#شهید_مطهری:
هیچ وقت خون شهید هدر نمیرود، خون شهید به زمین نمیریزد. خون شهید هر قطره اش تبدیل به صدها قطره و هزارها قطره، بلڪه به دریایے از خون میگردد و در پیڪر اجتماع وارد میشود.
#امام_زمان
#حجاب
#قرآن_کریم
#سپاه_مقتدر
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهید_غیرت
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🔴 حق عظیم پدر و مادر
✍️ حجتالاسلام والمسلمین فرحزاد
♦️ حضرت امام سجاد علیه السلام میفرماید که خدایا درود بفرست بر پیامبر و آل ذریهاش، یکی از کارهای مهم ما دعای برای پدر و مادر ماست. حالا زندهاند یا مردهاند. هر کجا هستند. حضرت میگوید خدایا به پدر و مادر من خصوصی لطفی عنایتی کن همان طوری که به بندگان خوب مؤمنین و آباء و اجداد دیگر عنایت خاص میکنی، به پدر و مادر من هم یک عنایت ویژه و رحمت ویژه شامل حالشان کن
میگوید خدایا من را یادآوری کن در همه بعد از نمازها به پدر و مادرم دعا کنم. خیلی عجیب است.
یکی از نزدیکان آیتالله بهجت خدا رحتمشان کند که خیلی با ایشان نزدیک بود و کارهای آقای را انجام میداد، ایشان میفرمودند که آیتالله بهجت هر روز برای پدر و مادرش نماز، زیارت و دعا میخواند و برای استادانش. به حدی مقید بود که برای اینها نماز و دعا را حتما ترک نکند، من خودم یک بار اعتراض کردم. گفتم آقا هر روز برای پدر و مادر، برای استادهایتان؟ فرمودند به عدد موهای سرم، به عدد موهای بدنم، اینها به من حق دارند. اگر خدا به بهجت توفیقاتی نصیب کرده است، واسطه این توفیقات چه کسی بوده است؟ پدر، مادر، مربی، معلم، استاد. لذا اینها حق عظیمی گردن ما دارند.
#امام_زمان
#حجاب
#قرآن_کریم
#سپاه_مقتدر
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهید_غیرت
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 #روزشمار | ۱۳ اردیبهشت ماه ۱۴۰۲
💫 #رهبر_معظم_انقلاب:
در مراکز فرهنگی همچنین باید از افراد اهل فرهنگی استفاده کرد که واقعاً متدین و انقلابی و معتقد به اسلام سیاسی و مردم سالاری دینی باشند.
🗓 ۱۳۹۲/۱۰/۲۳
📸تصویر شهدای حادثه دامغان
🌹 شهادت ۲ نیروی سپاه در حادثه انفجار دامغان
♦️روابط عمومی سپاه دامغان: در پی بروز حادثه انفجار حین تفکیک و جداسازی مهمات ضایعاتی در مرکز آماد و پشتیبانی سپاه در حومه دامغان دو تن از کارکنان این مرکز به نامهای جمال شبستانی و علی حسینی به مقام رفیع شهادت نائل آمدند و سه نفر دیگر از کارکنان نیز مجروح و در بیمارستان بستری و در حال درمان هستند.
⭕️تازه یاد مسواک زدن افتادهایم؟!!
♦️امروز ۴۴ سال از پیروزی انقلاب اسلامی و ۳۴ سال از عمر رهبر بودن آیت الله خامنهای میگذرد و ایشان در این ۳۴ سال مکرراً با الفاظی مثل ؛ ولنگاری فرهنگی ، ناتوی فرهنگی ، شبیخون فرهنگی ، تهاجم فرهنگی و... در مورد حملات سنگین دشمن در بحث فرهنگ به ما و مسئولین هشدار دادند!
♦️بی شک نشانهی بیتوجهی به این هشدارها و دست کم گرفتن هجمهی فرهنگی دشمن ، امروز در وضعیت پوشش و اعتقاد برخی جوانان مشهود است!
♦️وضعیت امروز ، حاصل شش ماه و یک سال فعالیتِ ضد فرهنگی دشمن نیست ، بلکه حاصل ۴۴ سال تلاش و پول پول پاشی ِ مداومِ دشمن و البته ۴۴ سال سهل اندیشی و ساده انگاری ِ برخی مسئولین جامعه است!
♦️البته بی انصافیست اگر بگوییم در این ۴۴ سال هیچ کاری توسط مسئولین صورت نگرفته ، اما با توجه به تمرکز عجیب دشمن روی بحث فرهنگ و مشاهدهی وضعیت نابسامان امروز جامعه ، میتوان گفت این تلاشها و برنامهها برای مقابله با حملات فرهنگی دشمن ، کافی نبوده است!
♦️وضعیت امروز فرهنگ ما خیلی شبیه به فردی است که انقدر مسواک نمیزند تا دندان درد به سراغش میآید و طاقت او را طاق میکند و او تازه به یاد مسواک زدن و رسیدگی به دندانهایش میافتد!
⭕️در مقابله با شبیخون فرهنگی دشمن دیر بیدار شدیم ولی ای کاش خوب بیدار شده باشیم!
✍میلاد خورسندی
#امام_زمان
#حجاب
#روز_معلم
#سپاه_مقتدر
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهید_غیرت
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
سلام همراهان همیشگی کانال ثاقبین لایو امروز توسط،استاد سید فخرالدین موسوی راس ساعت ۴بعدازظهر باما همراه باشید لطفا
سوال ،ابهام،نقد،نظر،...از استاد بپرسید در ناشناس ثاقبین
May 11
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
#دختر_شینا قسمت پنجاه و سوم گفت: «یادم هست. ولی تابستانش که پیش هم بودیم، خیلی خوش گذشت. فکر کنم ف
#دختر_شینا
قسمت پنجاه و چهارم
در آن لحظات نمی دانستم چه کار کنم. بلند شوم و بروم بیمارستان یا بروم سراغ همسایه ها صبح به آن زودی زنگ کدام خانه را می زدم. درد کمر بیشتر شد و تمام شکمم را گرفت. ای کاش خدیجه ام بزرگ بود. ای کاش معصومه می توانست کمکم کند. بی حسی از پاهایم شروع شد؛ انگشت های شست، ساق پا، پاها، دست ها و تمام. دیگر چیزی نفهمیدم. لحظه آخر زیر لب گفتم: «یا حضرت عباس...» و یادم نیست که توانستم جمله ام را تمام کنم، یا نه.
صمد ایستاده بود روبه رویم، با سر و روی خاکی و موهای ژولیده. سلام داد. نتوانستم جوابش را بدهم. نه اینکه نخواهم، نایِ حرف زدن نداشتم.
گفت: «بچه به دنیا آمده؟!»
باز هم هر کاری کردم، نتوانستم جواب بدهم.
نشست کنارم و گفت: «باز دیر رسیدم؟! چیزی شده؟! چرا جواب نمی دهی؟! مریضی، حالت خوش نیست؟!»
می دیدمش؛ اما نمی توانستم یک کلمه حرف بزنم. زل زد توی صورتم و چند بار آرام به صورتم زد. بعد فریاد زد: «یا حضرت زهرا! قدم، قدم! منم صمد!»
یک دفعه انگار از خواب پریده باشم. چند بار چشم هایم را باز و بسته کردم و گفتم: «تویی صمد؟! آمدی؟!»
صمد هاج و واج نگاهم کرد. دستم را گرفت و گفت: «چی شده؟! چرا این طوری شدی؟! چرا یخ کردی؟!»
گفتم: «داشتم برف ها را پارو می کردم، نمی دانم چی بر سرم آمد. فکر کنم بی هوش شدم.»
پرسیدم: «ساعت چند است؟!»
گفت: «ده صبح.»
نگاه کردم دیدم بچه ها هنوز خواب اند. باورم نمی شد؛ یعنی از ساعت شش صبح یا شاید هم زودتر خوابیده بودم.
صمد زد توی سرش و گفت: «زن چه کار کردی با خودت؟! می خواهی خودکشی کنی؟!»
نمی توانستم تنم را تکان بدهم. هنوز دست ها و پاهایم بی حس بود.
پرسید: «چیزی خورده ای؟!»
گفتم: «نه، نان نداریم.»
گفت: «الان می روم می خرم.»
گفتم: «نه، نمی خواهد. بیا بنشین پیشم. می ترسم. حالم بد است. یک کاری کن. اصلاً برو همسایه بغلی، گُل گز خانم را خبر کن. فکر کنم باید برویم دکتر.»
دستپاچه شده بود. دور اتاق می چرخید و با خودش حرف می زد و دعا می خواند.
می گفت: «یا حضرت زهرا! خودت به دادم برس. یا حضرت زهرا! زنم را از تو می خواهم. یا امام حسین! خودت کمک کن.»
گفتم: «نترس، طوری نیست. هر بلایی می خواست سرم بیاید، آمده بود. چیزی نشده. حالا هم وقت به دنیا آمدن بچه نیست.»
گفت: «قدم! خدا به من رحم کند، خدا از سر تقصیراتم بگذرد. تقصیر من است؛ چه به روز تو آوردم.»
دوباره همان حالت سراغم آمد؛ بی حسی دست ها و پاها و بعد خواب آلودگی. آمد دستم را گرفت و تکانم داد. «قدم! قدم! قدم جان! چشم هایت را باز کن. حرف بزن. من را کشتی. چه بلایی سر خودت آوردی. دردت به جانم قدم! قدم! قدم جان!»
نیمه های همان شب، سومین دخترمان به دنیا آمد. فردای آن روز از بیمارستان مرخص شدم. صمد سمیه را بغل کرده بود. روی پایش بند نبود. می خندید و می گفت: «این یکی دیگر شبیه خودم است. خوشگل و بانمک.»
مادر و خواهرها و جاری هایم برای کمک آمده بودند. شینا تازه سکته کرده بود و نمی توانست راه برود. نشسته بود کنار من و تمام مدت دست هایم را می بوسید. خواهرها توی آشپزخانه مشغول غذا پختن بودند، هر چه با چشم دنبال صمد گشتم، پیدایش نکردم.
خواهرم را صدا زدم و گفتم: «برایم یک لیوان چای بیاور.»
چای را که آورد، در گوشش گفتم: «صمد نیست؟!»
خندید و گفت: «نه. تو که خواب بودی، خبر دادند خانم آقا ستار هم دردش گرفته. آقا صمد رفت ببردش بیمارستان.»
شب با یک جعبه شیرینی آمد و گفت: «خدا به ستار هم یک سمیه داد.»
چند کیلویی هم انار خریده بود. رفت و چند تا انار دانه کرد و توی کاسه ای ریخت و آمد نشست کنارم و گفت: «الحمدلله، این بار خوش قول بودم. البته دخترمان خوب دختری بود. اگر فردا به دنیا می آمد، این بار هم بدقول می شدم.»
کاسه انار را داد دستم و گفت: «بگیر بخور، برایت خوب است.»
کاسه را از دستش نگرفتم. گفت: «چیه، ناراحتی؟! بخور برای تو دانه کردم.»
کاسه را از دستش گرفتم و گفتم: «به این زودی می خواهی بروی؟!»
گفت: «مجبورم. تلفن زده اند. باید بروم.»
گفتم: «نمی شود نروی؟! بمان. دلم می خواهد این بار اقلاً یک ماهی پیشم باشی.»
خندید و سوتی زد و گفت: «او... وَه... یک ماه!»
گفتم: «صمد! جانِ من بمان.»
مژده📣📣 مژده📣📣
😍امروز یک محصول عالی براتون داریم حتما ببینید و حتما منتشر کنید👇
🎁نام محصول ، سخنی با معلمان ( حجاب و عفاف )
با صلوات بر محمد و آل محمد جهت تعجیل درفرج مهدی صاحب الزمان برای عزیزان فرهنگی ارسال کنید🌷🌷
🔆 ســـخـــنـی بـــا مــعــلـــمــان (حــجــاب و عـفــاف)
🔰قسمت اول:
aparat.com/v/8saQ0
🔰قسمت دوم:
aparat.com/v/S1goU
🔰قسمت سوم:
aparat.com/v/utTOB
🔰قسمت چهارم:
aparat.com/v/FUVA8
🔰قسمت پنجم:
aparat.com/v/kMUms
🔰قسمت ششم:
aparat.com/v/QaIMJ