eitaa logo
سفیران فاطمیه
1.7هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
81 فایل
حجاب و عفاف گلچین اشعار نوحه و روضه احادیث روشنگری سواد رسانه ای نهج البلاغه قران اخبار مهم و روز تبلیغات پربازده سفیــــر 313 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/573243688C45fe529fd3
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🌷🌷🌷🌷 دنیا پوچ است و ما باید برای آخرت توشه بگیریم. از مسجد و نماز و حمایت و اطاعت از امام غافل نشوید. برادرانم! بروید به دنبال فرایض دینی، راه و سلوک امیرالمؤمنین علی(علیه السلام) ، نهضت خونین سیدالشهداء، که انسان را به حرکت در مقابل حق علیه باطل در می آورد، عشق امام حسین(علیه‌السلام) را در قلب خود شعله ور کنید. 🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ 🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ 🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ 🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ شادی روح مطهر امام راحل وشهدا🌷 صلوات 🕊🌷🕊🌷 🌷🕊🌷 🕊🌷 🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
الحمدالله علی کل حال🙏
‍ 🌷 – قسمت 6⃣6⃣ ✅ فصل شانزدهم 💥 رزمنده‌های کم‌سن و سال‌تر با دیدن من و بچه‌ها انگار که به یاد خانواده و مادر و خواهر و برادرشان افتاده باشند، با صمیمیت و مهربانی بیشتری با ما حرف می‌زدند و سمیه را بغل می‌گرفتند و مهدی را می‌بوسیدند. از اوضاع و احوال پشت جبهه می‌پرسیدند. موقع ناهار پتویی انداختیم و سفره‌ی کوچکمان را باز کردیم و دور هم نشستیم. صمد کنسروها را باز کرد و توی بشقاب‌ها ریخت و سهم هر کس را جلویش گذاشت. بچه‌ها که گرسنه بودند، با ولع نان و تن‌ماهی می‌خوردند. 💥 بعد از ناهار صمد ما را برد سنگرهای عراقی را که به دست ایرانی‌ها افتاده بود، نشانمان بدهد. طوری مواضع و خطوط و سنگرها را به بچه‌ها معرفی می‌کرد و درباره‌ی عملیات‌ها حرف می‌زد که انگار آن‌ها آدم بزرگ‌اند یا مسئولی، چیزی هستند که برای بازدید به جبهه آمده‌اند. 💥 موقع غروب، که منطقه در تاریکی مطلقی فرو می‌رفت، حس بدی داشتم. گفتم: « صمد! بیا برگردیم. » گفت: « می‌ترسی؟! » گفتم: « نه. اما خیلی ناراحتم. یک‌دفعه دلم برای حاج‌آقایم تنگ شد. » 💥 پسربچه‌ای چهارده پانزده‌ساله توی تاریکی ایستاده بود و به من نگاه می‌کرد. دلم برایش سوخت. گفتم: « مادر بیچاره‌اش حتماً الان ناراحت و نگرانش است. این طفلی‌ها توی این تاریکی چه‌کار می‌کنند؟! » محکم جوابم را داد: « می‌جنگند. » بعد دوربینش را از توی ماشین آورد و گفت: « بگذار یک عکس در این حالت از تو بگیرم. » حوصله نداشتم. گفتم: « ول کن حالا. » توجهی نکرد و چند تا عکس از من و بچه‌ها گرفت و گفت: « چرا این‌قدر ناراحتی؟! » گفتم: « دلم برای این بچه‌ها، این جوان‌ها، این رزمنده‌ها می‌سوزد. » گفت: « جنگ سخت است دیگر. ما وظیفه‌مان این است، دفاع. شما زن‌ها هم وظیفه‌ی دیگری دارید. تربیت درست و حسابی این جوان‌ها. اگر شما زن‌های خوب نبودید که این بچه‌های شجاع به این خوبی تربیت نمی‌شدند. » گفتم: « از جنگ بدم می‌آید. دلم می‌خواهد همه در صلح و صفا زندگی کنند. » گفت: « خدا کند امام زمان (عج) زودتر ظهور کند تا همه به این آرزو برسیم. » با تاریک شدن هوا، صدای انفجار خمپاره‌ها و توپ‌ها بیشتر شد. سوار شدیم تا حرکت کنیم. صمد برگشت و به سنگرها نگاه کرد و گفت: « این‌ها بچه‌های من هستند. همه‌ی فکرم پیش این‌هاست. دلم می‌خواهد هر کاری از دستم برمی‌آید، برایشان انجام بدهم. » 💥 تمام طول راه که در تاریکی محض و با چراغ خاموش حرکت می‌کردیم، به فکر آن رزمنده بودم و با خودم می‌گفتم: « حالا آن طفلی توی این تاریکی و سرما چه‌طور نگهبانی می‌دهد و چه‌طور شب را به صبح می‌رساند. » فردای آن روز همین ‌که صمد برای نماز بیدار شد، من هم بیدار شدم. همیشه عادت داشتم کمی توی رختخواب غلت بزنم تا خواب کاملاً از سرم بپرد. بیشتر اوقات آن‌قدر توی رختخواب می‌ماندم تا صمد نمازش را می‌خواند و می‌رفت؛ اما آن روز زود بلند شدم، وضو گرفتم و نمازم را با صمد خواندم. 💥 بعد از نماز، صمد مثل همیشه یونیفرم پوشید تا برود. گفتم: « کاش می‌شد مثل روزهای اول برای ناهار می‌آمدی. » خندید و طوری نگاهم کرد که من هم خنده‌ام گرفت. گفت: « نکند دلت برای حاج‌آقایت تنگ شده... . » گفتم: « دلم برای حاج‌آقایم که تنگ شده؛ اما اگر ظهرها بیایی، کمتر دلتنگ می‌شوم. » 💥 در را باز کرد که برود، چشمکی زد و گفت: « قدم خانم! باز داری لوس می‌شوی‌ها. » چادر را از سرم درآوردم و توی سجاده گذاشتم. صمد که رفت، بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه. خانم‌های دیگر هم آمده بودند. صبحانه را آماده کردم. آمدم بچه‌ها را از خواب بیدار کردم. صبحانه را خوردیم. استکان‌ها را شستم و بچه‌ها را فرستادم طبقه‌ی پایین بازی کنند. 💥 در طبقه‌ی اول، اتاق بزرگی بود پر از پتوهایی که مردم برای کمک به جبهه‌ها می‌فرستادند. پتوها در آن اتاق نگهداری می‌شد تا در صورت نیاز به مناطق مختلف ارسال شود. پتوها را تا کرده و روی هم چیده بودند. گاهی بلندی بعضی از پتوها تا نزدیک سقف می‌رسید. بچه‌ها از آن‌ها بالا می‌رفتند. سر می‌خوردند و این‌طوری بازی می‌کردند. این تنها سرگرمی بچه‌ها بود. 🔰ادامه دارد...🔰
‍ 🌷 – قسمت 7⃣6⃣ ✅ فصل شانزدهم 💥 بعد از رفتن بچه‌ها،شیر سمیه را دادم و او را خواباندم.خودم هم لباس‌های کثیف را توی تشتی ریختم تا ببرم حمام و بشویم که یک‌دفعه صدای وحشتناکی ساختمان را لرزاند.همه سراسیمه از اتاق بیرون آمدند. بچه‌ها از ترس جیغ می‌کشیدند. تشت را گذاشتم زمین و دویدم پشت پنجره. قسمتی از پادگان توی گرد و خاک گم شده بود.خانم‌ها سر و صدا می‌کردند و به این‌طرف و آن‌طرف می‌دویدند. نمی‌دانستم چه‌کار کنم. این اولین باری بود پادگان بمباران می‌شد. 💥 خواستم بروم دنبال بچه‌ها که دوباره صدای انفجار دیگری آمد و انگار کسی هلم داده باشد،پرت شدم به طرف پایین اتاق. سرم گیج می‌رفت؛اما به فکر بچه‌ها بودم.تلوتلوخوران سمیه را برداشتم و بدوبدو دویدم طبقه‌ی اول. سمیه ترسیده بود.گریه می‌کرد و آرام نمی‌شد. بچه‌ها هنوز داشتند توی همان اتاق بازی می‌کردند.آن‌قدر سرگرم بودند که متوجه‌ی صدای بمب نشده بودند. خانم‌های دیگر هم سراسیمه پایین آمدند. بچه‌ها را صدا کردیم که دوباره صدای انفجار دیگری ساختمان را لرزاند.این بار بچه‌ها متوجه شدند و از ترس به ما چسبیدند. 💥 یکی از خانم‌ها اتاق به اتاق رفت و همه را صدا کرد وسط سالن طبقه‌ی اول. ده پانزده‌نفری آدم بزرگ بودیم و هفت هشت‌تایی هم بچه. بوی تند باروت و خاک سالن را پر کرده بود.بچه‌ها گریه می‌کردند. ما نگران مردها بودیم. یکی از خانم‌ها گفت:«تا خط خیلی فاصله نداریم.اگر پادگان سقوط کند،ما اسیر می‌شویم.» 💥 با شنیدن این حرف دلهره‌ی عجیبی گرفتم.فکر اسارت خودم و بچه‌ها بدجوری مرا ترسانده بود.وقتی اوضاع کمی آرام شد،دوباره به طبقه‌ی بالا رفتیم. پشت پنجره ایستادیم و ردّ دودها را گرفتیم تا حدس بزنیم کجای پادگان بمباران شده که یک‌دفعه یکی از خانم‌ها فریاد زد:«نگاه کنید آن‌جا را،یا امام هشتم!» 💥 چند هواپیما در ارتفاع پایین در حال پرواز بودند. ما حتی رها شدن بمب‌هایشان را هم دیدیم.تنها کاری که در آن لحظه از دستمان برمی‌آمد، این بود که دراز بکشیم روی زمین.دست‌ها را روی سرمان گذاشته و دهانمان را باز کرده بودیم. فریاد می‌زدیم:«بچه‌ها! دست‌ها را روی سرتان بگذارید. دهانتان را نبندید.» 💥 خدیجه و معصومه و مهدی از ترس به من چسبیده بودند و جیک نمی‌زدند. اما سمیه گریه می‌کرد.در همان لحظات اول،صدای گرومپ‌گرومپ انفجارهای پشت سر هم زمین را لرزاند.با خودم فکر می‌کردم دیگر همه چیز تمام شد. الان همه می‌میریم. یک‌ربعی به همان حالت دراز کشیدیم. بعد یکی‌یکی سرها را از روی زمین بلند کردیم. 💥 دود اتاق را برداشته بود. شیشه‌ها خرد شده بود،اما چسب‌هایی که روی شیشه‌ها بود، نگذاشته بود شیشه‌ها روی زمین یا روی ما بریزد. همان توی پنجره و لابه‌لای چسب‌ها خرد شده و مانده بود. خدا را شکر کردیم کسی طوری نشده. 💥 صداهای مبهم و جورواجوری از بیرون می‌آمد. یکی از خانم‌ها گفت:«بیایید برویم بیرون. این‌جا امن نیست.» بلند شدیم و از ساختمان بیرون آمدیم. دود و گرد و غبار به قدری بود که به زور چند قدمیِ‌مان را می‌دیدیم. مانده بودیم حالا کجا برویم. یکی از خانم‌ها گفت:«چند روز پیش که نزدیک پادگان بمباران شد، حاج‌آقای ما خانه بود. گفت اگر یک موقع اوضاع خراب شد،توی خانه نمانید. بروید توی دره‌های اطراف.» 💥 بعد از خانه‌های سازمانی،سیم خاردارهای پادگان بود. اما در جایی قسمتی از آن کنده بود و هر بار که با صمد یا خانم‌ها می‌رفتیم پیاده‌روی،از آن‌جا عبور می‌کردیم؛اما حالا با این همه بچه و این اضطراب و عجله، گذشتن از لای سیم‌خاردار و چاله‌چوله‌ها سخت بود. بچه‌ها راه نمی‌آمدند. نق می‌زدند و بهانه می‌گرفتند. 💥 نیم‌ساعتی از آخرین بمباران گذشته بود. ما کاملاً از پادگان دور شده بودیم و به رودخانه‌ی خشکی رسیده بودیم که رویش پلی قدیمی بود. کمی روی پل ایستادیم و از آن‌جا به پادگان و خانه‌های سازمانی نگاه کردیم که ناگهان چند هواپیما را وسط آسمان دیدیم. 💥 هواپیماها آن‌قدر پایین آمده بودند که ما به راحتی می‌توانستیم خلبان‌هایشان را ببینیم. حتم داشتیم خلبان‌ها هم ما را می‌دیدند. از ترس ندانستیم چطور از روی پل دویدیم و خودمان را رساندیم زیر پل. کمی بعد دوباره صدای چند انفجار را شنیدیم. یکی از خانم‌ها ترسیده بود. می‌گفت:«اگر خلبان‌ها ما را ببینند، همین‌جا فرود می‌آیند و ما را اسیر می‌کنند.» 💥 هر چه برایش توضیح می‌دادیم که روی این زمین‌ها هواپیما نمی‌تواند فرود بیاید، قبول نمی‌کرد و باز حرف خودش را می‌زد و بقیه را می‌ترساند. ما بیشتر نگران خانمی بودیم که حامله بود. سعی می‌کردیم از خاطراتمان بگوییم یا تعریف‌هایی بکنیم تا او کمتر بترسد؛ اما هواپیماها ول‌کن نبودند. تقریباً هر نیم‌ساعت هفت هشت‌تایی می‌آمدند و پادگان را بمباران می‌کردند. 🔰ادامه دارد...🔰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم ما به حضرت ابراهیم علیه السلام, حضرت اسحاق ویعقوب علیهم السلام را بخشیدیم وهریک از آنها را هدایت کردیم افتخار آن دو تنها جنبه پیغمبرزادگی نداشت. بلکه شخصا در پرتو فکر صحیح و عمل صالح , نور هدایت را در خود جایی دادن نوح علیه السلام را نیز پیش از آن هدایت کردیم و از دودمان ابراهیم , داوود و سلیمان و یوسف وموسی و هارون علیهم السلام را هدایت کردیم واین چنین نیکو کاران را پاداش میدهیم
❤️ 🌺مۍنـــویــسم زتـوڪہ 🍃دار و نـدارم شـده اۍ 🌺بـیقرارتـــ شدم و 🍃صبـرو قــرارم شده اۍ 🌺مـن ڪہ بیتاب توأم 🍃اۍ همہ تاب وتبم 🌺 تو همہ دلخوشۍ 🍃لیل ونهارم شده اۍ السلام علیک یا ابا صالح المهدی
✨زندگي هم زیباست وهم فرصتش کم ... یک روز ... یک ساعت ... یک دقیقه ... 👌پس باید ؛ از دعواو... با دیگران بپرهیزیم ... از خشم و کینه و حسادت و زودرنجی دوری کنیم .. و سعی کنیم محیط اطرافمون رو عاشقانه رنگ خدا و آرامش بزنیم💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز. سهم روز صد وششم ┄═❁🍃❈🌸🍃🌸❈🍃❁═┄ 📜 : به هنگام تلاوت آیه ٦ سوره انفطار « ای انسان! چه چیز تو را در برابر پروردگار کریمت مغرور ساخته است؟ »، فرمود: 1⃣ هشدار از غرور زدگيها 🔻برهان گناهكار نادرست ترين برهان ها است و عذرش از توجيه هر فريب خورده ای بی اساس تر و خوشحالی او از عدم آگاهی است. ای انسان! چه چيز تو را بر گناه جرأت داده؟ و در برابر پروردگارت مغرور ساخته؟ و بر نابودی خود علاقمند كرده است؟ آيا بيماری تو را درمانی نيست؟ و خواب زدگی تو بيداری ندارد؟ چرا آنگونه كه به ديگران رحم می كنی به خود رحم نمی كنی؟ چه بسا كسی را در آفتاب سوزان می بينی بر او سايه می افكنی يا بيماری را می نگری كه سخت ناتوان است، از روی دلسوزی بر او اشك می ريزی، چه چيز تو را بر بيماری خود بی تفاوت كرده؟ و بر مصيبتهای خود شكيبا و از گريه بر حال خويشتن باز داشته است؟ در حالیکه هيچ چيز برای تو عزيزتر از جانت نيست. چگونه ترس از فرود آمدن بلا، شب هنگام تو را بيدار نكرده است؟ كه در گناه غوطه ور و در پنجه قهر الهی مبتلا شده ای؟ 2⃣ چگونه بودن 🔻 پس سستی دل را با استقامت درمان كن و خواب زدگی چشمانت را با بيداری برطرف كن و اطاعت خدا را بپذير و با ياد خدا انس گير و ياد آر كه تو از خدا روی گردانی و در همان لحظه او روی به تو دارد و تو را به عفو خويش می خواند و با كرم خويش می پوشاند، در حالیكه تو از خدا بريده و به غير خدا توجه داری. پس چه نيرومند و بزرگوار است خدا و چه ناتوان و بی مقداری تو كه بر عصيان او جرأت داری، در حالیكه تو را در پرتو نعمت خود قرار داده و در گستره رحمت او آرميده ای، نه بخشش خود را از تو گرفته و نه پرده اسرار تو را دريده است. بلكه چشم بر هم زدنی، بی احسان خدا زنده نبودی، يا در نعمت های او غرق بودی، يا از گناهان تو پرده پوشی شد و يا بلا و مصيبتی را از تو دور ساخته است، پس چه فكر می كنی اگر او را اطاعت كنی؟ بخدا سوگند، اگر اين رفتار ميان دو نفر كه در توانایی و قدرت برابر بودند وجود داشت (و تو یکی از آن دو بودی) تو نخستين كسی بودی كه خود را محكوم می كردی بر زشتی اخلاق و نادرستی كردار. 3⃣ دنياشناسی 🔻 به حق می گويم كه دنيا تو را نفريفته است، كه تو خود فريفته دنيایی، دنيا عبرت ها را برای تو آشكار كرده و تو را به تساوی دعوت كرد، دنيا با دردهایی كه در جسم تو می گذارد و با كاهشی كه در توانایی تو ايجاد می كند، راستگوتر از آن است كه به تو دروغ بگويد و يا مغرورت سازد. چه بسا نصيحت كننده ای از سوی دنيا را متّهم کردی و راستگویی را دروغگو پنداشتی، اگر دنيا را از روی شهرهای ويران شده و خانه های درهم فرو ريخته بشناسی، آن را يادآوری دلسوز و اندرزدهنده ای گويا می يابی كه چونان دوستی مهربان از تباهی و نابودی تو نگران است. دنيا چه خوب خانه ای است برای آن كس كه آن را جاودانه نپندارد و خوب محلی است برای آن كس كه آن را وطن خويش انتخاب نكند، سعادتمندان به وسيله دنيا در قيامت كسانی هستند كه امروز از آن می گريزند. 4⃣ انسان و رستاخيز 🔻آنگاه كه زمين سخت بلرزد و نشانه های هولناك قيامت تحقق پذيرد و پيروان هر دينی به آن ملحق شوند و هر پرستش كننده به معبود خود و هر اطاعت كننده ای به فرمانده خود رسد، نه چشمی بر خلاف عدالت و برابری در هوا گشوده و نه قدمی برخلاف حق آهسته در زمين نهاده می شود در آن روز چه دليل هایی كه باطل می گردد و عذرهایی كه پذيرفته نمی شود. پس در جستجوی عذری باشيد كه پذيرفته شود و دليلی بجوييد كه استوار باشد و از دنيای فانی برای آخرت جاويدان توشه بردار و برای سفر آخرت وسایل لازم را آماده كن و چشم به برق نجات بدوز و بار سفر بربند. ┄═❁🍃❈🌸🍃🌸❈🍃❁═┄