🌷امام سجاد علیهالسلام:
اللّهُمَّ قَد تَعلَمُ ما يُصلِحُني مِن أمرِ دُنيايَ وآخِرَتي، فَكُن بِحَوائِجي حَفِيّا؛
بار خدايا! تو مىدانى كه كار دنيا و آخرتِ مرا چه چيز به صلاح مىآورد، پس حاجتهايم را عطا فرما.
📗صحيفه سجادیه، ص۹۵، دعای ۲۲
@saghebin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥چه غریبانه تودیع شدی سید ابراهیم ...
#شهید_جمهور
📝 متن کامل حکم تنفیذ رهبر انقلاب
🔸بسماللهالرحمنالرحیم
والحمدلله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین سیما بقیةالله فی العالمین
سپاس پروردگار دانا و توانا را که بار دیگر ایران اسلامی را سرافراز و چهرهی ملت عظیمالشأن را درخشان ساخت؛ آزمون سرنوشتساز انتخابات ریاست جمهوری به همّت مردم و مسئولان، در شرائطی دشوار، با آرامش و متانت به سرانجام رسید و شخصیت برگزیدهی ملت برای ادای مسئولیتی بزرگ آماده گشت.
🔸چهاردهمین انتخابات ریاست جمهوری، پس از دورهی ناتمامْماندهی رئیسجمهور فقید شهید، یکی از افتخارات ملت ایران، و نشانهی استقرار نظام پایدار اسلامی، و حاکی از عقلانیت و متانت فضای سیاسی کشور است. نگاه به برخی پدیدههای ناپسند در برخی از آزمونهای مشابه در برخی از مناطق جهان، نشاندهندهی برجستگی ایران و ایرانی است.
🔸اکنون اینجانب با تشکر از همهی کسانی که در خلق این افتخار نقش آفریدهاند، به پیروی از ملت بزرگ، رأی آنان به شخصیت فرزانه، و صادق، و مردمی، و دانشمند جناب آقای دکتر مسعود پزشکیان را تنفیذ و ایشان را به ریاست جمهوری اسلامی ایران منصوب میکنم. و با دعا و آرزوی صمیمانه برای موفقیت ایشان، یادآوری میکنم که رأی ملت و تنفیذ اینجانب تا هر زمان که مشی همیشگی ایشان در پیمودن صراط مستقیم اسلام و انقلاب برقرار باشد، ادامه خواهد داشت.
والسلام علی عبادالله الصالحین
سید علی خامنهای
۷/مرداد/۱۴۰۳
@saghebin
14030507_44230_64k.mp3
19.82M
صوت کامل بیانات صبح امروز رهبر معظم انقلاب در مراسم تنفیذ حکم چهاردهمین دوره ریاست جمهوری اسلامی ایران. ۱۴۰۳/۵/۷
@saghebin
تحلیل سیاسی
احتمال آغاز جنگ در مرزهای شمال
نفس ها در سینه حبس و انگشت ها روی ماشه است.
رژیم منحوس میخواهد به بهانه حادثه مجدل الشمس جنگ را آغاز کند.
اما تیترهای روزهای آینده را میتوان پیش بینی کرد
"وعده صادق ۲ یمنی ها آسمان را دوباره ستاره باران کردند"
"آزادسازی مناطقی از فلسطین اشغالی از جولان و شمال "
سومین تیتر را شاید این باشد
"اسرائیل دیگر تانک ندارد"
به امید ظهور منجی و آزادسازی قدس
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت هفتاد و یکم نمیتوانست صحبت کند. فقط مظلومانه
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت هفتاد و دوم
یک بار هم وهب با مهدی دعواش شد و یک اسکناس پنجاه تومانی را پاره کرد. و باز از شانسش حسین رسید، توی کمد زندانی اش کرد و گفت:« بگو که اشتباه کردی.» وهب هم جواب داد:«بابا کاغذ و قلم بده.» حسین از زیر در کمد، یک تیکه کاغذ و مداد برایش فرستاد. وهب روی کاغذ نوشت.« چون بابا میگه اشتباه کردی، میپذیرم.» حسین وقتی دست خط را خواند خندید و به وهب گفت:« تو که حرف منو این قدر قبول داری، که یادت باشه هیچ وقت دل یه
بچه یتیم رو نشکنی.»
پرسیدم:« حالا که جنگ تموم شده، دیگه ما از این شهر به اون شهر نمیریم؟»
با خونسردی گفت:« جنگ آره، ولی دفاع که تمومی نداره، داره؟»
گفتم:« همین طوره.»
کف دستهایش را به هم مالید و با تبسمی که مثل کهربا مجذوبم میکرد، گفت:« حالا با حوصله، نه مثل همیشه عجله ای، اثاث خونه رو جمع کن. میخوایم بریم تهران.» و توضیح داد که قرار است، چهار نفر از فرماندهان سپاه
اولین دوره فرماندهی و ستاد را طی کنند که او یکی از این چهار نفر است.
حسین زودتر از ما به تهران رفت. خانه ای در خیابان هاشمی اجاره کرد. چند روز بعد، یکی از دوستانش به نام سعید اسلامیان با یک خاور آمد وسایل را بار زدیم. آقای اسلامیان مثل یک کارگر کار میکرد. عرق ریزان وسایل را جابه جا میکرد و ما نمیدانستیم که او معاون لشکر بوده است.
به تهران رفتیم.حسین خانه را تحویل گرفته و آب و جارو زده بود. دو تا اتاق کوچک با یک آشپزخانه تنگ و تاریک و بدون آب گرم، بدون حمام و انباری با
یک حوض قدیمی وسط حیاط و شرایطی مشابه چاله قام دین.
پرسیدم:« چرا اینجا؟! بچه ها کجا حموم برن؟ لباساشونو با چی بشورم؟»
گفت:« توان مالی من بیشتر از این نیست.
گفتم:« این خونه هیچی نداره.»
گفت:« سیدالشهدا رو که داره.»
و با دست به مسجدی که دقیقاً روبه روی خانه بود، اشاره کرد. سر در مسجد روی کاشی به خطی بزرگ نوشته بود:« مسجد سیدالشهدا.»
مهدی به کلاس اول میرفت و وهب به کلاس سوم. حسین هفته ای یکبار دست هر دوشان را میگرفت و به حمام عمومی توی خیابان هاشمی میبرد. وهب و مهدی وقتی می آمدند، از جای زخمها و بخیه های بابا که روی کمر و پایش بود، برایم تعریف میکردند.
یک روز دایی ام عباس آقا، برای احوال پرسی آمد. زهرا کوچک بود، هر روز باید لباس هایش را می شستم. وقتی دید که آب گرم ندارم. بهش برخورد و رفت یک آبگرمکن خرید و با پسر صاحب خانه کشان کشان تا طبقه اول بالا آوردند. پسر صاحب خانه گفت:« نمیشه، جواب نمیده.»
و عباس آبگرمکن را برگرداند و گفت:« میرم یه خونه پیدا کنم که آب گرم داشته
باشه.»
گفتم:« با همین میسازم. حسین آقا، توان مالیش بیشتر از این نیست.»
ظهر که حسین آمد. ماجرا را گفتم. گفت:« تیکه های بزرگ لباس و شستنی رو بده، هر هفته ببرم لباسشویی بیرون، بقیه رو هم با هم میشوریم.» میخواست کمک کند اما نمی گذاشتم. مثل یک دانشجوی سخت درگیر خواندن و مطالعه بود. وقت خالی اش را هم با بچه ها پر میکرد. وهب و مهدی را توی مسجد سیدالشهدا برای نماز جماعت میبرد. و با آنها در جلسات هفتگی قرائت قرآن شرکت میکرد. میگفت:« توی جلسه قرآن از پیرمردهای ۷۰ ساله تا بچه های مدرسه ابتدایی، کنار هم مینشینن و قرآن میخونن. وهب برای اولین بار سوره تکاثر رو با لرزش صدا و کمی دلهره خوند، تشویقش کردم و حالا با صوت و لحن میخونه، مهدی هم دوست داره مکبر بشه. اگرچه گاهی اذکار رو جابه جا میگه و پیرمردهای مسجد خوششون نمی آد.
نزدیک یک سال به همین منوال گذشت. تفریح ما مسجد بود و نماز جمعه. حسین داشت پایان نامه اش را پیرامون تجربیات نبرد در پایان جنگ، مینوشت و کمتر به خانه میآمد و با هم دوره ای هایش درس میخواند.
صبح روز چهاردهم خرداد، خواب و بیدار بودم که حسین کلید انداخت وارد خانه شد. چشمانش سرخ و پلک هایش باد کرده بود. فکر کردم شاید اثر بی خوابی و درس خواندن باشد. پرسیدم:« چرا چشمات این طوری شده؟» یک دفعه زد زیر گریه و به پهنای صورتش اشک ریخت. اولین بار بود که به شدت، مثل یک بچه یتیم پیش من گریه میکرد و نمیتوانست حرف بزند با صدای بغض آلود و شکسته فقط یک کلمه گفت: «امام...»
و زانوهایش خم شد و دست روی سرش گذاشت و زار زد. از صبح، رادیو صوت قرآن گذاشته بود و شب گذشته مجری خبر از مردم خواسته بود که برای امام دعا کنند. من هم به گریه افتادم وهب و مهدی که برای مدرسه آماده می شدند،
نگاهمان میکردند.
حسین پیرهن سیاهش را پوشید گفتم:«ما رو هم برای تشییع ببر.»
گفت:«میرم جماران و میآم». رفت و من تن همه بچه ها، لباس عزا پوشیدم.
فردا صبح با یک پیکان قدیمی که تازه خریده بود، آمد. سوارمان کرد اما از هر کوچه و خیابان که میخواستیم عبور کنیم به سیل جمعیت میخوردیم. یکجایی رسیدیم که ناچار شد پیکان را یک گوشه رها کند و ما هم به دریای جمعیت بپیوندیم.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🔹 کارزار جمعآوری امضاء درخواست اقدام سریع برای آزادی اسیر مدافع حرم و وطن محمدرضا نوری 🔹
🔹محمدرضا نوری (ابوعباس) جانباز مدافع حرمی است که نزدیک به ۵۰۰ روز است در اسارت آمریکایی ها در عراق به سر میبرد و به دلیل شکنجه های زیاد ، وضعیت سلامتی بسیار نا مساعدی دارد و هر چه سریع تر ، طبق قانون بین دو کشور ایران و عراق باید به کشور منتقل شود اما حکومت عراق با فشار آمریکایی ها از انتقال او امتناع کرده است.
🔹پویش جمعآوری امضا، اعلام حمایت عمومی از این قهرمان ملی است.
هر امضای من و تو یعنی یک گام برای نزدیک شدن وصال ام البنین و ابوالفضل با پدرشان ، یعنی وصال مادر نگران با تک پسرش
🔹لطفا وارد لینک زیر شوید و پس از ثبتنام برای ورود، بر گزینه « امضاء » کلیک کنید.
🔹این پیام را برای دوستان، آشنایان و همراهان خود ارسال کنید.
#نشر_حداکثری_لطفا
#ابوعباس_را_آزاد_کنید
#ابوعباس_تنها_نیست
#محمدرضا_نوری
#ابوعباس
#مهمانی_اسارت
🔹https://www.karzar.net/140297
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت هفتاد و دوم یک بار هم وهب با مهدی دعواش شد و ی
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت هفتاد و سوم
از همه جا آمده بودند. سیاه پوش و گریان، از زن و مرد و پیرو جوان. چند کیلومتر راه تا بهشت زهرا زیر گرمای سوزان خرداد، پیاده رفتیم. تیزی آفتاب و گردوغباری که از اثر راه رفتن مردم به هوا برخاسته بود، همه را تشنه و عطش زده کرده بود. زهرا بغلم بود وهب و مهدی، گام به گام با بابایشان میرفتند.
هر چند من و حسین مثل همۀ مردم در قیدوبند بچه هایمان نبودیم. صحنه ای مثل قیامت بود. گویی که همه فرزند و قوم و خویش را فراموش کرده اند. چشمها به هلیکوپتری بود که چندبار پیکر امام را به محوطه بهشت زهرا آورده بود و تعدادی از مردم، معلق میان زمین و آسمان از هلیکوپتر آویزان بودند.
اشک روی صورتهای خاکیمان را شیار میانداخت و لبهایمان را خیس میکرد. آن روز سخت ترین روز تمام عمرم بود.
حسین
دانشکده فرماندهی و ستاد را با نمره عالی برای پایان نامه اش گذراند و برای پایان دوره با بقیه برای مدتی کوتاه به پاکستان رفتند.
پاکستان اولین تجربه خارج از کشور او بود. از مردم مسلمان آنجا تعریف میکرد که عاشق امام هستند و از فقر و تنگ دستی شان که هر روز صبح ها مأموران شهرداری در شهر کویته، اجساد کارتن خوابها را جمع میکنند و از فاصله و شکاف عمیق جامعه میان فقیر و غنی و میگفت که ما باید قدر رهبری را بدانیم و چشممان به اشاره او باشد.
حسین از پاکستان بازگشت و چند روز بعد، آیت الله موسوی همدانی، امام جمعه همدان و آقای محسن رضایی فرمانده کل سپاه به خانه ما آمدند. فکر کردم که برای دیدن حسین آمده اند. اما امام جمعه همدان از فرمانده کل سپاه خواسته بود که حسین را برای فرماندهی سپاه استان همدان و لشکر انصار الحسین به همدان برگرداند. ظاهراً حسین تمایل داشت که دوباره به همدان برگردد. اما فرمانده کل سپاه برای او کار و مسئولیت دیگری در تهران در نظر گرفته بود. سرانجام، اصرار امام جمعه، کارگر افتاد و به همدان برگشتیم.
حسین تا قبل از معارفه، وردست بنا کار کرد تا جلوی خانه مان، یک دکان برای برادرش اصغر بسازد. پس از ۷ سال دوباره فرمانده سپاه استان و فرمانده لشکر انصارالحسین شد و برخلاف گذشته که خودش بود و خودش، ما را هم در بسیاری از کارها مشارکت داد؛ به منزل شهدا سرکشی میکردیم. به هیئت رزمندگان ثارالله سپاه میرفتیم. به گلزار شهدا سر میزدیم. به پارک هم میرفتیم. امام جمعه از حسین خواسته بود که خانواده ات را به پارک و مراکز عمومی هم ببر که بقیه هم یاد بگیرند. البته میرفتیم اما در وقت خلوت.
یک روز حسین با هیجان و شادی به خانه آمد و گفت:« اسرا دارن آزاد میشن، میخوام برم مرز قصر شیرین به استقبالشون.» و لباس سپاه را که همیشه تنش بود کند و یک پیرهن و شلوار کهنه را که وقت باغبانی یا کار در خانه میپوشید، به تن کرد.
با تعجب پرسیدم:« با این لباس های کهنه میخواهی بری سرکار؟!»
گفت:« آره، لب مرز فقط راننده اتوبوسها میتونن به داخل عراق برن. و قراره من و آقای قالیباف بشیم راننده و کمک راننده. بریم اولین گروه دوستان اسیرمون رو تحویل بگیریم.»
گفتم:« با یه دست لباس ساده هم میشه رفت.»
با دست خاک و لکه ها را از روی آن تکاند و گفت:« همینا خوبه.» و رفت.
شهر آماده استقبال شده بود و کانون اصلی این استقبال سپاه همدان بود. چه خانواده های چشم انتظار و چه مردم عادی، کیپ تاکیپ توی خیابان باباطاهر تا محوطه سپاه، می ایستادند تا کاروان اسرا بیایند. حسین با اولین گروه آمد. دل دل میکردم که مبادا آن لباس کهنه تنش باشد که نبود. شاید لباسش را داخل ایران عوض کرده بود و لباس سبز سپاه را پوشیده بود. من و بچه ها هم میان جمعیت، ول می خوردیم. اگر داخل سپاه هم میرفتیم، فقط باید مثل بقیه مردم اشک شادی میریختیم. دوستان اسیر حسین که یکی یکی می آمدند، مردم گل روی گردنشان می انداختند و روی دوش، آنها را تا پشت بامی که مشرف به محوطه
باز بود میبردند. مجری اسمها را با مسئولیتهایشان را خواند، بیشتر اسمها برایم آشنا بودند؛ فرمانده سپاه همدان حاج حمید نوروزی؛ مسئول پرسنلي سپاه، حاج احمد قشمی؛ مسئول بسیج سپاه، آقایحیی ترابی؛ جانشین فرمانده سپاه، حاج سعید فرجیان زاده؛ مسئول اطلاعات-عمليات لشکر انصارالحسین، حاج رضا مستجيرى. جانشین گردان مسلم بن عقیل، باقر سیلواری؛ مسئول محور
جبهه قصرشیرین کاظم جواهری و آقا جمشید ایمانی که لباس سبز و قشنگ سپاه به تنش بود. لحظۀ اول دیر او را شناختم، از بس لاغر و تکیده شده بود.
تقریباً همه کسانی را که میشناختیم صورتهایشان سوخته و گونه هایشان استخوانی و لاغراندام شده بودند. حسین را هم از دور می دیدم از شادی در پوست خود نمی گنجید. دست اسرا را یکی یکی میگرفت و مثل یک قهرمان ملی آنها را روی پشت بام بلند میبرد. کنارشان می ایستاد و گاهی نمی توانست اشک شوقش را پنهان کند.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🌸پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله:
خانه اى كه #كودک در آن نباشد،
#بركت ندارد.
📗نهج الفصاحه، ص۳۷۴ ح۱۰۹۶
#فرزندآوری
@saghebin