می خواست بره...
بچه ها منتظرش بودن
انگار می دونست
این دفعه برگشتنی نیست!
اضطرابِ خداحافظی
با مــادرش را داشت...
فکر میکرد الان قراره بشنوه؛
که پســرم زود برگرد!
من رو تنـها نذار و
زود به زود بهم زنگ بزن و....
بالاخره دلش رو
زد به دریا و رفت جلو؛
پیشِ آیینه و قرآنِ مادرش
منتظر شنیـدن شد...
که یه دفعه مــادر گفت:
«خداحافظ پسرم! سلام من رو
به حضرت زهـرا (س) برسون»
✨ @Sagheb598 🇮🇷