🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت شصت و نهم چاله، حکم سنگر اجتماعی را داشت که اگ
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت هفتاد
به خانه سردی که فقط با گرمی حسین، قابل تحمل میشد. ما را که سروسامان داد، رفت احوال پرسی حاج آقا سماوات.
حاج آقا سرطان حنجره داشت و دکترها جوابش کرده بودند. حسین تا چند روز مرتب به حاج آقا سر میزد. خودش را خیلی مدیون حاج آقا میدانست و میخواست محبت های گذشته او را جبران کند. حاج آقا دارایی اش را وقف بچه های سپاه، جنگ و جبهه کرده بود. حالا نوبت حسین بود که گوشه ای از زحمات او را جبران کند. باید به منطقه میرفت ولی دلش گیر حاج آقا بود و نگران که مبادا برود و برگردد، حاج آقا نباشد. سرانجام جبهه را انتخاب کرد. با غم آشکاری که در چهره داشت دست و صورت حاج آقا را بوسید و رفت.
حسین معاون عملیاتی قرارگاه قدس سپاه شده بود و برای شناسایی عمق خاک عراق با لباس کردی به کردستان عراق رفته بودند. این واقعه را خودش - بعدها- وقتی برای سرکشی به منزل خانواده شهید صالحی یکی از فرماندهان همراهش در این شناسایی رفته بودیم، تعریف کرد.
حسین پس از دو ماه بی خبری محض و زندگی در کردستان عراق وقتی بازگشت، ستاد قرارگاه قدس در همدان بود. حسین برای جلسات میرفت و میآمد و من از رادیو میشنیدم که عراق شهر فاو را پس گرفته و به جزیره مجنون و شلمچه حمله کرده است.
ثقل جنگ باز به سمت جنوب سنگین شده بود و حسین تنها حرفی که زد این بود که «آقا عزیز گفته خودت رو به جنوب برسون.» و به جنوب رفت و عراق برای اشغال مجدد خرمشهر از شلمچه حمله کرد. وقتی خبر را شنیدم، میفهمیدم که غیرت پاسداری حسین برای دفاع از خرمشهر، به تپش درآمده و الآن در تکاپوی سازماندهی مردم و رزمندگان برای مقابله با دشمن است.
خبر پشت خبر، نگران کننده بود. هنوز چند روز بیشتر از خبر پذیرش قطعنامه ۵۹۸ سازمان ملل از سوی ایران نگذشته بود که گفتند سازمان منافقین از سمت غرب با حمایت ارتش صدام تا شهر اسلام آباد پیشروی کرده اند. حالا نیازی نبود که اخبار را تنها از رسانه ها بشنوم. زنان همسایه هرکدام یک کانال خبری شده بودند که از زبان شوهرانشان، خبرها را جز به جزء تعریف میکردند. همدان فاصله چندانی با مرکز درگیری که آن سوی کرمانشاه بود نداشت. رزمندگان برای پشتیبانی میرفتند و میآمدند و همه آنها در یک قول متفق و مشترک بودند که:« آقای همدانی، اولین فرماندهی بود که خودش را به کانون درگیری در چارزبر رساند، لشکرها را سازماندهی کرد و منافقین را در چارزبر به دام انداخت.» حسین از تعریف و تمجید بدش میآمد. وقتی آبها از آسیاب افتاد، به خانه آمد. از کار و تلاش و نقش خودش که همه نقل میکردند، حرفی نزد. تنها از پذیرش قطعنامه گفت و از اینکه پس از ۸ سال دفاع، هر چه امام صلاح بداند، باید تابع آن باشد. چه جنگ و چه صلح. تنها از یک جمله ی امام غصه دار بود که چرا امام فرموده:«من جام زهر را نوشیدم.» و حسرت میخورد و میگفت:« خوش به حال شهدا که به تکلیفشون بهتر از ما عمل کردن.»
وقتی حسین با حسرت از شهدا حرف میزد، گفتم:« منم همین سؤال رو دارم.
چه اتفاقی افتاد که امام این جمله رو فرموده؟»
حسین
گفت:« آمریکاییها که تاکنون از صدام حمایت اطلاعاتی میکردن، مستقیماً وارد جنگ شدن. جنگ رو به خلیج فارس کشاندن. سکوهای نفتی مون رو روی دریا و هواپیمای مسافربریمون رو توی آسمان زدن. به صدام اجازه دادن که با بمبهای شیمیایی به شهرها حمله کنه و روسها و کشورهای اروپایی هم تمام قد به حمایت صدام اومدن و از هواپیماهای جدید تا امکانات زرهی مدرن رو در اختیارش قرار دادن. عربها هم با پول نفتشون، صدام رو به موت رو دوباره احیاء کردن. دنیای استکبار با تمام توان مقابل جمهوری اسلامی ایستاد و امام نخواست که مردم بی دفاع بیش از این آسیب ببینن و قطعنامه رو پذیرفت و هرچه او بخواد، همان صلاح ماست.»
پرسیدم: «منافقین این وسط چی میگن؟!»
با لحنی نرم و آمیخته با چاشنی خنده گفت:« یه مشت دختر و پسر رو از گوشه کنار دنیا جمع کردن و بهشون گفتن، تا سه روز دیگه میرسیم تهران و جمهوری اسلامی رو ساقط میکنیم. دروغی که صدام، ۸ سال پیش تو گوش فرمانده هاش خونده بود که سه روزه میرسیم به تهران.»
- خب چی شد؟
- مردم و رزمندهها، پاشونو شکستن تا دیگه از این غلطا نکنن.
آلبوم عکسهایش را ورق میزد. روی بعضی از عکسها مکث میکرد و آه میکشید توی چشمانش که حلقه ای از اشک نشسته بود، میگفت:« پروانه، بیشتر این بچه ها در آزمون جهاد هشت ساله نمره قبولی گرفتن. پاک بودن. مخلص بودن و خدا انتخابشون کرد اما من تنبل بودم. موندم. باید نوکری یتیمای شهدا رو بکنم، تا اون دنیا شرمنده شهدا نباشم.»
هر روز برای دلجویی به خانواده ای سر میزد. بخشی از اوقاتش را برای رفع مشکلات مجروحین و جانبازان جنگ میگذاشت یکی از آنان حاج آقا سماوات بود. آخرین بار که او را به خانه آورد. آب ماهیچه برایش گذاشتم.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت هفتاد به خانه سردی که فقط با گرمی حسین، قابل
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت هفتاد و یکم
نمیتوانست صحبت کند. فقط مظلومانه نگاهمان میکرد.
حسین با یک آمبولانس حاج آقا را به تهران برد و بعد از پیگیری و هماهنگی لازم، حاج آقا به آلمان اعزام شد اما پس از چند روز برش گرداندند. دکترها جوابش کرده بودند چون سلولهای حنجره اش، بر اثر گازهای شیمیایی، از کار افتاده بود. مظلوم بود، مظلوم تر شده بود. نمیتوانست حرف بزند نفسش به سختی بالا می آمد. باید گوشت را تا نزدیک دهانش میبردی تا حرف هایش را بشنوی. خیلی كم حرف میزد و اگر میزد، با حسین بود. بعد از بی نتیجه ماندن سفر آلمان، حسین دوباره به تکاپو افتاد و به خانم حاج آقا سماوات گفت:« ببریمش پابوس آقا امام رضا.» خانم قبول کرد. حسین همان آمبولانس را آورد. با حاج خانم چهار نفر شدند. حاج آقا را عقب خواباندند و رفتند. بعد از سه روز از مشهد برگشتند. حال حاج آقا به ظاهر تغییر نکرده بود، فقط نگاه مظلومانه اش با تبسمی محو قاطی شده بود که بیشتر دلم را میسوزاند. میهمان ما بودند. برایش آب ماهیچه گذاشتم و نشستم پای تعریفهای حاج خانم:« خدا خیر بده به حسین آقا، از برادر به حاج آقا نزدیکتره.» و ادامه داد:« دم غروب بود که به حرم رسیدیم. هوا خیلی سرد بود. با اینکه حاج آقا رو روی ویلچر پتوپیچ کرده بودیم، ولی می لرزید. بدتر از همه، خُدّام بعد از نماز مغرب در حرم رو بستن و اجازه ورود به کسی نمیدادن. مردم رفتن و صحن خلوت شد. حسین آقا با خُدّام صحبت کرد و
حتی خواهش کرد که بذارید این مریض رو تا آستانه حرم ببریم و زود برگردیم. نمی پذیرفتن. میگفتن که برامون مسولیت داره حسین آقا که همه درها رو بسته دید، با التماس گفت اصلاً خودتون تنهایی ببرینش کنار ضریح. انگار یکی از خُدّام، حال وروز ما رو بیشتر از بقیه درک کرده بود، به حسین آقا گفت فقط شما و این مریض و خانمش برید تو و خیلی زود برگردید. ما قبول کردیم و رفتیم داخل حرم که انگار قُرق ما بود. حرمی نورانی که پر بود از سکوت. حسین آقا، حاج آقا رو برد کنار ضریح و دعا کرد. نگاهشون کردم، حسین آقا غبار از لابه لای شیشه های ضریح، با کف دستش میگرفت و به صورت حاج آقای ما میمالید. دیدن این صحنه اشکم رو درآورد. وقتی برگشتیم همون خادم که اجازه زیارت داده بود، برای حسین آقا قصۀ زندگی خودشو تعریف کرد.»
از حسین پرسیدم:« خادم حرم، وقت برگشتن چی برات تعریف کرد؟»
گفت:« اون خادم خودش از امام رضا شفا گرفته بود.»
پرسیدم:« ماجرای او چه ربطی به حاج آقا سماوات داشت؟»
گفت:« وقت برگشتن، خادم دستم رو کشید و گفت دوست دارم قصه حسین خودم رو برات تعریف کنم. با اینکه هوا سرد بود پای تعریفش نشستم. گفت که تو دوران حکومت شاه، خلبان بودم و تو آمریکا زندگی میکردم. زنم آمریکایی بود. توی اوج راحتی و رفاه بودم تا اینکه توی تمرین آموزشی با چتر پریدم و زمین خوردم و قطع نخاع شدم. دکترا خیلی تلاش کردن، تا سرپام کنن اما نشد. حسابی خونه نشین شدم تا اینکه یه روز بعد از نماز صبح، دلم شکست و یاد ایران و امام رضا افتادم. گفتم آقا میشه نظری به من کنی؟ توی این حال و هوا خوابم برد. کسی رو تو شمایل به سید نورانی دیدم که گفت اراده کن و بیا به زیارت ما. وقتی بیدار شدم به خانم آمریکایی ام گفتم میخوام برم پیش یه دکتر تو ایران. خنده ش گرفت و گفت توی آمریکا با این همه متخصص جواب نگرفتی میخوای بری ایران؟ گفتم آره اگه شما نمیخوای میتونی نیای. از سر کنجکاوی همراهم شد. اومدیم مشهد با یه ویلچر. درست مثل همین صحنه که شما اومده بودید، مثل در حرم بسته بود. مثل شما با اصرار رفتیم داخل حرم و به آقا متوسل شدم و گفتم اگه شفا بگیرم به عمر خادم این حرم میشم. وقتی بیرون اومدیم انگشت پاهام روی ویلچر می جنبید، بیشتر از همه، خانم آمریکاییام بهت زده شده بود. خدا خواست که سرپاشم. اما خیلیا رو میشناسم که خدا براشون نوعی دیگه
حالا
رقم زد.»
همه چیز دست به دست هم داده بود که باور کنیم، حاج آقا سماوات ماندنی نیست. چند روز بعد، حاج آقا به رحمت خدا رفت. حسین میخواست تودار باشد اما غصه از صورتش میبارید. مهربانیهای حاج آقا سماوات از یادمان نمی رفت. او خیلی زود رفت و خاطرات شیرین زندگی با او و خانواده اش با ما ماند هرچند برای حسین مرحله جدیدی از تعهد به فرزندان حاج آقا سماوات آغاز شد به حدی که نسبت به فرزندان او بیشتر از بچه های خودش احساس مسئولیت میکرد.
یک روز وهب با یاسر - پسر حاج آقا سماوات - دعوایشان شد. یاسر چغلی وهب را با آب وتاب و اشک و آه به حسین کرد. حسین اصلاً تحمل دیدن اشک بچه یتیم را نداشت. یاسر را به نماز جمعه برد و برایش بستنی خرید و آوردش و از وهب خواست که از یاسر معذرت خواهی کند. وهب معذرت خواست و ماجرا تمام شد.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🌷امام سجاد علیهالسلام:
اللّهُمَّ قَد تَعلَمُ ما يُصلِحُني مِن أمرِ دُنيايَ وآخِرَتي، فَكُن بِحَوائِجي حَفِيّا؛
بار خدايا! تو مىدانى كه كار دنيا و آخرتِ مرا چه چيز به صلاح مىآورد، پس حاجتهايم را عطا فرما.
📗صحيفه سجادیه، ص۹۵، دعای ۲۲
@saghebin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥چه غریبانه تودیع شدی سید ابراهیم ...
#شهید_جمهور
📝 متن کامل حکم تنفیذ رهبر انقلاب
🔸بسماللهالرحمنالرحیم
والحمدلله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین سیما بقیةالله فی العالمین
سپاس پروردگار دانا و توانا را که بار دیگر ایران اسلامی را سرافراز و چهرهی ملت عظیمالشأن را درخشان ساخت؛ آزمون سرنوشتساز انتخابات ریاست جمهوری به همّت مردم و مسئولان، در شرائطی دشوار، با آرامش و متانت به سرانجام رسید و شخصیت برگزیدهی ملت برای ادای مسئولیتی بزرگ آماده گشت.
🔸چهاردهمین انتخابات ریاست جمهوری، پس از دورهی ناتمامْماندهی رئیسجمهور فقید شهید، یکی از افتخارات ملت ایران، و نشانهی استقرار نظام پایدار اسلامی، و حاکی از عقلانیت و متانت فضای سیاسی کشور است. نگاه به برخی پدیدههای ناپسند در برخی از آزمونهای مشابه در برخی از مناطق جهان، نشاندهندهی برجستگی ایران و ایرانی است.
🔸اکنون اینجانب با تشکر از همهی کسانی که در خلق این افتخار نقش آفریدهاند، به پیروی از ملت بزرگ، رأی آنان به شخصیت فرزانه، و صادق، و مردمی، و دانشمند جناب آقای دکتر مسعود پزشکیان را تنفیذ و ایشان را به ریاست جمهوری اسلامی ایران منصوب میکنم. و با دعا و آرزوی صمیمانه برای موفقیت ایشان، یادآوری میکنم که رأی ملت و تنفیذ اینجانب تا هر زمان که مشی همیشگی ایشان در پیمودن صراط مستقیم اسلام و انقلاب برقرار باشد، ادامه خواهد داشت.
والسلام علی عبادالله الصالحین
سید علی خامنهای
۷/مرداد/۱۴۰۳
@saghebin
14030507_44230_64k.mp3
19.82M
صوت کامل بیانات صبح امروز رهبر معظم انقلاب در مراسم تنفیذ حکم چهاردهمین دوره ریاست جمهوری اسلامی ایران. ۱۴۰۳/۵/۷
@saghebin
تحلیل سیاسی
احتمال آغاز جنگ در مرزهای شمال
نفس ها در سینه حبس و انگشت ها روی ماشه است.
رژیم منحوس میخواهد به بهانه حادثه مجدل الشمس جنگ را آغاز کند.
اما تیترهای روزهای آینده را میتوان پیش بینی کرد
"وعده صادق ۲ یمنی ها آسمان را دوباره ستاره باران کردند"
"آزادسازی مناطقی از فلسطین اشغالی از جولان و شمال "
سومین تیتر را شاید این باشد
"اسرائیل دیگر تانک ندارد"
به امید ظهور منجی و آزادسازی قدس
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت هفتاد و یکم نمیتوانست صحبت کند. فقط مظلومانه
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت هفتاد و دوم
یک بار هم وهب با مهدی دعواش شد و یک اسکناس پنجاه تومانی را پاره کرد. و باز از شانسش حسین رسید، توی کمد زندانی اش کرد و گفت:« بگو که اشتباه کردی.» وهب هم جواب داد:«بابا کاغذ و قلم بده.» حسین از زیر در کمد، یک تیکه کاغذ و مداد برایش فرستاد. وهب روی کاغذ نوشت.« چون بابا میگه اشتباه کردی، میپذیرم.» حسین وقتی دست خط را خواند خندید و به وهب گفت:« تو که حرف منو این قدر قبول داری، که یادت باشه هیچ وقت دل یه
بچه یتیم رو نشکنی.»
پرسیدم:« حالا که جنگ تموم شده، دیگه ما از این شهر به اون شهر نمیریم؟»
با خونسردی گفت:« جنگ آره، ولی دفاع که تمومی نداره، داره؟»
گفتم:« همین طوره.»
کف دستهایش را به هم مالید و با تبسمی که مثل کهربا مجذوبم میکرد، گفت:« حالا با حوصله، نه مثل همیشه عجله ای، اثاث خونه رو جمع کن. میخوایم بریم تهران.» و توضیح داد که قرار است، چهار نفر از فرماندهان سپاه
اولین دوره فرماندهی و ستاد را طی کنند که او یکی از این چهار نفر است.
حسین زودتر از ما به تهران رفت. خانه ای در خیابان هاشمی اجاره کرد. چند روز بعد، یکی از دوستانش به نام سعید اسلامیان با یک خاور آمد وسایل را بار زدیم. آقای اسلامیان مثل یک کارگر کار میکرد. عرق ریزان وسایل را جابه جا میکرد و ما نمیدانستیم که او معاون لشکر بوده است.
به تهران رفتیم.حسین خانه را تحویل گرفته و آب و جارو زده بود. دو تا اتاق کوچک با یک آشپزخانه تنگ و تاریک و بدون آب گرم، بدون حمام و انباری با
یک حوض قدیمی وسط حیاط و شرایطی مشابه چاله قام دین.
پرسیدم:« چرا اینجا؟! بچه ها کجا حموم برن؟ لباساشونو با چی بشورم؟»
گفت:« توان مالی من بیشتر از این نیست.
گفتم:« این خونه هیچی نداره.»
گفت:« سیدالشهدا رو که داره.»
و با دست به مسجدی که دقیقاً روبه روی خانه بود، اشاره کرد. سر در مسجد روی کاشی به خطی بزرگ نوشته بود:« مسجد سیدالشهدا.»
مهدی به کلاس اول میرفت و وهب به کلاس سوم. حسین هفته ای یکبار دست هر دوشان را میگرفت و به حمام عمومی توی خیابان هاشمی میبرد. وهب و مهدی وقتی می آمدند، از جای زخمها و بخیه های بابا که روی کمر و پایش بود، برایم تعریف میکردند.
یک روز دایی ام عباس آقا، برای احوال پرسی آمد. زهرا کوچک بود، هر روز باید لباس هایش را می شستم. وقتی دید که آب گرم ندارم. بهش برخورد و رفت یک آبگرمکن خرید و با پسر صاحب خانه کشان کشان تا طبقه اول بالا آوردند. پسر صاحب خانه گفت:« نمیشه، جواب نمیده.»
و عباس آبگرمکن را برگرداند و گفت:« میرم یه خونه پیدا کنم که آب گرم داشته
باشه.»
گفتم:« با همین میسازم. حسین آقا، توان مالیش بیشتر از این نیست.»
ظهر که حسین آمد. ماجرا را گفتم. گفت:« تیکه های بزرگ لباس و شستنی رو بده، هر هفته ببرم لباسشویی بیرون، بقیه رو هم با هم میشوریم.» میخواست کمک کند اما نمی گذاشتم. مثل یک دانشجوی سخت درگیر خواندن و مطالعه بود. وقت خالی اش را هم با بچه ها پر میکرد. وهب و مهدی را توی مسجد سیدالشهدا برای نماز جماعت میبرد. و با آنها در جلسات هفتگی قرائت قرآن شرکت میکرد. میگفت:« توی جلسه قرآن از پیرمردهای ۷۰ ساله تا بچه های مدرسه ابتدایی، کنار هم مینشینن و قرآن میخونن. وهب برای اولین بار سوره تکاثر رو با لرزش صدا و کمی دلهره خوند، تشویقش کردم و حالا با صوت و لحن میخونه، مهدی هم دوست داره مکبر بشه. اگرچه گاهی اذکار رو جابه جا میگه و پیرمردهای مسجد خوششون نمی آد.
نزدیک یک سال به همین منوال گذشت. تفریح ما مسجد بود و نماز جمعه. حسین داشت پایان نامه اش را پیرامون تجربیات نبرد در پایان جنگ، مینوشت و کمتر به خانه میآمد و با هم دوره ای هایش درس میخواند.
صبح روز چهاردهم خرداد، خواب و بیدار بودم که حسین کلید انداخت وارد خانه شد. چشمانش سرخ و پلک هایش باد کرده بود. فکر کردم شاید اثر بی خوابی و درس خواندن باشد. پرسیدم:« چرا چشمات این طوری شده؟» یک دفعه زد زیر گریه و به پهنای صورتش اشک ریخت. اولین بار بود که به شدت، مثل یک بچه یتیم پیش من گریه میکرد و نمیتوانست حرف بزند با صدای بغض آلود و شکسته فقط یک کلمه گفت: «امام...»
و زانوهایش خم شد و دست روی سرش گذاشت و زار زد. از صبح، رادیو صوت قرآن گذاشته بود و شب گذشته مجری خبر از مردم خواسته بود که برای امام دعا کنند. من هم به گریه افتادم وهب و مهدی که برای مدرسه آماده می شدند،
نگاهمان میکردند.
حسین پیرهن سیاهش را پوشید گفتم:«ما رو هم برای تشییع ببر.»
گفت:«میرم جماران و میآم». رفت و من تن همه بچه ها، لباس عزا پوشیدم.
فردا صبح با یک پیکان قدیمی که تازه خریده بود، آمد. سوارمان کرد اما از هر کوچه و خیابان که میخواستیم عبور کنیم به سیل جمعیت میخوردیم. یکجایی رسیدیم که ناچار شد پیکان را یک گوشه رها کند و ما هم به دریای جمعیت بپیوندیم.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🔹 کارزار جمعآوری امضاء درخواست اقدام سریع برای آزادی اسیر مدافع حرم و وطن محمدرضا نوری 🔹
🔹محمدرضا نوری (ابوعباس) جانباز مدافع حرمی است که نزدیک به ۵۰۰ روز است در اسارت آمریکایی ها در عراق به سر میبرد و به دلیل شکنجه های زیاد ، وضعیت سلامتی بسیار نا مساعدی دارد و هر چه سریع تر ، طبق قانون بین دو کشور ایران و عراق باید به کشور منتقل شود اما حکومت عراق با فشار آمریکایی ها از انتقال او امتناع کرده است.
🔹پویش جمعآوری امضا، اعلام حمایت عمومی از این قهرمان ملی است.
هر امضای من و تو یعنی یک گام برای نزدیک شدن وصال ام البنین و ابوالفضل با پدرشان ، یعنی وصال مادر نگران با تک پسرش
🔹لطفا وارد لینک زیر شوید و پس از ثبتنام برای ورود، بر گزینه « امضاء » کلیک کنید.
🔹این پیام را برای دوستان، آشنایان و همراهان خود ارسال کنید.
#نشر_حداکثری_لطفا
#ابوعباس_را_آزاد_کنید
#ابوعباس_تنها_نیست
#محمدرضا_نوری
#ابوعباس
#مهمانی_اسارت
🔹https://www.karzar.net/140297