صاحب قلم| ملکمحمدی
بسم الله الرحمن الرحیم
تقدیم به روح ملکوتی شهید ۱۸ سالهی مفقودالجسد محمد یزدانی؛
🌷داغ تو بر سینهی همهی ما سنگینی میکند، ما همه خواهران توییم. برق نگاهت تاریخ را آتش زده. اصلاً کلمات جنون گرفته اند. خون از گرمای تو زندگی گرفته! برای نبودنت باید سالها گریست. ایران باید به عزای از دست دادن چون شماهایی بنشیند. آخر ایران مادر همهی جوانان این مُلک است. یادت میآید گفتم به نظرم هر دانش آموزی باید صبح به صبح قبل از رفتن به مدرسه با خود زمزمه کند:
به پاس هر وجب خاكی از این ملك چه بسیار است، آن سرها كه رفته!
زمستی بر سر هر قطعه زین خاك خدا داند چه افسرها كه رفته؛
مادرت میگفت: بعد از سی سال هنوز هم صبحها کف کفشهایت را میبوسد... لباس یوسف به کنعان برنگشتهاش را به چشم میکشد. با ذوق و اشتیاق از شهید مفقودالاجسدش میگفت.
امان از دل زینب؛
✍ سهیلا ملک محمدی
🆔 @s_malekmohamadi
صاحب قلم| ملکمحمدی
بسم الله الرحمن الرحیم
سر قولنج گرفتن انگشتان نگار کلاس بهم ریخت. شکوفه دادش درآمده بود. شاکی و معترض گفت که صدای قولنج انگشتان نگار اعصابش را بهم می ریزد. نگار کاملاً آرام و خونسرد، زیر لب لبخند معنیداری داشت.کلاس درس همیشه برای معلمی که عاشق نوشتن باشد و دنبال راههای تازه برای تربیت، پر از سوژه است. گاهی نتایجی که معلم از درگیریهایی دانشآموزانش، میگیرد کار یک سخنرانی تربیتی را میکند؛ فقط باید ماهیگیر خوبی بود. آن روز هم یکی آزادیاش را میخواست و دیگری این آزادی را مزاحم تمرکز و آرامشش میدانست. رأیگیری کردیم. 13 نفر با کار نگار مخالف بوده و معتقد بودند سر و صدایی که نگار به راه میاندازد اعصابشان را بهم میریزد (حالا همه میدانیم قولنج انگشت همچین سر و صدایی هم ندارد) و پنج نفر هم با نگار موافق بودند و میگفتند نگار با این کار آرامش پیدا میکند. از بچهها خواستم تا چند مثال اجتماعی از رفتار نگار و شکایت شکوفه بزنند. یکی سروصدای همسایهها را مثال زد، دیگری صدای آهنگ بلند اتوموبیلها را. یکی زبالههای محلهشان را گفت؛ و من هم طرز لباس پوشیدنمان را. زهرا شاکی شد. گفت: "من حق دارم هر طوری که دلم میخواهد لباس بپوشم، اما نمیتوانم. هیچ کجای دنیا مثل ایران نیست." پرسیدم: "مثلاً کجا؟" گفت: "خارج". بین بچهها بحث شروع شد. قرار شد شنبهی هفتهی آینده، سرکلاس فیزیک، زهرا پنج دقیقه راجع به طرز پوشش و ضوابط اجتماعی مردم در بعضی از کشورها کنفرانس دهد. تا معلوم شود آیا خارج مردم هر جور که دلشان بخواهد لباس میپوشند. من این روزها از گفتگو با دانشآموزانم فهمیدهام که در دنیا یک جایی وجود دارد به اسم خارج! در خارج مردم هر کاری که بخواهند میکنند. در خارج همهی رسانهها راست میگویند. در خارج هیچ حادثهای رخ نمیدهد، هیچ کس نمیمیرد و اوضاع خیلی رو به راه است. در خارج نوجوانان میتوانند تا هر وقت که دلشان بخواهد بیرون از خانه بمانند. اما وقتی چند تا سوال در مورد خارج از آنها میپرسم تقریباً هیچ نمیدانند. مثلاً وقتی میپرسم بالاترین آمار اسیدپاشی یا تجاوز به زنان و کودکان متعلق به کجای خارج است فقط به هم نگاه میکنند. وقتی از فرهنگ آموزش عمومی و سطح تلاش دانشآموزان هم سن و سالشان درخارج میپرسم، هیچ نمیدانند. حالا فهمیدهام که متأسفانه دانشآموزانم خیلی کم دربارهی خارج میدانند. خارج که پیشکش، آنها از داخل! هم زیاد نمیدانند. اما؛ دانش آموزانم خیلی خوب فیزیک میدانند. حرفهای تست میزنند. همیشه نگران آزمون پیشرفت تحصیلیشان هستند و راحت تیز هوشان قبول می شوند. دانشآموزانم همه آرزو دارند دکتر شوند...
✍ سهیلا ملک محمدی
🆔 @s_malekmohamadi
صاحب قلم| ملکمحمدی
بسم الله الرحمن الرحیم
ایران را خیلی دوست دارم، و آنقدر که بتوانم برای آبادانیاش تلاش می͏کنم. اما به نظرم برای آبادانی یا ویرانی یک مُلک، باید مردم آن مُلک را آباد یا ویران کرد. من فکر می͏کنم، ریشه عمارت و تخریب انسان͏ها افکار و تغییر اولویت͏هایشان است و احتمالاً اشتباه نمی͏کنم. این͏ها گفتم که بگویم، حافظ جان! این روزها زیاد فکر می͏کنم. از همین چند روز پیش که احتکارها شروع شد، پیامی دست به دست چرخید که: «ای ایرانیان عزیز و گرامی! مبادا روز ۷ آبان بروید پیش کوروش خانتان و بگویید ما آریایی زاده͏ایم.» من امروز که روز بزرگداشت افکار و خلسه͏های توست، به این فکر می͏کنم، که در این مسیری که آمدیم، چرا کوروش اینقدر بزرگ و نامی می͏شود و مولوی و سعدی و ابوریحان و ابن͏سینا و جنابتان این همه مهجورید؟ مگر شما ایرانی و آریایی نبوده͏اید؟ چرا هیچ وقت سرشماها دعوا نمی͏شود؟ تویی که پابه͏پای شادی͏های ما آمده͏ای، با ما و جگرگوشه هایمان سر سفره͏های یلدا و عید ایرانی͏مان نشستی. غصه هایمان را با لطف سخنت التیام دادی. چه کسی میتواند انکار کند که تو همیشه یکی از اهالی خانههای ایرانیان بودهای؟ راستی، برایم سوال بود که چرا مهرماه؟ خواندم که تو مهر را هفتاد بار در اشعارت آورده ای. یادم می آید خیلی سال پیش بود که کتاب «تماشاگه راز» را خواندم. خدا رحمت کند استاد شهید مرتضی مطهری را که طعم حافظ را در این کتاب به من چشاند.
✍ سهیلا ملک محمدی
🆔 @s_malekmohamadi
صاحب قلم| ملکمحمدی
بسم الله الرحمن الرحیم
صدها سال پیش در یک روز بهاری، به دعوت یک همکار خیلی محترم اهل رسانه، دور هم جمع شدیم تا برای زنان کاشان بنویسیم. نویسندگان می نوشتند و عکاسان عکس می گرفتند و خبرنگاران خبر تهیه می کردند. و ما مشغول تهیه محتوا برای کاشان دخت، نوشتیم. از همه چی. از مریم های شهر گفتیم و مادران فاطمه ها، از پشت صحنه های زن بودن، از تاول های روحشان تا مدال هایی که برگردن آویخته اند. خلاصه برو بیایی بود که ناگهان قیمت کاغذ سر به فلک کشید. آن روزها صنعت چاپ به خنس خورده بود مثل الان که نبود. نه حامی مالی نه چیزی. امروزه اوضاع خیلی فرق کرده. وقتی محتوای فاخر و بومی تولید می͏شود کلی آدم اهل ذوق و دست به جیب برای حمایت از انتشارش صف می کشند، قدر بدانید. تازه بماند که سر ویرایش یادداشت ها تهیه عکس ها پوستمان کند شد. القصه؛ کاشان دخت منتشر نشد. یعنی نشد که بشود. یعنی کاغذ یک مقداری بس ناجوانمردانه گران شد. البته ما یادداشت های تولیدی را خرد خرد در رسانه های آن روز کاشان منتشر کردیم و کارها روی زمین نماند. من هم نوشته بودم هم یادداشت سردبیری را، هم یادداشت اشتغال بانوان را. یادداشت هایی توپ و معرکه. مثل همه یادداشت هایی که می نوشتم. (یک شاگرد خیلی بلایی به اسم شیوا رشادی دارم که در این واقع به من می گوید: سقف ترک خورد!) یادم افتاد که قرار بود یک ستونی را به امور بانوان ادارات اختصاص دهیم. یا به عبارتی کمی به امور بانوان ادارات گیر دهیم. اما خوب بازهم به یک هعیی بلند می رسیم که همان آه از نهاد برخاسته است. بگذریم! حالا با وجود اینکه صد سال از آن روزها فاصله گرفته ایم اما هنوز هم در کاشان یک نشریه منسجم که حول مسائل زنان صحبت کند، وجود ندارد. به نظرم یک تحریریه ی زنانه فوق العاده است. از زاویه ی دید زنان شهر و جامعه را دیدن. حالا ما که ناامید نیستیم؛ اما کاش منتشر میشد.
✍سهیلا ملک محمدی
🆔 @s_malekmohamadi
یک کارگاه متفاوت
برای همه آنانی که می خواهند متخصصانه برای مخاطب عام بنویسند.
شروع ثبت نام کارگاه #علمی_نگاری.
جهت ثبت نام به آیدی زیر پیام دهید.
🆔 @malekmohamadi
صاحب قلم| ملکمحمدی
بسم الله الرحمن الرحیم
💠تا هجده سالگی
هر وقت بهم میرسیم، بعد از گفتن همهی اوقات تلخیهای هفتگیاش، همهی درگیریهایی که با پدر و مادر و برادرش داشته، لبخندی از سر امید میزند و ماههای مانده تا هجده سالگی اش را میشمرد، سه ماه دیگر، دو ماه دیگر ... خلاصه به خیال خودش اگر هجده ساله شود زمام امورِ خودش را به دست میگیرد. هر گاه دستان این دختر را میگیرم، یخ کرده. از ترسها و اظطرابهایش میگوید.
یادم میآید یک روز سر کلاس بلند شد و گفت: «خانم من دیگر سر کلاستان نمیآیم.»
شروع دوستی ما از همان لحظه بود. همانجایی که من با عشق و هیجان از زندگی میگفتم و او علیه من انقلاب کرد.
بعد از کلاس، برایم توضیح داد آنقدر که تحت مراقبت محسوس و نامحسوس و تحمیل تمایلات پدر و مادرش است، میان خود و آرزوهایش درهای عمیق میبیند، میگفت: «من حتی نمیتوانم آرزو کنم.»
میگفت که عاشق هنر است اما باید علوم تجربی بخواند که دکتر شود!
هر چند معتقدم، ناملایمات زندگی در ذهن دختران ضریب میخورد و شاید برای همین است که پیشی گرفتن در محبت و دقت به فرزند دختر سفارش شده، اما
نمیتوان نسبت به آنچه که حقیقت بود چشم پوشید.
حالا من نگران دو ماه دیگرم که او هجده سالش خواهد شد. نگران جرأتها و جسارتهایی که پیدا خواهد کرد یا جرأتها و جسارتهایی که در وجودش باز هم سرکوب خواهد شد. نمیدانم قرار است دو ماه دیگر چه اتفاقی بیفتد.
نمیدانم!
اما دنبال راه حلها هم هستم.
✍سهیلا ملک محمدی
🆔 @s_malekmohamadi