چرا یک کرسی مجلس را بیهوده اشغال کردهاید⁉️
#مطالبه_گری
#شفافیت_آرا
#امام_زمان
#حجاب
#قرآن_کریم
#سپاه_مقتدر
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهید_غیرت
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
روز شهادت آیت الله مطهری و گرامیداشت روز معلم ....
۱۲ اردیبهشت ماه، سالروز شهادت استاد مطهری و روز معلم گرامی باد
#سالروز_شهادت
📣 هماکنون در حال برگزاری است؛
👈 دیدار جمعی از معلمان با رهبر انقلاب
🔹 همزمان با سالروز شهادت شهید مطهری و روز معلّم، جمعی از معلمان و فرهنگیان سراسر کشور صبح امروز (سهشنبه) با حضور در حسینیه امام خمینی(ره) با حضرت آیتالله خامنهای رهبر انقلاب اسلامی دیدار کردند.
👆 این دیدار هماکنون در حال برگزاری است.
#دیدار_معلمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ مادر دختری که شهید الداغی به خاطر او با اوباش درگیر شد: اگر این شهید نبود، شاید الان دختر من نبود؛ ایشان مثل دختر خودش با دخترم رفتار کرد
🔹 روایت دختری که در این حادثه مورد تعرض قرار گرفته بود: چاقوش رو درآورد و زد به بازوی من، میگفت باید با من بیای
25.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 خواهش میکنم غم مارا بیشتر از این نکنید، راه حمید راه عزت بود
اولین گفتوگو با همسر و دختر حمیدرضا الداغی:
🔹به همسر خودم افتخار میکنم و از خدا تشکر میکنم که این عزت را به او داد.
🔹هیچکس هیچ جوری نمیتواند راهی که حمید رفت را به چیز دیگری بچسباند، راه حمید راه غیرت و جوان مردی بود.
🔹اگر میخواهید چیزی یاد بگیرید و حقیقت را ببینید فیلم ضربه خوردن حمید را بارها و بارها نگاه کنید.
🚩 علَم غیرت این شهر هنوزم بالاست...
📷 تصویر مدافع حریم عفت و حیا، جوان #خوش_غیرت_سبزوار شهید #حمیدرضا_الداغی
ولادت: شهریور ۱۳۵۶
شهادت: ۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
شغل: مهندس معماری
علت شهادت: دفاع از حریم عفت جامعه
محل شهادت: سبزوار _ تقاطع خیابان اسد آبادی و ابوریحان _ یادمان #شهید_غیرت
#مرد_غیرت_شهادت
#زن_عفت_سعادت
🔴 از «فسادهای اخلاقی» آخرالزمان
صله رحم را با منت انجام دهند!
جفا به پدر و مادر ظاهر شود!
فحاشی به والدین را علنی کنند!
کوچکان بزرگان را تحقیر کنند!
برادر به برادر حسد ورزد!
تکبر در دلها به حرکت در آید؛ مانند نفوذ زهر در بدن!
آشنایان در وقت نیاز، از هم رو پنهان کنند!
اگر سخنچینی ببینند او را استقبال کنند!
هنگام سخن گفتن کلامشان شیرین، اما دلهایشان تلخ باشد!
کلامشان پند دارد، اما اعمالشان دردی است که دوا ندارد!
امانت و درستی کم گردد!
همسایه، همسایه را از ترس زبانش اکرام کند!
[روشنه که این اشارهها در برخی روایات، مربوط به یک کشور خاصی نیست فقط، البته قطعا عده ای در همین دوران پُر فتنه، بر راه حق و عمل صالح #ثابت_قدم هستند.]
📚مهدی منتظر، ص۱۵۶-۱۶۰
#امام_زمان
#حجاب
#قرآن_کریم
#سپاه_مقتدر
#لبیک_یا_خامنه_ای
#پلیس_وظیفه_شناس_متشکریم
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
27.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 #صهیونیسم ها خودشون دارن میگن ظهور امام دوازدهم نزدیکه...
بابا... جون #مادرتون از خواب بیدار شید ‼️
#آخرالزمان #ظهور
#امام_زمان
#حجاب
#قرآن_کریم
#سپاه_مقتدر
#لبیک_یا_خامنه_ای
#پلیس_وظیفه_شناس_متشکریم
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
14.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
13.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⏯ #نماهنگ احساسی
🍃آبرو داری کن
🍃واسه این گدایی که دلش شکسته
🎙 #سید_رضا_نریمانی
👌بسیار دلنشین
4_5947230004906561382.mp3
15.72M
🎧 صوت کامل بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در #دیدار_معلمان
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
#دختر_شینا قسمت پنجاه و دوم کنار رفتم و او با آن پای لنگ رفت. گفته بودم چشم؛ اما از درون داشتم ناب
#دختر_شینا
قسمت پنجاه و سوم
گفت: «یادم هست. ولی تابستانش که پیش هم بودیم، خیلی خوش گذشت. فکر کنم فقط آن موقع بود که این همه با هم بودیم.»
چایش را سر کشید و گفت: «جنگ که تمام بشود. یک ماشین می خرم و دور دنیا می گردانمت. با هم می رویم از این شهر به آن شهر.»
به خنده گفتم: «با این همه بچه.»
گفت: «نه، فقط من و تو. دوتایی.»
گفتم: «پس بچه ها را چه کار کنیم.»
گفت: «تا آن وقت بچه ها بزرگ شده اند. می گذاریمشان خانه. یا می گذاریمشان پیش شینا.» سرم را پایین انداختم و گفتم: «طفلی شینا. از این فکرها نکن. حالا حالا ها من و تو دونفری جایی نمی توانیم برویم. مثل اینکه یکی دیگر در راه است.»
استکان چای را گذاشت توی سینی و گفت: «چی می گویی؟!»
بعد نگاهی به شکمم انداخت و گفت: «کِی؟!»
گفتم: «سه ماهه ام.»
گفت: «مطمئنی؟!»
گفتم: « با خانم آقا ستار رفتیم دکتر. او هم حامله است. دکتر گفت هر دویتان یک روز زایمان می کنید.»
می دانستم این بار خودش هم خیلی خوشحال نیست. اما می گفت: «خوشحالم. خدا بزرگ است. توی کار خدا دخالت نکن. حتماً صلاح و مصلحتش بوده.»
بالاخره سنگر آماده شد؛ یک پناهگاه کوچک، یک، در یک و نیم متری. با خوشحالی می گفت: «به جان خودم، بمب هم رویش بخورد طوری اش نمی شود.»
دو سه روز بعد رفت، اما وقتی روحیه و حال مرا دید، قول داد زود برگردد.
این بار خوش قول بود. بیست روز بعد برگشت. بیشتر از قبل محبت می کرد. هر جا می رفت، مهدی را با خودش می برد. می گفت: «می دانم مهدی بچه پرجنب و جوشی است و تو را اذیت می کند.» یک روز طبق معمول مهدی را بغل کرد و با خودش برد؛ اما هنوز نرفته صدای گریه مهدی را از توی کوچه شنیدم. با هول دویدم توی کوچه. مهدی بغل صمد بود و داشت گریه می کرد. پرسیدم: «چی شده؟!»
گفت: «ببین پسرت چقدر بلا شده، در داشبورد را باز کرده و می خواهد کنسرو بخورد.»
گفتم: «خوب بده بهش؛ بچه است.»
مهدی را داد بغلم و گفت: «من که حریفش نمی شوم، تو ساکتش کن.»
گفتم: «کنسرو را بده بهش، ساکت می شود.»
گفت: «چی می گویی؟! آن کنسرو را منطقه به من داده بودند، بخورم و بجنگم. حالا که به مرخصی آمده ام، خوردنش اشکال دارد.»
مهدی را بوسیدم و سعی کردم آرامَش کنم. گفتم: «چه حرف هایی می زنی تو. خیلی زندگی را سخت گرفته ای. این طورها هم که تو می گویی نیست. کنسرو سهمیه توست. چه آنجا، چه اینجا.»
کنسرو را دور از چشم مهدی از توی داشبورد درآورد و توی صندوق عقب گذاشت.
گفت: «چرا نماز شک دار بخوانیم.»
ماه آخر بارداری ام بود. صمد قول داده بود این بار برای زایمانم پیشم بماند؛ اما خبری از او نبود. آذرماه بود و برف سنگینی باریده بود. صبح زود از خواب بیدار شدم. بی سر و صدا طوری که بچه ها بیدار نشوند، یک شال بزرگ و پشمی دور شکمم بستم. روسری را که صمد برایم خریده بود و خیلی هم گرم بود، پشت سرم گره زدم. اورکتش را هم پوشیدم. کلاهی روی سرم گذاشتم تا قیافه ام از دور شبیه مردها بشود و کسی متوجه نشود یک زن دارد برف پارو می کند. رفتم توی حیاط. برف سنگین تر از آنی بود که فکرش را می کردم. نردبان را از گوشه حیاط برداشتم و گذاشتم لب پشت بام. دو تا آجر پای نردبان گذاشتم. با یک دست پارو را گرفتم و با آن یکی دستم نردبان را گرفتم و پله ها را یکی یکی بالا رفتم. توی دلم دعادعا می کردم یک وقت نردبان لیز نخورد؛ وگرنه کار خودم و بچه ساخته بود. بالاخره روی بام رسیدم. هنوز کسی برای برف روبی روی پشت بام ها نیامده بود.
خوشحال شدم. این طوری کسی از همسایه ها هم مرا با آن وضعیت نمی دید.
پارو کردن برف به آن سنگینی برایم سخت بود. کمی که گذشت، دیدم کار سنگینی است، اما هر طور بود باید برف را پارو می کردم. پارو را از این سر پشت بام هل می دادم تا می رسیدم به لبه بام، از آنجا برف ها را می ریختم توی کوچه.
کمی که گذشت، شکمم درد گرفت. با خودم گفتم نیمی از بام را پارو کرده ام، باید تمامش کنم. برف اگر روی بام می ماند، سقف چکّه می کرد و عذابش برای خودم بود. هر بار پارو را به جلو هل می دادم، قسمتی از بام تمیز می شد. گاهی می ایستادم، دست هایم را که یخ کرده بود، جلوی دهانم می گرفتم تا گرم شود. بخار دهانم لوله لوله بالا می رفت. هر چند تنم گرم و داغ شده بود، اما صورت و نوک دماغم از سرما گزگز می کرد. دیگر داشت پشت بام تمیز می شد که یک دفعه کمرم تیر کشید، داغ شد و احساس کردم چیزی مثل بند، توی دلم پاره شد. دیگر نفهمیدم چطور پارو را روی برف ها انداختم و از نردبان پایین آمدم. خیلی ترسیده بودم. حس می کردم بند ناف بچه پاره شده و الان است که اتفاقی برایم بیفتد. بچه ها هنوز خواب بودند. کمرم به شدت درد می کرد. زیر لب گفتم: «یا حضرت عباس! خودت کمک کن.» رفتم توی رختخواب و با همان لباس ها خوابیدم و لحاف را تا زیر گلویم بالا کشیدم.