37.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌مستند تاریخچه حزب الله لبنان
🎙افکار شهید مقاومت سید حسن نصرالله
🖌 قسمت اول
دکتر محمد سجاد شیرودی
#حزب_الله_لبنان
#شهید_سید_حسن_نصرالله
@SAGHEBIN
🌷 هماکنون؛ آغاز خطبههای حضرت آیتالله خامنهای در نمازجمعه تهران.۱۴۰۳/۷/۱۳
🌷 #جمعه_نصر
📱پخش زنده از:
🖥 Farsi.Khamenei.ir/live
#جمعه_نصر
@SAGHEBIN
❌یه مرور بکنیم:
🔶با هایپرسونیک زدیم خار اسرائیل رو خفیف کردیم! (اونی که آمریکا پشتشه)
🔷بعدش توسط اون بزغاله تهدید شدیم! (نتانیاهو منظوره)
🔶رئیس جمهورمون لاتیش رو پر کرد وسط تهدیدا پاشد رفت قطر. (جایی که ترورش عین آب خوردنه)
🔷رهبرمون جلسات معمولشم کنسل نکرد.(ینی پناهگاه نیستم داداش)
🔶وزیر امور خارجه مون وسط بمبارون بیروت پاشد رفت اونجا و راست راست جلوی دوربینا حرکت کرد از فرودگاه تا محل جلسه (دو کیلومتری محل شهادت سید حسن نصرالله)
🔷سردارحاجی زاده و سردار باقریمون توی نماز جمعه دیده نشدن (ینی دست به دکمه منتظریم غلطی بکنین)
🔶نصف مسئولین رده اول مملکت الان توی نمازجمعهن..
❌همزمان با سخنرانی آقا، محل سکونت نتانیاهو رفت زیر موشک باران حزب الله..
😎گنده لات کی بودیم؟
❌به نظرتون قدرت اول دنیا کیه؟!
#جمعه_نصر
#لبیک_یا_خامنهای
@SAGHEBIN
14030713_46247_64k.mp3
20.26M
🔊 صوت کامل خطبههای نماز جمعه امروز تهران توسط امام خامنه ای ۱۴۰۳/۷/۱۳
@saghebin
با کمال آرامش و خونسردی بیش از ۴۰ دقیقه خطبه خوند و بعدشم #نماز_جمعه و نماز عصر رو خوند ، بعد از نماز نشست و تعقیباتش رو خواند و با تک تک مسئولان احوالپرسی کرد، خیلی با متانت و گام های کوتاه رفت.
خدا به همراهت...
تهدیدات اسرائیل، براش هیچ اهمیتی نداشت
#رهبر_شجاع #جمعه_نصر
@saghebin
رهبر معظم انقلاب در خطبه های #نماز_جمعه:
🔸جمهوری اسلامی هر وظیفهای در زمینه مقابله با رژیم صهیونی داشته باشد با قدرت و صلابت و قاطعیت انجام خواهد داد.
🔸ما در انجام این وظیفه نه تعلل میکنیم، نه شتابزده عمل میکنیم؛ آن وظیفه در وقت خود انجام میگیرد و انجام هم گرفت و در آینده هم اگر لازم شد باز انجام خواهدشد. ۱۴۰۳/۷/۱۳
#جمعه_نصر #وعده_صادق
@saghebin
من اهل معرفت نیستم ادعا روشنفکر بودن و علم هم نمی کنم ولی با شرکت در نماز جمعه نصر فهمیدم این مرد آن قدر بزرگ است که بزرگترین قدرت های مادی جهان حتی به اندازه سر سوزنی نمی توانند در حرکت و مسیر او اخلال ایجاد کنند ولی در مقابل او است که با یک اشاره الهی خود سنگین ترین و کوبنده ترین ضربات را می تواند بر پیکره استکبار جهانی وارد کند .
و مخالفت با این مرد سخت ترین عذاب های الهی را به دنبال دارد .
#نشر_حداکثری
#جهاد_تبیین
@saghebin
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت صد و نهم آسمان دوباره صاعقه زد و توفان روی زمی
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت صد و دهم
مثل ابر بهار میباریدند و شیون کنان میپرسیدند:« مامان چی
شده، بابا؟!» دیگر نمیتوانستم به چشمان اشکبارشان نگاه نكنم. هنوز کسی به صراحت نگفت بود که حسین شهید شده اما دلهایمان به ما دروغ نمیگفت.
زهرا و سارا مثل کودکی هایشان، خودشان را توی بغلم انداختند و زارزار گریه کردند. امین هم، بیقرار بود. فقط من برخلافِ دل آشوبیام، صورتی آرام داشتم و اشک نمیریختم. حالا زنگ تلفن هم یکریز میخورد، بی جواب میماند، قطع میشد و دوباره میزد. انگار هیچ کس دوست نداشت خبر آن طرف خط را بشنود. منتظر بودم که وهب یا مهدی زنگ بزنند اما دوست حسین، به امین زنگ زد. امین که تا آن لحظه توداری میکرد باز سعی کرد بر احساساتش غلبه کند، اما بغض کرده بود.
به یاد آوردم که در سالهای جنگ، وقتی با خواهران بسیجی و مادران شهدا برای دادن خبر شهادت رزمندهای میرفتیم اول از مجروحیت حرف میزدیم و کم کم به خانواده میگفتیم:« حال بچۀ شما خوب نیست و توی بیمارستانه و بعد که آمادگی خانواده را بیشتر میدیدیم، میگفتیم فرزندتان شهید شده.»
حالا تمام آن غمهایی که آن لحظات در دل و جان خواهران، همسران و مادران شهدا میآمد در درونم جمع شده بود. زهرا با التماس پرسید:« امین بگو چه
اتفاقی برای بابا افتاده؟!»
سارا هم با گریه همین درخواست را از امین داشت امین. گفت:« میگن حاج آقا یه کم مجروح شده.» زهرا باگریه گفت:« اما هر وقت که بابا مجروح می شد، کسی به مامان زنگ نمیزد.» و معصومانه با اشکی که روی چشمش پرده شده بود، نگاهم کرد و پرسید:« می زد؟!»
جوابی ندادم. امین یک گام جلوتر گذاشت و گفت:« این مجروحیت با مجروحیت های دفعه قبل فرق میکنه، احتمالاً حاج آقا رفته توی حالت كما.»
سارا با لحنی که از آن معصومیت میبارید گفت:« فقط زنده باشه، براش نذر می کنیم که خوب شه.» و به من خطاب کرد:« مامان چی نذر کنیم که بابا از کما بیاد بیرون؟»
صدای اذان از مسجدی کنار جاده میآمد. جواب سارا را ندادم. امین کنار مسجد ایستاد. نماز را خواندیم. نمازی که پر بود از استغاثه برای صبر بر این مصیبت. بعد از نماز چادرم را روی صورتم کشیدم. آرام گریه کردم تا کمی خالی شدم و دوباره سوار ماشین شدیم و افتادیم در آن مسیر کشدار و جادۀ بی انتها، تا کی
برسیم.
زهرا و سارا آرام تر شده بودند و من به وهب و مهدی و عروسها و نوه ها فکر میکردم و با خودم حرف میزدم:« الان در چه حالی ان؟ بیدارن یا خواب؟ شاید مثل این تلفن های گنگ و مبهم به اونها هم زنگ زدهان و ته ماجرا رو نگفته ان. شاید هم خبر رو زودتر از من شنیده ان و دارن خونه رو برای آمدن مردم سیاهپوش میکنن. اما اگر خبر رو شنیده بودن که حتماً وهب یا مهدی زنگی به من میزدن. بهتر نیست خودم به وهب زنگ بزنم؟ و... آره باید به وهب زنگ بزنم اما این وقت صبح ؟!
حداقل صبر کنم تا آفتاب در بیاد. نه. تا اون موقع خیلی دیره...»
حرف زدن های با خود و فکرهای جورواجور تمامی نداشت. باید تصمیم میگرفتم. دستم به گوشی رفت. دخترها پرسیدند:« مامان میخوای به کی زنگ بزنی؟» گفتم:« به وهب.»
بالاخره زنگ زدم. فاطمه نوۀ بزرگم که حتماً برای نماز صبح بلند شده بود، جواب داد. صدایش صاف بود و زلال. گفتم:« اگه بابات نرفته سرکار گوشی رو بده
بهش.»
فاطمه تا وهب را صدا کند، برای ثانیه هایی لال شدم که خبر را چطوری بدهم. عكس العمل وهب هم مثل فاطمه، عادی بود. شاید فقط زنگ زدن آن وقت صبح، برایش غیر منتظره بود. سلام کردم و گفتم:« چطوری وهب جان؟»
گفت:« خوبم مامان. خدای نکرده اتفاقی براتون توی جاده افتاده؟!»
گفتم:« برای ما نه ولی مثل اینکه با بارفته توی حالت کما.»
وهب آن طرف ساکت شد. نخواستم بچه ام را بیشتر از این توی هول و ولا بیندازم یک دفعه گفتم:« وهب، بابا شهید شده.»
داشتم میگفتم به مهدی هم خبر بده که گریه اش گرفت و گوشی را قطع کرد.
تا چند دقیقه در خودم بودم که وهب زنگ زد. اولش گفت:« بابا خیلی مظلوم بود.» و بعد ادامه داد:« شهادت حقش بود. ناز شصتش که به اون چیزی که
می خواست، رسید»
لحن مؤمنانه وهب، حرف ناگفته من بود. راست میگفت. از عدالت خدا دور بود که حسین پس از این همه سختی و رنج از رفقای شهیدش جا بماند. ما او را برای
خودمان میخواستیم و او خودش را برای خدا.
پرسیدم:« مهدی خبر داره؟»
گفت:« زودتر از من خبردار شده. گوشی من هم تا صبح چند بار زنگ خورده اما روی حالت بی صدا بوده. خبر رفته روی سایتها.
گفتم:« با مهدی و بچه ها برو خونه ما هم داریم میایم.»
از کنار مسجد انصارالحسین رد شدیم. مسجدی که حسین بعد از نماز شب توی خانه، نماز صبحش را به جماعت آنجا میخواند. به سرکوچه که رسیدیم، دوباره غم سرمان آوار شد. وهب را از دور دیدم که به طرف خانه میرفت. چند بسته دستمال کاغذی دستش بود و مهدی جلوی در ایستاده بود با پیرهن سیاه.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
⚠️هنگامی که خطری وجود دارد، شما مانند موش 🐀 به زیر زمین فرار می کنید
و ما مانند عقاب 🦅 در آسمان اوج می گیریم.
#نماز_جمعه #جمعه_نصر #وعده_صادق
@saghebin
❓ویژگی های #نماز_جمعه امروز با نمازهای گذشته به امامت امام خامنه ای چه بود؟
۱) حضور زود هنگام و و باشکوه مردم و انتظار طولانی حدود شش ساعت زیر آفتاب، اما با شوق و ذوق.
۲) خواندن با آرامش و طولانی کردن سجده ها و رکوع ها و خواندن سوره جمعه از سوی آقا، دارای پیام بود.
۳) از زمان شروع رهبری امام خامنه ای تا به امروز آنچه بنده بیاد دارم معمولا نماز عصر را به کسی دیگر واگذار می کردند و خودشان تشریف می بردند اما امروز تا آخر ایستادند و دشمنان را مأیوس کردند.
۴) طنین شعارهای به عشق رهبر آمده ایم در تمام مسیرهای ورود و خروج شنیده می شد علیرغم فشار جمعیت و به زحمت افتادن مردم اما همچنان شعار سر می دادند.
۵) تفاوت دیگر حضور باشکوه مردم امروز علیرغم تهدیدها، هم بوی عشق به رهبری، هم بوی جهاد وشهادت از رفتار مردم در فضای مصلی منتشر شده و مشاهده می شد.
۶) عدم حضور سرلشگر باقری، سلامی ، حاجی زاده در نماز امروز، یعنی آماده باش صدرصد برای پاسخ به هرگونه خطای احتمالی دشمن.
#جمعه_نصر #وعده_صادق
@saghebin
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت صد و دهم مثل ابر بهار میباریدند و شیون کنان م
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت صد و یازدهم
تا متوجه ما شدند، ایستادند. نگاههایمان در هم گره خورد. تصمیم گرفتم مثل بسیاری از مادران و همسران شهدا در زمان جنگ، پیش کسی گریه نکنم. هنوز کسی نیامده بود. با زهرا و سارا و امین که گریان بودند، نزدیک شان شدیم. گفتم:« وهب، دیدی که بابات شهید شد؟» و دیدم که دانه های اشک از زیر عینک ، وهب سرازیر است. مهدی مظلوم و غریب تکیه به در داده بود و دستش را جلوی صورتش گرفته بود و گریه میکرد.
گفتم:« به خدا شهادت حقش بود. مزد زحماتش بود. آرزوی دیرینه اش بود. دلتنگ نباشید بابا به حقش رسید.» اینها را با گریه گفتم و رفتم داخل خانه. خانه که نه غمخانه. غمخانه ای که همه جایش پر بود از یاد حسین و یک جای دنج و خلوت که تا مردم نیامدهاند، راحت گریه کنیم. از میان نوه هایم فاطمه که بزرگتر بود برای حسین گریه میکرد. ریحانه و محمد حسین چهارساله متعجب بودند که چرا بزرگترهایشان توی بغل هم گریه میکنند و حانیه چهار ماهه از سر ترس گریه میکرد. حتماً به خاطر صداهایی که میشنید.
اولین کسی که برای تسلیت آمد، آقا محسن رضایی بود. از همان لحظه ورود با گریه وارد شد. وقتی که رفت امین به وهب داشت میگفت، آقامحسن در تمام
طول جنگ به شکل آشکار فقط برای شهید مهدی باکری گریه کرده بود.
کم کم همسایه ها آمدند. نفهمیدم دقایق چگونه گذشت از دم در تا سر کوچه پر از جمعیت بود؛ از وزیر و نماینده مجلس تا فرماندهان سپاه و خانواده های شهدا. همسایه ها میگفتند خبر شهادت حسین را از طریق شبکه ها شنیدند. از شبکه های داخلی تا خارجی و حتی رسانههای وابسته به جریانهای تکفیری. عکس حسین را گوشه اتاقش گذاشتم و تا ثانیه هایی محو در لبخندش شدم.
زنگ صدایش گوشم را نواخت که میگفت:« سالار شدی برای این روزها.» تمام مسئولین آمدند و رفتند و من مثل اُمّ وهب شده بودم؛ محکم و با صلابت.
ورودی پایگاه هوایی قدر، گوش تا گوش جمعیت ایستاده بود. به حدی که ماشین ما حرکت نمیکرد. پیاده شدیم و گم شدیم میان انبوه مردمی که منتظر
بودند تا حسین را بیاورند.
تمام فرماندهان و مدیران ارشد کشور به صف ایستاده بودند و مقابلمان پرده بزرگی نصب شده بود که رویش نوشته بود:« یار دیرین احمد متوسلیان و ابراهیم
همت به خیل شهدا پیوست.»
آن طرف، تاریک بود. جایی که تابوت حسین را میآوردند. رویش پرچم ایران زده بودند و چند سرباز جلوتر از تابوت حرکت میکردند و عکس بزرگ حسین دستشان بود، همان عکس خندان.
تابوت حسین را گذاشتند روی یک بلندی و مارش نظامی زدند. همه ساکت بودند و من صدای گریه آرام نوه ام فاطمه را می شنیدم. یک آن بعضم گرفت، ولی فرو بردم و به رنگ زیبای پرچم خیره شدم. احساس غرور و افتخار مثل خون در رگهایم دوید. فقط له له میزدم که کاش کسی نبود و یک گوشه تنها مثل روزهای اول زندگیمان کنار حسین مینشستم و با او حرف میزدم.
صدای مارش نظامی که افتاد جمعیت دور تابوت نشستند و راه را باز کردند که ما هم نزدیک تر شویم. آقا عزیز - فرمانده کل سپاه - سرش را به تابوت چسبانده بود. به جای صدای مارش صدای گریه تمام محیط باز فرودگاه را برداشته بود. هنوز من و بچه هایم کنار ایستاده بودیم. اصلاً حسین مال ما نبود که جلو برویم. هر کس حتی یک بار حسین را دیده بود او را پدر، برادر یا رفیق خودش میدانست. تابوت را حرکت دادند و به معراج شهدا بردند. آنجا محدودیت بیشتر بود و کسی
نمی توانست به غیر از خانواده بیاید و ما میتوانستیم سیر ببینیمش.
در تابوت را که باز کردند همان صورت پر از نور لحظه وداع، به چشمانم نور داد. قطره های اشک از صورتم میغلتیدند و روی گونۀ سرد و خاموش او می افتادند. گوشه چشمش کبود بود. یک آن دلم حال روضه گرفت. اما فقط گفتم:« حسین
جان شفاعت یادت نره.»
کسی جلو آمد. از دمشق آمده بود. انگشتری به من داد و گفت:« حاج قاسم توی دمشق، صورت روی صورت شهید همدانی گذاشت و از او شفاعت خواست و این انگشتری را به من داد که به شما بدهم.»
انگشتری را گرفتم و انبوهی از خاطرات جلوی چشمانم صف کشید؛ از نگین سرخی که شهید محمود شهبازی به حسین داده بود تا روز وداع که انگشتری شهبازی را درآورد و گفت:« نمیخواهم چیزی از دنیا با من باشد.»
انگشتر حاج قاسم را به وهب دادم و گفتم:« بکن تو دست بابا.»
وهب انگشتر را گرفت. از بچگی حسین را کم میدید. یاد ۳۰ سال پیش افتادم. وقتی که ترکش از کمر حسین خورده بود. وهب اصرار داشت، بغلش کند و ببردش پارک. اما حسین از شدت درد نمیتوانست روی پا بایستد. همان جا توی اتاق، انگشت کوچک وهب را گرفت و آهسته و به سختی توی اتاق چرخاند. حالا وهب باید دست بابا را میگرفت و انگشتر را در انگشت او میکرد.
می فهمیدم برایش چقدر سخت است با نگاهش به من میگفت که این کار را
به مهدی بسپار.
دوباره گفتم:« وهب انگشتری حاج قاسم را بکن توی دست «بابات.»
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت صد و یازدهم تا متوجه ما شدند، ایستادند. نگاهه
قسمت پایانی فردا میزارم براتون
نظرات شما را شنوا هستیم ↙️
https://eitaayar.ir/anonymous/aC13.WB6bV