eitaa logo
سفیران فاطمیه
1.7هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
81 فایل
حجاب و عفاف گلچین اشعار نوحه و روضه احادیث روشنگری سواد رسانه ای نهج البلاغه قران اخبار مهم و روز تبلیغات پربازده سفیــــر 313 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/573243688C45fe529fd3
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سفیران فاطمیه
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۱۴۶ *═✧❁﷽❁✧═* شرف پیش شما به پشیزی نمی ارزه. این چه
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ ۱۴۷ *═✧❁﷽❁✧═* با دیدن این دو برادر مجروح🤕 در یک لحظه موقعیت خودم را از فراموش کردم. اسارتم 🙌و اینکه این سرباز دشمن است که با اسلحه🔫 بالای سرم ایستاده است را از یاد بردم. با دندان دستهایم را باز کردم. سپس دست خواهر بهرامی را نیز باز کردم. هرچه سرباز فریاد👂 میزد گویی گوشی برای شنیدن نداشتم🚫 تکه ای باند را که برای احتیاط دور جوراب و پایم بسته بودم ، باز کردم و با آبی💦 که در قمقمه ی کمری تکاور مجروح بود، صورت خون آلودش را شست و شو دادم. از ناحیه ی چشم 👁آسیب دیده بود بعد از شست و شوی چشم هایش مقداری گاز استریل را که به همراه داشتم روی زخم گذاشتم تا خونریزی اش موقتا قطع شد👌 موقتا قطع شد. ولی این مقدار گاز فقط برای یکی از چشمان او کافی بود. برادر دیگری چند متر آنطرف تر بر زمین افتاده بود. به سمت او دویدم🏃‍♂ سرباز بعثی پی در پی فریاد زد: ممنوع، ممنوع 🚫و من هم در پاسخ فریاد زدم: مجروح، مجروح 🤕با خودم گفتم هرچه بادا باد، مگر من برای کمک به این مجروحان به آبادان برنگشته بودم؟ مگر برای ماندن در بخش به خانم مقدم التماس🙏 نمیکردم. تکاور هر لحظه رنگ پریده تر میشد. اسمش را از روی لباسش خواندم:تکاور میر احمد میرظفرجویان. از شدت بغض😢 داشتم خفه میشدم. خون چنان در رگهایم به جوش امده بود که احساس میکردم هر لحظه ممکن است خون بالا بیاورم. ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 ☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم ۱۸۱ و از آنها که آفریدیم, گروهی بحق هدایت می کنند و به حق اجرای عدالت می نمایند.
سلام مولای‌ما 🏝ما شب زدگان درپی نوریم آقا از هجر تو درحالِ عبوریم آقا روشن شده آسمان وپایان شب است ما منتظرِصبحِ ظهوریم آقا🏝 ⚘...وَ غُیِّرَ مِنْ سُنَّتِکَ، حَتَّى یَعُودَ دِینُکَ بِهِ وَ عَلَى یَدَیْهِ غَضّاً جَدِیداً صَحِیحاً لَا عِوَجَ فِیهِ وَ لَا بِدْعَهَ مَعَهُ، حَتَّى تُطْفِئَ بِعَدْلِهِ نِیرَانَ الْکَافِرِینَ. و احکام و قوانینی که دستخوشِ تغییر و تحریف گشته را اصلاح فرما تا اینکه دین تو به‌دست او تازه و نو و درست و خالی از کجی و بدعت شود تا با عدالتِ او، آتش‌های کافران را خاموش سازی.⚘ 📚مفاتیح الجنان،دعای عصر غیبت
🌷🌷🌷🌷🌷 سخنی با شما مسئولین مملکت دارم ، شهدا خون خود را برای اسلام و پیاده نمودن قوانین الهی در جامعه و برای این‌که هیچ خط التقاطی در اداره کشور نقش نداشته باشد ، ریختند و امیدوارم که با توفیق خداوند ، شما خواسته‌های شهدا را جامه‌ی عمل بپوشانید 👌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ هدیه محضر ارواح مطهر شهدا🌷وامام شهدا🌷صلوات 🌷 🕊🌷 🌷🕊🌷 🕊🌷🕊🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سفیران فاطمیه
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۱۴۷ *═✧❁﷽❁✧═* با دیدن این دو برادر مجروح🤕 در یک لحظ
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ ۱۴۸ *═✧❁﷽❁✧═* احساس غرور میکردم و برای زنده یودنش بیشتر به دست و پا افتادم. دستهای✋ خونی ام را به سرباز عراقی که بالای سرمان ایستاده بود نشان دادم و به او فهمانئم که میخواهم دستهایم را بشویم. اجازه داد. داخل خانه🏠 رفتم، در استانه ی در، روی یک چوب لباسی حوله ی بزرگ سفیدی دیدم. بی انکه جلوتر بروم سریع حوله را کشیدم و برگشتم🚶‍♀سرباز فهمیده بود که شست و شوی دست بهانه است اما نمیدانم ذاتش خوب بود یا تحت تاثیر قرار گرفته بود؛اصلا به روی خودش نیاورد😶 سرباز عراقی را نمی دیدیم فقط لوله تفنگش بود که به تناسب جابه جایی ما ، جابه جا میشد. حوله رو به سختی دور شکمش پیچیدیم. انقدر خون از دست داده بود که بدنش شل و سنگین و لب و دهانش خشک شده بود و اب💦 طلب میکرد. خواهر بهرامی به سرباز گفت:مای، مای(اب،آب) میرظفرجویان دوباره گفت:از اینها چیزی طلب نکنید، اینها کثیف😖 هستند. ته قمقمه هنوز کمی اب مانده بود؛ ان را دور لب و دهانش ریختم. پرسیدم : سید بچه داری؟ با تکان سر گفت:بله. مثل اینکه دلش❤️ میخواست از بچه اش حرف بزند گفت: اسمش سمیه است. اشکی به ارامی از گوشه ی چشمش سر خورد😭 از خودم بدم امد. من که نتوانسته بودم جلوی خونریزی اش را بگیرم، دیگر چرا او را به یاد دخترش👧 انداختم. چشم هایش را به سختی باز نگه داشته بود. جمله ای که به سختی ادا میکرد این بود: به دخترم سمیه بگید پدرت با چشم باز شهید🌷 شد و به ارزویش رسید. قلبم از شنیدن این جملات اتش گرفته بود💔 ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 ☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️