eitaa logo
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
1.7هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
5.8هزار ویدیو
172 فایل
🏵️ﺳﻮﮔﻨﺪ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻭ ﺑﻪ ﭼﻴﺰی ﻛﻪ ﺩﺭ ﺷﺐ ﭘﺪﻳﺪﺍﺭ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺗﻮ ﭼﻪ ﻣﻰ ﺩﺍﻧﻲ ﭼﻴﺰی ﻛﻪ ﺩﺭ ﺷﺐ ﭘﺪﻳﺪﺍﺭ ﻣﻰﺷﻮﺩ، ﭼﻴﺴت؟ النَّجْمُ الثَّاقِبُ🌠 ﻫﻤﺎﻥ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺩﺭﺧﺸﺎنیﻛﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﻇﻠمت را می شکافد ناشناس: https://gkite.ir/es/nashenas1401 @Sarbaze_Fadaei_Seyed_Ali ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
#دختر_شینا قسمت شصت و هفتم همانطور که بچه ها را میبوسید و دستی روی سرشان می کشید، گفت: «اسمش را چی
قسمت شصت و هشتم طوری که مادرشوهرم نفهمد، آرام و ریزریز گفت: «قدم خانم! ببین چی می گویم. نه جیغ و داد کن و نه سر و صدا. مواظب باش مامان نفهمد.» دست و پایم یخ کرده بود. تمام تنم می لرزید. تکیه ام را به یخچال دادم و زیر لب نالیدم: «یا حضرت عباس! صمد طوری شده؟!» آقا شمس الله بغض کرده بود. سرخ شد. آرام و شکسته گفت: «ستار شهید شده.» آشپزخانه دور سرم چرخید. دستم را روی سرم گذاشتم. نمی دانستم باید چه بگویم. لب گزیدم. فقط توانستم بپرسم: «کِی؟!» آقا شمس الله اشک چشم هایش را پاک کرد و گفت: «تو را به خدا کاری نکن مامان بفهمد.» بعد گفت: «چند روزی می شود. باید هر طور شده مامان را ببریم قایش.» بعد از آشپزخانه بیرون رفت. نمی دانستم چه کار کنم. به بهانه چای دم کردن تا توانستم توی آشپزخانه ماندم و گریه کردم. هر کاری می کردم، نمی توانستم جلوی گریه ام را بگیرم. آقا شمس الله از توی هال صدایم زد. زیر شیر ظرف شویی صورتم را شستم و با چادر آن را خشک کردم. چند تا چای ریختم و آمدم توی هال. آقا شمس الله کنار مادرشوهرم نشسته و به تلویزیون خیره شده بود، تا مرا دید، گفت: «می خواهم بروم قایش، سری به دوست و آشنا بزنم. شما نمی آیید؟!»می دانستم نقشه است. به همین خاطر زود گفتم: «چه خوب، خیلی وقته دلم می خواهد سری به حاج آقایم بزنم. دلم برای شینا یک ذره شده. مخصوصاً از وقتی سکته کرده، خیلی کم طاقت شده. می گویند بهانه ما را زیاد می گیرد. می آیم یکی دو روز می مانم و برمی گردم.» بعد تندتند مشغول جمع کردن لباس های بچه ها شدم. ساکم را بستم. یک دست لباس مشکی هم برداشتم و گفتم: «من آماده ام.» توی ماشین و بین راه همه اش به فکر صدیقه بودم. نمی دانستم چطور باید توی چشم هایش نگاه کنم. دلم برای بچه هایش می سوخت. از طرفی هم نمی توانستم پیش مادرشوهرم چیزی بگویم. این غصه ها را که توی خودم می ریختم، می خواستم خفه شوم. به قایش که رسیدیم، دیدم اوضاع مثل همیشه نیست. انگار همه خبردار بودند، جز ما. به در و دیوار پارچه های سیاه زده بودند. مادرشوهرم بنده خدا با دیدن آن ها هول شده بود و پشت سر هم می پرسید: «چی شده. بچه ها طوری شده اند؟!» جلوی خانه مادرشوهرم که رسیدیم، ته دلم خالی شد. در خانه باز بود و مردهای سیاه پوش می آمدند و می رفتند. بنده خدا مادرشوهرم دیگر دستگیرش شده بود اتفاقی افتاده. دلداری اش می دادم و می گفتم: «طوری نشده. شاید کسی از فامیل فوت کرده.»همین که توی حیاط رسیدیم، صدیقه که انگار خیلی وقت بود منتظرمان بود، به طرفمان دوید. خودش را توی بغلم انداخت و شروع کرد به گریه کردن. زار می زد و می گفت: «قدم جان! حالا من سمیه و لیلا را چطور بزرگ کنم؟» سمیه دوساله بود؛ هم سن سمیه من. ایستاده بود کنار ما و بهت زده مادرش را نگاه می کرد. لیلا تازه شش ماهش تمام شده بود. مادرشوهرم، که دیگر ماجرا را فهمیده بود، همان جلوی در از حال رفت. کمی بعد انگار همه روستا خبردار شدند. توی حیاط جای سوزن انداختن نبود. زن ها به مادرشوهرم تسلیت می گفتند. پا به پایش گریه می کردند و سعی می کردند دلداری اش بدهند. فردای آن روز نزدیک های ظهر بود که چند تا بچه از توی حیاط فریاد زدند: «آقا صمد آمد. آقا صمد آمد.» خانه پر از مهمان بود. دویدیم توی حیاط. صمد آمده بود. با چه وضعیتی! لاغر و ضعیف با موهایی ژولیده و صورتی سیاه و رنجور. دلم نیامد جلوی صدیقه با صمد سلام و احوال پرسی کنم، یا جلو بروم و چیزی بگویم. خودم را پشت چند نفر قایم کردم. چادرم را روی صورتم کشیدم و گریه کردم. صدیقه دوید طرف صمد. گریه می کرد و با التماس می گفت: «آقا صمد! ستار کجاست؟! آقا صمد داداشت کو؟!»صمد نشست کنار باغچه، دستش را روی صورتش گذاشت. انگار طاقتش تمام شده بود. های های گریه می کرد. دلم برایش سوخت. صدیقه ضجّه می زد و التماس می کرد: «آقا صمد! مگر تو فرمانده ستار نبودی. من جواب بچه هایش را چی بدهم؟! می گویند عمو چرا مواظب بابامان نبودی؟!» جمعیتی که توی حیاط ایستاده بودند با حرف های صدیقه به گریه افتادند. صدیقه بچه هایش را صدا زد و گفت: «سمیه! لیلا! بیایید عمو صمد آمده. باباتان را آورده.» دلم برای صمد سوخت. می دانستم صمد تحمل این حرف ها و این همه غم و غصه را ندارد. طاقت نیاوردم. دویدم توی اتاق و با صدای بلند گریه کردم. برای صمد ناراحت بودم. دلم برایش می سوخت. غصه بچه های صدیقه را می خوردم. دلم برای صدیقه می سوخت. صمد خیلی تنها شده بود. صدای گریه مردم از توی حیاط می آمد. از پشت پنجره به بیرون نگاه کردم. صمد هنوز کنار باغچه نشسته بود. دلم می خواست بروم کنارش بنشینم و دلداری اش بدهم. می دانستم صمد از هر وقت دیگر تنهاتر است. چرا هیچ کس به فکر صمد نبود. نمی توانستم یک جا بایستم. دوباره به حیاط رفتم. مادرشوهرم روبه روی صمد نشسته بود. سرش را روی پاهای او گذاشته بود. گریه می کرد و می پرسید: «صمد جان!.
⭕️دوره های آموزشی امر به معروف و نهی از منکر استاد علی تقوی یگانه 💠سطح تربیت مربی 🔷 معروفی نو ▫️جلسه سوم 🔻فایل تصویری ↙️ http://aparat.com/v/8Dj4H 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 🇮🇷 @saghebin 🇮🇷 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
maroofino3.mp3
14.78M
⭕️دوره های آموزشی امر به معروف و نهی از منکر استاد علی تقوی یگانه 💠سطح تربیت مربی 🔷 معروفی نو ▫️جلسه سوم 🔻فایل صوتی 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 🇮🇷 @saghebin 🇮🇷 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
3.pdf
823.5K
⭕️دوره های آموزشی امر به معروف و نهی از منکر استاد علی تقوی یگانه 💠سطح تربیت مربی 🔷 معروفی نو ▫️جلسه سوم 🔻فایل pdf 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 🇮🇷 @saghebin 🇮🇷 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
ذلت های پهلوی 🔻قسمت پنجاه و سوم 🔸اوج ذلت در برابر افغانستان باز صحبت دیرکردن باران به میان آمد و ناراحتی شاهنشاه، عرض کردم رودخانه هیرمند هم خیلی بی آب شده و افغان ها تقریبا آب را بسته اند، من هم چندین دفعه به سفیر افغانستان تذکر داده ام فایده نکرد حال آنکه می تواند بیش از این به ما آب دهند‌. (این قرارداد ننگین ننگین تقسیم هیرمند در زمان رضا خان صورت گرفت)‌ 📚کتاب یادداشت های علم، ج۴، ص۲۷۰ 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 🇮🇷 @saghebin 🇮🇷 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
ذلت های پهلوی 🔻قسمت پنجاه و چهارم 🔸قابل توجه مخالفان کمک به سوریه الان هم در مسقط و عمان می جنگیم و این جنگ دفاعی است نه یک جنگ تعرضی یا مثلا اگر هند به پاکستان حمله کند نا ناچار در کنار پاکستان باید بجنگیم زیرا نمی‌توانیم ببینیم که بلوچستان راه وصول شوروی به اقیانوس هند بشود بعد هم خودمان از همه طرف در محاصره قراره بگیریم. 📚کتاب یادداشت های علم، ج۴، ص۱۵۴ 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 🇮🇷 @saghebin 🇮🇷 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
⁉️بعد از شهادتِ شهید الداغی شایسته است به یک سوال مهم بپردازیم؛ آیا پوشش و خانم‌ها با امنیت و آرامش اجتماعی آنها ارتباطی دارد؟ 🔺تصویر بالا آمار تجاوز در کشور آمریکا از سال ۱۹۹۰ تا ۲۰۲۰ است و همانطور که مشخص است این آمار صعودی بوده و هست! البته طبق برخی ادعاها ، این آمار تنها یک سوم گزارش های رسیده به پلیس است و دو سوم افرادی که به آنها تجاوز شده است به دلایل مختلفی از گزارش آن خودداری میکنند! 📊سرّ ِ آمار وحشتناک تجاوز در آمریکا و دیگر کشورهای غربی واضح است؛ 1⃣برهنگی و جذابیت زنان باعث تحریک و برانگیختگی آتشِ شهوت مردان می‌شود! 2⃣شهوت یکی از عوامل کاهش عقلانیت در انسان است! 3⃣درنتیجه افرادی که آتش شهوت جنسی در وجود آنها زبانه می‌کشد ، دست به عمل غیرانسانی تجاوز می‌زنند! ♨️زنان طرفدار جنبش زن زندگی آزادی و کاهش پوشش زنان در ایران باید بدانند در حال گام نهادن در مسیری هستند که «زنان آمریکایی» در انتهای آن مسیر ایستاده‌اند! ❌اگر آنها به خوشبختی و آرامش رسیدید ، شما نیز خواهید رسید! ✍میلاد خورسندی
💠 رفت و آمد با خویشاوندان بی حجاب و اهل گناه ✅ پاسخ: اگر حضور در آن مجلس موجب ارتکاب گناه و یا تأیید آن باشد یا نهی از منکر متوقف بر خروج از آن مجلس یا شرکت نکردن در آن باشد، باید آن مجلس را ترک کرده و یا شرکت ننمایید و صله رحم متوقف بر مراوده و رفت و آمد نیست و با احوالپرسی و پیغام فرستادن از طریق تلفن یا نامه هم محقق می‌شود.[1] 💎 امیرالمومنین(علیه‌السلام) می فرمایند: «همنشینی با هواپرستان فراموشخانه ایمان است.» ✅ تعبیر حضرت بسیار رسا و کامل می‌باشد؛ آری اینگونه معاشرتها فراموشخانه است؛ یعنی انسان آنقدر تحت تأثیر دوستان و معاشران بد قرار می‌گیرد که تا وقتی با آنها معاشرت دارد مثل این است که او را در فراموشخانه برده‌اند و افکار و عقایدش در معرض فراموشی قرار می‌گیرد. [2] 📚 پی نوشت: [1]. دفتر اطلاع رسانی امام خامنه ای [2]. نهج البلاغه، خطبه۸۶ 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 🇮🇷 @saghebin 🇮🇷 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
▫️من از اینجا هم حاضرم نگاه کنم به گنبدت حسین ❤️‍🩹): 🌙✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟩☀️تلاوت نور ☀️🟩 🌼🌿🌹🕋🌹🌿🌼 🟨 فیلم زیبا ازترجمہ فارسے سورہ مبارڪہ 🌺🌸 بقرہ 🌸🌺 ❇️ بخش دوم