🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🟢ارزش پول ملی ۱ ⁉️ چرا پول ایران بی ارزش شده...؟! ⁉️ دولت سیزدهم برای حفظ ارزش پول تو این یک سال چی
میگن زمان قاجار، ارزش پول ایران، ده برابر انگلیس بوده؛ پس چی شد که اینجوری شد؟؟!!🧐
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
حجاب 6⃣ 2- وضعیت حجاب در زمان داریوش به این صورت بود : « اگر زنی از طبقات بالا جامعه بود جرئت ند
حجاب 7⃣
3- یکی از باستان شناسان درباره پوشش زنان
«سومری» می گوید :
« زنان آنان در ابتدا از روپوشی که از سمت
شانه چپ آن می پوشیدند برای پوشاندن خود
استفاده می کردند و هم چنین مردان برای
پوشاندن خود از پارچه ای که شرمگاهشان را
می پوشاند استفاده می کردند و نیم تنه
بالایشان برهنه بود ولی بعد از متمدن شدن
هم حجاب و پوشش زنانشان کامل شد و هم
چنین پوشش مردانشان کامل شد
ادامه دارد
#حجاب
@SAGHEBIN | ثاقبین🤍
23.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔵 نقش مردم در اقتصاد
⁉️ مردم چه نقشی در اقتصاد دارند؟
⁉️ تعادل عرضه و تقاضا چه جوری بهم میریزه؟
💠 تولید شده در رویداد رسانهای جهت
برگرفته از پژوهش اندیشکده راهبردی سعداء
#بیانات_رهبری
#دولت_مردمی
@SAGHEBIN | ثاقبین🤍
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
از دین، فراری🏃♂ بود. خوراکش موسیقی🎻🎺 بود و رقص👠. نمیتوانست محدودیتهایی را که دین در برقراری ارتبا
مشکلات پیش روی تربیت قسمت2⃣: اعتقاد به آموزه های غربی در عرصه تربیت
بسیاری از مفاهیم و اهداف تربیت دینی، در روانشناسی غربی تعریف نشده است❗️
مگر کسی که روانشناسی غربی را تولید کرده، میفهمد که چرا باید دختر و پسر را به گونهای تربیت کرد که هنگام رو به رو شدن با یکدیگر، حیای نگاه و حیای پوشش و حیای ارتباط را مراعات کنند❓
حتّی گاه در این روانشناسی، کنار گذاشتن حیای دینی، راهی برای به دست آوردن آرامش، معرّفی میشود😱
در روانشناسی مادّیگرا، بُعد معنوی انسان و جهان، نادیده گرفته شده است❗️
به همین دلیل، نمیتواند راهکار درستی برای حلّ مشکلات روانی ارائه دهد...
#تربیت_فرزند
@SAGHEBIN | ثاقبین🤍
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🔰رسانه ها و نقش آن ها در یک جامعه #سواد_رسانه
🔰تاثیرات شایعه در یک جامعه
#سواد_رسانه
@SAGHEBIN | ثاقبین🤍
14.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️#ناشنیدهها قسمت اول
🔥 در تدارک آتش
🔻هیچ چیز اتفاقی نیست!
♻️ ادامه دارد...
20.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟡 تورم
⁉️چگونگی ایجاد #تورم توسط دولت ها...!
⁉️ برنامه دولت سیزدهم برای #مهار_تورم چیست؟!
♨️ اگه دوست دارید درباره صفر تا صد ماجراهای تورم بدونید، بیننده این موشن گرافیک باشید...!
🇮🇷 #همین_یک_سال
________________
💠 تولید شده در رویداد رسانهای جهت
برگرفته از پژوهش اندیشکده راهبردی سعداء
#بیانات_رهبری
#دولت_مردمی
@SAGHEBIN | ثاقبین🤍
9.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️#ناشنیدهها قسمت دوم
🎙 صوت عجیب
🔻هیچ چیز اتفاقی نیست!
♻️ ادامه دارد...
16.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 تورم، مالیات پنهان
⁉️ #مالیات_پنهان چیه و چطوری ایجاد میشه؟
⁉️ دولت تو این مدت چه کاری برای #مهار_تورم ایجادشده کرده؟
💠 تولید شده در رویداد رسانهای جهت
برگرفته از پژوهش اندیشکده راهبردی سعداء
#بیانات_رهبری
#دولت_مردمی
@SAGHEBIN | ثاقبین🤍
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت بیست و پنجم اما هر چی زدن، جوابی نشنیدن. ترف
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت بیست و ششم
من نارنجهای پای درخت را جمع کردم و زهرا و سارا داشتند از شاخه های دم دست میچیدند که چند خمپاره، سوت نازکی کشیدند و در فاصله ای نه چندان نزدیک ما، فرود آمدند. دخترها گفتند: نمردیم و بالاخره جبهه رو هم دیدیم. گفتم: جبهه جاییه که پدرتون میجنگه اینجا پشت جبهه س. خندیدیم و بی خیال خمپاره، به کارمون ادامه دادیم.
وقت چیدن نارنج، به روزگار کودکی ام برگشتم و به یاد درخت توت بزرگی که وسط حیاط خانه قدیمی مان بود، افتادم. به زهرا و سارا که نگاه میکردم، کودکی، نوجوانی و سر نترسی که داشتم برایم تداعی میشد. تا انفجار خمپاره ای در فاصله نزدیک، رشته پیوند با گذشته را از خاطرم پاره کرد و به دخترها گفتم: دیگه کافیه بریم داخل اتاق.
آن شب تا ساعت ۲ چشمم به در بود که حسین خسته و کوفته با چشمان سرخی که انگار کاسه خون بودند، وارد خانه شد. شام نخورده بود، شامش را که آوردم، گفتم: کجا بودی؟ نگرانت شدیم.
گفت: تا حالا با حاج قاسم بودیم و به خطوط سرکشی میکردیم.
سفره شام را باز کردم. چشمش به نارنجهای قاچ شده افتاد و گفت: میل ندارم. از بس که صحنه های دردآور دیدم اشتهام کور شده! مردم بی خانمان از ترس هجوم مسلحين، خونه زندگیشونو رها کردن و سر به بیابونها گذاشتن. چقدر پرتغال و نارنج زیر درختا ریخته و خراب شده. حتی حیوونهای خونگی هم آب و غذا ندارن. دست و پاشون قطع شده یا از گرسنگی مردن.
گفتم: ضعیف شدی، اگه از غذا بیفتی نمیتونی ادامه بدی!
گفت: یه کم سوپ درست کن فردا ببرم سرکار.
من خوش خیال فکر کردم حسین دلش سوپ خواسته است که از این غذا نمی خورد، برای همین گفتم: حالا این غذا رو بخور، فردا هم برات سوپ درست
میکنم!
جواب داد: سوپ رو فردا درست کن، محافظم سرماخورده، تب و لرز شدیدی داره. با هم میخوریم.
این را گفت و روی کاناپه دراز کشید، تا من سری به آشپزخانه زدم و برگشتم، همان جا خوابش برد. از ساعت دوی نیمه شب. برق رفت و فن کوییل خاموش شد و هوا سرد. دلم نیامد بیدارش کنم. رویش دو تا پتوی ضخیم انداختم و کنار کاناپه نشستم و برای سلامتی اش دعای توسل خواندم. نزدیک صبح پلکم سنگین شد و خوابم برد.
برای نماز صبح با صدای شلیک توپ و تانک بیدار شدم و حسین که همیشه بعد از نماز سر کار میرفت، گرفت خوابید. حتماً علتی داشت که عادت نخوابیدن بعد از نماز را شکست.
صبح که از لای پرده کرکره به بیرون نظر انداختم، برف سفید، همه جا را پوشانده بود. اولین بار بود که در سوریه برف می دیدم. یاد حرف حسین افتادم که مردم آواره توی سرما، مثل بید می لرزن و بچه هاشون از سرما میمیرن. دیدن برف همیشه برایم لذت بخش بود اما این بار حس خوبی نداشتم. سارا و زهرا زودتر از پدرشان حسین بیدار شدند و تعجب کردند که چرا برخلاف همیشه تا حالا خوابیده است. داشت خواب میدید. ناله میکرد. دخترها نگران، نگاهش میکردند. سروصدای شلیک و انفجار هم بیدارش نکرد. چه خوابی بود که خطوط موازی صورتش را خیس کرده بود و توی خواب انگار داشت گریه میکرد. سارا طاقت نیاورد. تکانش داد: بابا، باباجان.
حسین یکه خورد و روی کاناپه نشست و دوروبر را ورانداز کرد. از میان ما، چشم
توی چشم سارا دوخت.
سارا پرسید: بابا، خواب دیدی؟
گفت: آره چه خواب شیرینی!
_پس چرا ناله میکردی ؟!
_خواب زینب رو میدیدم، بیست ساله شده بود، با قیافه یه کم بزرگتر از تو.
الان دخترها سردرگم شدند. آنها نمیدانستند که فرزند اول ما دختر بوده. دختری که من اسمش را الهه گذاشته بودم و حسین، زینب صدایش میکرد. زینب ۲۰ روز بیشتر توی این دنیا نبود. وقتی که از دنیا رفت، حسین تنهایی به گورستان شهر همدان - باغ بهشت - رفت و او را دفن کرد. وقتی که برگشت، به قدری گریه کرده بود که چشمانش، سرخ و خونین شده بود.
سارا و زهرا فکر کردند که حسین، از بیست سالگی خانم زینب حرف می زند و او را به خواب دیده است. نخواستم بیش از این در حیرت بمانند، حسین هم چشم به سارا دوخته بود و حظ میکرد. شاید تصویر زینب بیست روزه را در سیمای سارای ۱۷ ساله اش میدید.
گفتم: دخترا صبحانه حاضره، بعداً براتون از خواهر بزرگتون زینب میگم.
تلفن حسین زنگ خورد. نمیدانم کی بود و چی گفت اما کلاً حسین را از آن حال وهوا بيرون آورد. گوشی را که گذاشت، به سجده افتاد.
سر از سجده که برداشت نگاهش کردم، چشمانش پرده ای از اشک داشت، پرسیدم: اتفاقی افتاده؟
گفت: قراره ۴۸ اسیر ایرانی معاوضه بشن، باید برم.
و لباسهای خاکی را که شب به تن داشت با کت و شلوار عوض کرد. من سوپ سفارشی را داخل ظرف، بسته کردم، خندید و گفت: فرصت این کارها نیست مجتبی هم خوب میشه.
مثل برق و باد، جنبید. و زود به محلی رفت که قرار بود اسرای ایرانی را پس از معاوضه بیاورند. منتظرش بودیم تا هرچه زودتر بیاید و ما را هم در شادی خود شریک کند. دقایق به کندی گذشت.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️