#شهید_محمد_حسین_یوسف_الهی
🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان🇮🇷🇮🇷
🍂كبوترانه پريدند عاشقان خدا
به بي كرانه ترين سمت ، آسمان خدا...
🍂و عرش زير قدم هايشان به خود لرزيد
چه سربلند گذشتند از امتحان خدا...
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#شبتون_شهدایی
شادی روح مطهر امام راحل وشهدا 🌷 صلوات
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
💢دلنوشته شهید حاج قاسم سلیمانی
▪️عمر انسان در دنیا به سرعت سپری میشود، ما همه به سرعت از هم پراکنده میشویم و بین ما و عزیزانمان فاصله میافتد. ما را غریبانه در گودال و حفره وحشت که میگذارند، در این حالت هیچ فریادرسی جز اعمال انسان نیست. چون فقط چراغ اعمال مقبول است که امکان روشنایی در آن خاموشی و ظلمت مطلق را دارد.
▪️اجازه نده در هر شرایطی هیچ محبتی بر محبت خداوند سبحان و هیچ رضایتی بر رضایت خداوند سبحان غلبه کند.
قاسم سلیمانی، ١٣٩۵/٨/١٠، حلب
#لبیک_یا_خامنه_ای
#حاج_قاسم
#حاج_مهدی_سلحشور
@safiranzenabiyoon
🌷 #دختر_شینا – قسمت 1⃣3⃣
✅ فصل نهم
💥 یک بار هم یکی از همروستاییها خبر آورد صمد با عدهای دیگر به یکی از پادگانهای تهران رفتهاند، اسلحهای تهیه کردهاند و شبانه آوردهاند رزن و آن را دادهاند به شیخ محمد شریفی ( شیخ محمد شریفی بعدها امام جمعهی رزن شد ).
این خبرها را که میشنیدم، دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. حرص میخوردم چرا صمد افتاده توی این کارهای خطرناک. دیر به دیر به روستا میآمد و بهانه میآورد که سر زمستان است؛ جادهها لغزنده و خطرناک است. از طرفی هم باید هر چه زودتر ساختمان را تمام کنند و تحویل بدهند. میدانستم راستش را نمیگوید و به جای اینکه دنبال کار و زندگی باشد، میرود تظاهرات و اعلامیه پخش میکند و از این جور کارها.
💥 عروسی یکی از فامیلها بود. از قبل به صمد و برادرهایش سپرده بودیم حتماً بیایند. روز عروسی صمد خودش را رساند. عصر بود. خبر آوردند حجت قنبری یکی از همروستاییهایمان را که چند روز پیش در تظاهرات همدان شهید شده بود به روستا آوردهاند.
مردم عروسی را رها کردند و ریختند توی کوچهها. صمد افتاده بود جلوی جمعیت، مشتش را گره کرده بود و شعار میداد: « مرگ بر شاه... مرگ بر شاه. » مردها افتادند جلو و زنها پشت سرشان. اول مردها مرگ بر شاه میگفتند و بعد هم زنها. هیچکس توی خانه نمانده بود.
💥خانوادهی حجت قنبری هم توی جمعیت بودند و در حالی که گریه میکردند، شعار میدادند. تشییع جنازهی باشکوهی بود. حجت را به خاک سپردیم. صمد ناراحت بود. من را توی جمعیت دید. آمد و خودش مرا رساند خانه و گفت میرود خانهی شهید قنبری.
💥شب شده بود؛ اما صمد هنوز نیامده بود. دلم هول میکرد. رفتم خانهی پدرم. شیرین جان ناراحت بود. میگفت حاجآقایت هم به خانه نیامده. هر چه پرسیدم کجاست، کسی جوابم را نداد. چادر سر کردم و گفتم: « حالا که اینطور شد، میروم خانهی خودمان. » خواهرم جلویم را گرفت و نگذاشت بروم.
💥شستم خبردار شد برای صمد و پدرم اتفاقی افتاده. با این حال گفتم: « من باید بروم. صمد الان میآید خانه و نگرانم میشود. »
💥 خدیجه که دید از پس من برنمیآید، طوری که هول نکنم، گفت: « سلطان حسین را گرفتهاند. » سلطان حسین یکی از همروستاییهایمان بود.
گفتم: « چرا؟! »
خدیجه به همان آرامی گفت: « آخر سلطان حسین خبر آورده بود حجت را آوردهاند. او باعث شده بود مردم تظاهرات کنند و شعار بدهند. به همبن خاطر او را گرفته و بردهاند پاسگاه دمق. صمد هم میخواسته برود پاسگاه، بلکه سلطان حسین را آزاد کند. اما حاجآقا و چند نفر دیگر نگذاشتند تنهایی برود. با او رفتند. »
💥 اسم حاجآقایم را که شنیدم، گریهام گرفت. به مادر و خواهرهایم توپیدم: « تقصیر شماست. چرا گذاشتید حاجآقا برود. او پیر و مریض است. اگر طوری بشود، شما مقصرید. »
آن شب تا صبح نخوابیدیم. فردا صبح حاجآقا و صمد آمدند. خوشحال بودند و میگفتند: « چون همه با هم متحد شده بودیم، سلطان حسین را آزاد کردند؛ و گرنه معلوم نبود چه بلایی سرش بیاورند. »
💥 نزدیک ظهر، صمد لباس پوشید. میخواست برود تهران. ناراحت شدم. گفتم: « نمیخواهد بروی. امروز یا فردا بچه به دنیا میآید. ما تو را از کجا پیدا کنیم. » مثل همیشه با خنده جواب داد: « نگران نباش خودم را میرسانم. » اخم کردم. کتش را درآورد و نشست. گفت: « اگر تو ناراحت باشی، نمیروم. اما به جان خودت، یک ریال هم پول ندارم. بعدش هم مگر قرار نبود این بار که میروم برای بچه لباس و خرت و پرت بخرم؟! »
💥 بلند شدم کمی غدا برایش آماده کردم. غذایش را که خورد، سفارشها را دادم. تا جلوی در دنبالش رفتم. موقع خداحافظی گفتم: « پتو یادت نرود؛ پتوی کاموایی، از آنهایی که تازه مد شده. خیلی قشنگ است. صورتیاش را بخر. »
وقتی از سر کوچه پیچید، داد زدم: « دیگر نروی تظاهرات. خطر دارد. ما چشم انتظاریم. »
برگشتم خانه. انگار یکدفعه خانه آوار شد روی سرم. بس که دلگیر و تاریک شده بود. نتوانستم طاقت بیاورم. چادر سر کردم و رفتم خانهی حاجآقایم.
🔰ادامه دارد....🔰
مبارکاست به خلق وخدا نبوت تو
خجسـتهباد به عالم ظهوردولت تو
#السلامعلیکیارسولالله💚
تنها کسی که میتونه شعار«زن، زندگی، آزادی» سر بده «محمدِامین»ــه که با بعثتش دیگر دختری زنده به گور نشد!
اثر جدید حسن روح الامین بانام نجات دختران
🗣مهدی حاجی پور
#عید_مبعث
#حجاب
#مبعث
@safiranzenabiyoon
بسم الله الرحمن الرحیم
#سوره_مبارکه_نساء_آیه_ ۵۸
ای مومنین همانا خداوند به شما امر میکند که امانتها را به صاحبان آنها برسانید
و چون در میان مردم دواری می کنید از روی عدالت حکم کنید
به راستی که ادای امانت و داوری حق وقضاوت عادلانه خوب چیزی است
که خداوند شما را به آن موعظه می کند البته خداوند شنوا و بینا است
🌹 ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز. سهم روز هشتاد ویکم
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
📜 #نامه31 : نامه به امام حسن مجتبی (علیه السلام )
8⃣ معيارهای روابط اجتماعی
🔻ای پسرم نفس خود را ميزان ميان خود و ديگران قرار ده، پس آنچه را كه برای خود دوست داری برای ديگران نيز دوست بدار و آنچه را كه برای خود نمی پسندی، برای ديگران مپسند، ستم روا مدار آنگونه كه دوست نداری به تو ستم شود. نيكوكار باش آنگونه كه دوست داری به تو نيكی كنند و آنچه را كه برای ديگران زشت ميداری برای خود نيز زشت بشمار و چيزی را برای مردم رضايت بده كه برای خود می پسندی، آنچه نميدانی نگو گر چه آنچه را ميدانی اندك است، آنچه را دوست نداری به تو نسبت دهند درباره ديگران مگو، بدان كه خود بزرگ بينی و غرور مخالف راستی و آفت عقل است، نهايت كوشش را در زندگی داشته باش، و در فكر ذخيره سازی برای ديگران مباش، آنگاه كه به راه راست هدايت شدی در برابر پروردگارت از هر فروتنی خاضع تر باش.
9⃣ تلاش در جمع آوری زاد و توشه
🔻بدان راهی پر مشقّت و بس طولانی در پيش روی داری و در اين راه بدون كوشش بايسته و تلاش فراوان و اندازه گيری زاد و توشه و سبك كردن بار گناه موفّق نخواهی بود، بيش از تحمّل خود بار مسؤوليّتها را بر دوش منه كه سنگينی آن برای تو عذاب آور است. اگر مستمندی را ديدی كه توشه ات را تا قيامت می برد و فردا كه به آن نياز داری به تو باز می گرداند، كمك او را غنيمت بشمار و زاد و توشه را بر دوش او بگذار و اگر قدرت مالی داری بيشتر انفاق كن، و همراه او بفرست، زيرا ممكن است روزی در رستاخيز در جستجوی چنين فردی باشی و او را نيابی. به هنگام بی نيازی اگر كسی از تو وام خواهد غنيمت بشمار، تا در روز سختی و تنگدستی به تو باز گرداند، بدان كه در پيش روی تو، گردنه های صعب العبوری وجود دارد كه حال سبكباران به مراتب بهتر از سنگين باران است و آن كه كند رود حالش بدتر از شتاب گيرنده می باشد و سرانجام حركت بهشت و يا دوزخ خواهد بود پس برای خويش قبل از رسيدن به آخرت وسایلی مهيّا ساز و جايگاه خود را پيش از آمدنت آماده كن زيرا پس از مرگ، عذری پذيرفته نمی شود و راه باز گشتی وجود ندارد.
0⃣1⃣ نشانه های رحمت الهی
🔻بدان خدایی كه گنج های آسمان و زمين در دست اوست به تو اجازه درخواست داده و اجابت آن را به عهده گرفته است. تو را فرمان داده كه از او بخواهی تا عطا كند، درخواست رحمت كنی تا ببخشايد و خداوند بين تو و خودش كسی را قرار نداده تا حجاب و فاصله ايجاد كند و تو را مجبور نساخته كه به شفيع و واسطه ای پناه ببری و در صورت ارتكاب گناه در توبه را مسدود نكرده است، در كيفر تو شتاب نداشته و در توبه و بازگشت بر تو عيب نگرفته است، در آنجا كه رسوایی سزاوار توست رسوا نساخته و برای بازگشت به خويش شرائط سنگينی مطرح نكرده است، در گناهان تو را به محاكمه نكشيده و از رحمت خويش نا اميدت نكرده بلكه بازگشت تو را از گناهان نيكی شمرده است. هر گناه تو را يكی و هر نيكی تو را ده به حساب آورده و راه بازگشت و توبه را به روی تو گشوده است. هر گاه او را بخوانی ندايت را می شنود و چون با او راز دل گویی راز تو را می داند، پس حاجت خود را با او بگوی و آنچه در دل داری نزد او باز گوی غم و اندوه خود را در پيشگاه او مطرح كن، تا غمهای تو را بر طرف كند و در مشكلات تو را ياری رساند.
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
#سلام_امام_زمانم🌸
دوستدارمنگاتکنم یبار تو دنیاآقاجون
چی میشه جمالتو کنم تماشا آقاجون
بهجونحسینیکههردوتاموندوسشداریم
واسه دیدنت نمیشناسم سر از پا آقاجون
#تعجیل_در_ظهورش_صلوات🌷
AUD-20220301-WA0027.mp3
2.56M
💫☄سه پیام کلیدی بعثت
«حجت الاسلام ماندگاری»
#مبعث
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞نماهنگ بسیار زیبا|مُصطَفی|
⭕️جدید ترین اثر:
گروه تواشیح تسنیم
⚜در مدح و منقبت حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله
📺مشاهده و دریافت فیلم باکیفیت بالا:
🌐 aparat.com/v/Z3W5e
#عید_مبعث
#ماه_رجب
#مبعث
@safiranzenabiyoon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 تو بهتر میفهمی یا پیامبر(ص)🤣
#خنده_حلال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 رحمة للعالمین
🔰 چرا پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) حتی برای کفار هم رحمت است؟
🌷 #دختر_شینا – قسمت 2⃣3⃣
✅ فصل نهم
💥 دو روز از رفتن صمد میگذشت. برای نماز صبح که بیدار شدم، احساس کردم حالم مثل هر روز نیست. کمر و شکمم درد میکرد. با خودم گفتم: « باید تحمل کنم. به این زودی که بچه به دنیا نمیآید. »
هر طور بود کارهایم را انجام دادم. غذا گذاشتم. دو سه تکه لباس چرک داشتیم، رفتم توی حیاط و توی آن برف و سرمای دی ماه قایش، آنها را شستم.
💥 ظهر شده بود. دیدم دیگر نمیتوانم تحمل کنم. با چه حال زاری رفتم سراغ خدیجه. او یکی از بچههایش را فرستاد دنبال قابله و با من آمد خانهی ما.
از درد هوار میکشیدم. خدیجه تند و تند آب گرم و نبات برایم درست میکرد و زعفران دمکرده به خوردم میداد. کمی بعد، شیرینجان و خواهرهایم هم آمدند. عصر بود. نزدیک اذان مغرب بچه به دنیا آمد. آن شب را هیچوقت فراموش نمیکنم. تا صدایی میآمد، با آن حال زار توی رختخواب نیمخیز میشدم. دلم میخواست در باز شود و صمد بیاید. هر چند تا صبح به خاطر گریهی بچه خوابم نبرد؛ اما تا چشمم گرم میشد، خواب صمد را میدیدم و به هول از خواب میپریدم.
💥 یک هفته از به دنیا آمدن بچه میگذشت. او را خوابانده بودم توی گهواره که صدای در آمد. شیرین جان توی اتاق بود و به من و بچه میرسید. قبل از اینکه صمد بیاید تو، مادرم رفت. صمد آمد و نشست کنار رختخوابم. سرش را پایین انداخته بود. آهسته سلام داد. زیر لب جوابش را دادم. دستم را گرفت و احوالم را پرسید. سرسنگین جوابش را دادم. گفت: « قهری؟! »
جواب ندادم.
دستم را فشار داد و گفت: « حق داری. »
گفتم: « یک هفته است بچهات به دنیا آمده. حالا هم نمیآمدی. مگر نگفتم نرو. گفتی خودم را میرسانم. ناسلامتی اولین بچهمان است. نباید پیشم میماندی؟! »
💥 چیزی نگفت. بلند شد و رفت طرف ساکش. زیپ آن را باز کرد و گفت: « هر چه بگویی قبول. اما ببین برایت چه آوردهام. نمیدانی با چه سختی پیدایش کردم. ببین همین است. »
پتوی کاموایی را گرفت توی هوا و جلوی چشمهایم تکان تکانش داد. صورتی نبود؛ آبی بود، با ریشههای سفید. همان بود که میخواستم. چهار گوش بود و روی یکی از گوشههایش گلدوزی شده بود، با کاموای سرمهای و آبی و سفید
💥 پتو را گرفتم و گذاشتم کنار گهواره. با شوق و ذوق گفت: « نمیدانی با چه سختی این پتو را خریدیم. با دو تا از دوستهایم رفتیم. آنها را نشاندم ترک موتور و راه گرفتیم توی خیابانها. یکی اینطرف خیابان را نگاه میکرد و آن یکی آنطرف را. آخر سر هم خودم پیدایش کردم. پشت ویترین یک مغازه آویزان شده بود. »
آهسته گفتم: « دستت درد نکند. »
💥دستم را دوباره گرفت و فشار داد و گفت: « دست تو درد نکند. میدانم خیلی درد کشیدی. کاش بودم. من را ببخش. قدم! من گناهکارم میدانم. اگر مرا نبخشی، چهکار کنم؟! »
بعد خم شد و دستم را بوسید و آن را گذاشت روی چشمش. دستم خیس شد.
گفت: « دخترم را بده ببینم. »
گفتم: « من حالم خوب نیست. خودت بردار. »
گفت: « نه... اگر زحمتی نیست، خودت بگذارش بغلم. بچه را از تو بگیرم، یک لذت دیگری دارد. »
💥 هنوز شکم و کمرم درد میکرد، با اینحال به سختی خم شدم و بچه را از توی گهواره برداشتم و گذاشتم توی بغلش. بچه را بوسید و گفت: « خدایا صد هزار مرتبه شکر. چه بچه خوشگل و نازی. »
همان شب صمد مهمانی گرفت و پدرم اسم اولین بچهمان را گذاشت، خدیجه.
بعد از مهمانی، که آبها از آسیاب افتاد، پرسیدم: « چند روز میمانی؟! »
گفت: « تا دلت بخواهد، ده پانزده روز. »
گفتم: « پس کارت چی؟! »
گفت: « ساختمان را تحویل دادیم. تمام شد. دو سه هفتهی دیگر میروم دنبال کار جدید. »
💥 اسمش این بود که آمده بود پیش ما. نبود، یا همدان بود یا رزن، یا دمق. من سرم به بچهداری و خانهداری گرم بود. یک شب سفره را انداخته بودم، داشتم بشقابها را توی سفره میچیدم. صمد هم مثل همیشه رادیویش را روشن کرده بود و چسبانده بود به گوشش.
🔰ادامه دارد....🔰
🌷 #دختر_شینا – قسمت 3⃣3⃣
✅ فصل نهم
قابلمهی غذا را آوردم. گفتم: « آن را ولش کن بیا شام بخوریم، خیلی گرسنهام. » نیامد.نشستم و نگاهش کردم. دیدم یکدفعه را دیو را گذاشت زمین و بلند شد.بشکنی توی هوا زد و دور اتاق چرخید.بعد رفت سراغ خدیجه او را از توی گهواره برداشت.بغلش کرد و بوسید. و روی یک دست بلندش کرد. به هول از جا بلند شدم و بچه را گرفتم و گفتم: «صمد چه خبر شده. بچه را چهکار داری. این بچه هنوز یک ماهش هم نشده. چلّهگی دارد. دیوانهاش میکنی!»
میخندید و میچرخید و میگفت: «خدایا شکرت.خدایا شکرت! » خدیجه را توی گهواره گذاشتم. آمد و شانههایم را گرفت و تکانم داد. بعد سرم را بوسید و گفت: « قدم! امام دارد میآید. امام دارد میآید. الهی قربان تو و بچهات بروم که این قدر خوشقدمید.»
بعد کتش را از روی جالباسی برداشت.
ماتم برده بود. گفتم: «کجا؟!»
گفت: «میروم بچهها را خبر کنم. امام دارد میآید!»
اینها را با خنده میگفت و روی پایش بند نبود. خدیجه از سر و صدای صمد خوابزده شده بود. گفتم: «پس شام چی؟! من گرسنهام.» برگشت و تیز نگاهم کرد و گفت:«امام دارد میآید. آنوقت تو گرسنهای.به جان خودم من اشتهایم کور شد. سیر سیرم.» مات و مبهوت نگاهش کردم.گفتم:«من شام نمیخورم تا بیایی.»خیلی گذشت.نیامد. دیدم دلم بدجوری قار و قور میکند. غذایم را کشیدم و خوردم.سفره را تا کردم که خدیجه بیدار شد. بچه گرسنهاش بود.شیرش را دادم.جایش را عوض کردم و خواباندمش توی گهواره.نشستم و چشم دوختم به سیاهی شب که از پشت پنجره پیدا بود. همانطوری خوابم برد.
خیلی از شب گذشته بود که با صدای در از خواب پریدم. صمد بود. آهسته گفت: « چرا اینجا خوابیدی؟! » رختخوابم را انداخت و دستم را گرفت و سر جایم خواباندم. خواب از سرم پریده بود. گفتم: « شام خوردی؟! » نشست کنار سفره و گفت: « الان میخورم. »
خدیجه از خواب بیدار شده بود. لحاف را کنار زدم. خواستم بلند شوم. گفت: « تو بگیر بخواب، خستهای. » نیمخیز شد و همانطور که داشت شام میخورد، گهواره را تکان داد. خدیجه آرام آرام خوابش برد. بلند شد و چراغ را خاموش کرد. گفتم: « پس شامت؟! » گفت: « خوردم.
صبح زود که برای نماز بلند شدم، دیدم دارد ساکش را میبندد. بغض گلویم را گرفت. گفتم: « کجا؟! » گفت: « با بچههای مسجد قرار گذاشتیم بعد از اذان راه بیفتیم. گفتم که، امام دارد میآید. »
یکدفعه اشکهایم سرازیر شد. گفتم: « از آن وقت که اسمت روی من افتاد، یا سرباز بودی، یا دنبال کار. حالا هم که اینطور. گناه من چیست؟! از روز عروسی تا حالا، یک هفته پیشم نبودی. رفتی تهران پی کار، گفتی خانهمان را بسازیم، میآیم و توی قایش کاری دست و پا میکنم. نیامدی. من که میدانم تهران بهانه است.افتادهای توی خط تظاهرات و اعلامیه پخش کردن و از اینجور حرفها.تو که سرت توی این حرفها بود، چرا زن گرفتی؟!چرا مرا از حاجآقایم جدا کردی.زن گرفتی که اینطور عذابم بدهی.من چه گناهی کردهام. شوهر کردم که خوشبخت شوم. نمیدانستم باید روز و شب زانوی غم بغل کنم و بروم توی فکر و خیال که امشب شوهرم میآید،فردا شب میآید»
خدیجه با صدای گریهی من از خواب بیدار شده بود و گریه میکرد. صمد رفت گهواره را تکان داد و گفت:«راست میگویی. هر چه تو بگویی قبول دارم. ولی به جان قدم، این دفعه دیگر دفعهی آخر است. بگذار بروم امامم را ببینم و بیایم. اگر از کنارت جم خوردم، هر چه دلت خواست بگو.»
خدیجه اتاق را روی سرش گذاشته بود.بندهای گهواره را باز کردم و بچه را بغل گرفتم.گرسنهاش بود. آمد، نشست کنارم.خدیجه داشت قورت قورت شیر میخورد.خم شد و او را بوسید. صدایش را عوض کرد و با لحن بچهگانهای گفت:«شرمندهی تو و مامانی هستم.قول میدهم از این به بعد کنارتان باشم.آقای خمینی دارد میآید.تو و مامان دعا کنید صحیح و سالم بیاید.»
بعد بلند شد و به من نگاه کرد و با یک حالتی گفت: «قدم! نفس تو خیر است. تازه از گناه پاک شدهای.برای امام دعا کن به سلامت هواپیمایش بنشیند.»
با گریه گفتم:«دلم برایت تنگ میشود. من کی تو را درست و حسابی ببینم...»
چشمهایش سرخ شد گفت:«فکر کردی من دلم برای تو تنگ نمیشود؟!بیانصاف! اگر تو دلت فقط برای من تنگ میشود، من دلم برای دو نفر تنگ میشود.»
خم شد و صورتم را بوسید.صورتم خیسِخیس بود.چند روز بعد،انگار توی روستا زلزله آمده باشد،همه ریختند توی کوچهها،میدان وسط ده و روی پشتبامها.مردم به هم نقل و شیرینی تعارف میکردند.زنها تنورها را روشن کرده و نان و کماج میپختند.میگفتند: « امام آمده. »در آن لحظات به فکر صمد بودم. میدانستم از همهی ما به امام نزدیکتر است.دلم میخواست پرواز میکردم و میرفتم پیش او و با هم میرفتیم و امام رامیدیدیم.
🔰ادامه دارد...🔰
#شهید_محمد_محمدی
🌷🌷🌷🌷🌷
#از_شهداء
برای
#دوست_داران_شهدا
شهيد محمد محمدي در تاريخ ۱۳۴۸/۱۰/۱ در قناتغستان ماهان ، در خانواده ای مذهبی و متدين بدنيا آمد.مشغول تحصيل در حوزه علميه بود، بهعنوان بسيجی در جبهه حضور يافت. بيستوسوم خرداد ۱۳۶۷، در شلمچه بر اثر اصابت تركش به شهادت رسيد. پيكر وی مدتها درمنطقه برجا ماند و پس از تفحص سال ۱۳۶۷، در گلزار شهدای كرمان به خاك سپرده شد.
فرازی از وصیت شهید محمد محمدی و توصیه اش درباره سر زدن به خانواده ی شهدا
اي مردم شهيد پرور ايران، دست از حمايت امام برنداريد و با كفار و منافقين مبارزه كنيد، به خانواده هاي شهدا،معلولين و مفقودين سر بزنيد و آنان را دلداري دهيد👌
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#شبتون_شهدایی
شادی روح مطهر امام راحل وشهدا🌷 صلوات
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷