانه ای نهج البلاغه قران اخبار مهم و روز تبلیغات پربازده سفیــــر 313 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/573243688C45fe529fd3
مشاهده در ایتا
دانلود
✨امام حسین(علیه السلام) فرمودند: « ... خداى تعالى زمين🌎 را به واسطه او [مهدی] پس از مردن زنده كند🍃 و دين حقّ را به دست او بر همه اديان چيره نمايد👌 گرچه مشركان را بد آید...» 📕 کمال‌الدین، ج1، باب30، ح3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سفیران محرم
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۲۱ *═✧❁﷽❁✧═* چنان سرگرم گل چیدن شده بودم که وقتی دس
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ ۲۳ *═✧❁﷽❁✧═* مادرم گفت: هروقت ماشین🚕 رو دیدی و بچه ها اومدن به جای اون سنگی که دنبالشون انداختی با گل🌹 به استقبالشون برو. زمان و مکان کش می آمدند. چندین بار تا سر خیابان رفتم و برگشتم. مادرم را کلافه کرده بودم😖 بس که از او می پرسیدم: پس چرا نرسیدن؟ بالاخره انتظار سرآمد و ماشین و آقا و پدر زری و پدرهای دیگر و بچه ها آمدند🚶‍♂ به قدری خوشحال😍 شده بودم که فراموش کردم دسته گلم 💐را با خودم ببرم. پیش از آنکه فرصت پیاده شدن به آنها بدهم با عجله تلاش 💪کردم سوار ماشین شوم. اما چهره ی همه ی بچه ها در هم رفته و چشم ها قرمز و خیس😭 بود. علی که از همه کوچک تر بود و بیشتر از دو سال نداشت، توی بغل🤗 اقا بود و از گریه ی زیاد هق هق 😩می زد. از سوار شدن به ماشین، صرف نظر کردم و عقب عقب رفتم تا سواره ها پیاده شوند. راننده یکی یکی بچه ها👦 را بغل می کرد و پایین می گذاشت اما همه ی بچه ها شلوارهای 👖عیدشان توی دستشان بود و به جای آن، دامن قرمز پوشیده بودند😳 همه همسایه ها با هلهله و گل 🌺و شیرینی و سلام و صلوات بچه ها را به خانه ی خاله توران بردند و چند دقیقه بعد صدای سازو دهل در تمام محله پیچید. من که همپای علی گریه 😭می کردم، نمی دانستم این شیرینی و ساز و دهل برای چیست❓ بچه ها را ردیف کنار هم خوابانده بودند و برایشان ساز و نقاره می زدند😍 ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 ☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙⭐️🌙⭐️ مبارکه ی جن آیه ۱۶ 🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺 👈وَأَنْ لَوِ اسْتَقَامُوا عَلَى الطَّرِيقَةِ لَأَسْقَيْنَاهُمْ مَآءً غَدَقًا . 👌و اینكه اگر آنها [= جنّ و انس‌] در راه (ایمان) استقامت ورزند، با آب فراوان سیرابشان می‌كنیم!
❣ سلام بر تو♥️ ای مولایی که بیرق به یمن وجود برافراشته است و سینه ات 💗 مالامال از است ... 💕السَّلاَمُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْعَلَمُ الْمَنْصُوبُ💕 اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
💐💐💐💐💐 ظلمت و تاریکی آسمان‌ها را فرا گرفته بود. فرشتگان گفتند: بار خدایا! این تاریکی را از ما  برطرف کن. و خداوند نوری خلق کرد. پس همه‌جا روشن شد. و آن نور، حضرت  زهرا (سلام الله علیها) بود👌 خداوندا! اکنون زمین نیز سرد و تاریک است. تو را به همان نور آسمانی قَسم، چشم اهل زمین را با ظهور فرزندش روشن کن🙏 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌺🍃🌼🍃🌺🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🌷🌷🌷🌷 توصیه شهید نوید صفری به‌خواندن زیارت عاشورا 👈زیارت عاشورا را بخوانید وازطرف من به ارباب ابراز ارادت کنید. حتما هرکجا باشم خود را در کنار شما خواهم رساند. هرکه چهل روز عاشورا بخواند و ثواب آن را هدیه بفرستد، حتما تمام تلاش خود را به اذن خدا خواهم کرد تا حاجت او را بگیرم👌 تاریخ تولد : ۱۶ تیر ۱۳۶۵ تاریخ شهادت : ۱۸ آبان ۱۳۹۶ .دیرالروز سوریه هدیه محضرارواح مطهر شهدا🌷وامام شهدا🌷صلوات 🌷 🕊🌷 🌷🕊🌷 🕊🌷🕊🌷
سفیران محرم
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۲۳ *═✧❁﷽❁✧═* مادرم گفت: هروقت ماشین🚕 رو دیدی و بچه
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ ۲۴ *═✧❁﷽❁✧═* آقا 🧔ما را بد عادت کرده بود.همیشه موقعی که خسته😥 از مدرسه بر میگشتیم اورا میدیدم که جلوی در خانه ایستاده🕴 و با جیب هایی پر از نخودچی کشمش منتظر ماست😍 از سر کوچه چشم از در خانه بر نمیداشتیم. با دیدن آقا دلگرم💖 می شدیم و خستگی های مدرسه از یادمان میرفت. آقا می گفت : هرکدومتون می تونه از توی جیب هام فقط یک بار به اندازه ی مشت هاش نخودچی کشمش برداره😋 به من می گفت: اول نوبت دختر👧 تو جیبی باباس، بعد نوبت علی و بعد احمد. همه ی آرزویم این بود که بزرگ شوم و قدم به جیب آقا برسد چون همیشه کنار جیب هایش را از بس که حرص میزدیم پاره می کردیم🙊 با این یک مشت نخودچی کشمش که هنوز مزه اش زیر زبانم مانده😋 سرمان گرم بود تا خوردنی دیگری گیرمان بیاید.آنقدر شرطی شده بودیم که اگر آقا را دم در🚪 نمیدیدم بغض😢 می کردیم. یک روز که من کلاس چهارم و احمد و علی کلاس دوم و سوم بودند، وقتی رسیدیم در خانه🏡 آقا نبود. رفتیم داخل خانه، دیدیم داخل هم کسی نیست ❌حتی مادرم که عضو ثابت خانه بود، هم حضور نداشت🚫 داداش حمید را که هنوز شیرخوار🍼 بود سپرده بودند به خاله توران. بعد از چند دقیقه خاله توران که همسایه ی دیوار به دیوار ما بود داخل آمد و گفت: بچه ها بریم خونه ما چای☕️ شیرین بخوریم. رفتیم چای شیرین خوردیم 😋اما سراغ هرکس راکه میگرفتیم خاله توران می گفت: حالا می آن. جایی رفتن،کار داشتن. برید بازی کنید☹️ ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 ☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا