#تربیت_فرزند
🔴 #رهبر_انقلاب:
💠 برخلاف تصور بعضی كه خیال میكنند اینهایی كه بیرونِ خانه كار میكنند، كارشان #سخت است، آنهایی كه در خانهاند راحتند؛ نه، #خانم داخل خانه كار جسمانیاش هم سخت است، كار فكریاش هم سخت است؛ چون #مدیر داخلی خانواده، خانم است ، طبعاً چالشهایی دارد. این چالشها تلاطمهایی در روح او به وجود میآورد.
به مجرد اینکه #شوهر میآید در خانه، مثل اینکه فرشته نجات از آسمان نازل شد برایش. برای هر دوتان، این محیط میشود بهشت. بَد است؟ این اساسیترین نیاز انسان است. این را سعی کنید تأمین کنید.
💠 البته خب شرایطی دارد، زحماتی دارد، البته خیلی زحمتی ندارد، #عقل یک خردهای میخواهد؛ هم زن باید عقل به خرج بدهد، هم مرد باید عقل به خرج بدهد.
🍃🌺🍃🌺🍃🌺
••———*💕*~💕~*💕*———••
❤️@sahele_aramesh313❤️
#تربیت_فرزند
برای آنکه انجام کاری برای کودکان جذاب باشد و از آن اجتناب نکنند،باید از همان سنین پایین،احساس لذت از انجام آن کار را برایشان ایجاد کرد.
🍃🌺🍃🌺🍃🌺
••———*💕*~💕~*💕*———••
❤️@sahele_aramesh313❤️
#تربیت_فرزند
تفاوت والدینی که به فرزندشان #آزادی میدهند با والدین بی بند و بار چیست؟
👈 والدینی که به فرزندشان آزادی میدهند برای فرزندشان مرز می گذارند.
مرز آنجاست که اجازه نمی دهند فرزندشان به خود یا دیگری آسیب بزند یا به حقوق دیگری تجاوز کند.
👈 اما والدین بی بند و بار یا از روش #بی_توجهی استفاده می کنند یا از کار فرزندشان استقبال می کنند.
⏪ دسته اول فرزندان با اعتماد به نفس بالا تربیت می کنند و گروه دوم فرزندان لوس.
🍃🌺🍃🌺🍃🌺
••———*💕*~💕~*💕*———••
❤️@sahele_aramesh313❤️
#تربیت_فرزند
#تقویت_حافظه
✅برای تقویت حافظه ی دلبندانتان پست های ما را حتما دنبال کنید.
🍃🌺🍃🌺🍃🌺
••———*💕*~💕~*💕*———••
❤️@sahele_aramesh313❤️
#تربیت_فرزند
#سبک_تربیتی۱
یه وقت دیر نشه!!!
منظور از «سبک تربیتی»چیست؟
دو جنبه مهم در نحوهٔ رابطه و شیوه ٔ برخورد والدین با فرزندانشان وجود دارد که عبارتند از:
1⃣ پاسخ دهی: یعنی حساس بودن نسبت به نیازهای کودک و محبت و پشتیبانی از او.
2⃣مطالبه گری: یعنی اعمال کنترل والدین بر فرزندان و توقعات،انتظارات و قوانینی که برای ایشان وضع می کنند.
بر اساس ترکیب این دو مولفه، چهار سبک تربیتی به وجود میآید:
۱-سبک استبدادی
۲-سبک آسان گیر
۳-سبک بی تفاوت
۴-سبک مقتدر
در ادامه به توضیح هر یک از سبک های تربیتی خواهیم پرداخت.
🍃🌺🍃🌺🍃🌺
••———*💕*~💕~*💕*———••
❤️@sahele_aramesh313❤️
#تربیت_فرزند
🌸 #قصه_گویی، هنری مادرانه
📖 رهبرانقلاب: قصّهگویی، هنر بسیار خوبی است. قصّههای خوب، سازندهی #شخصیت کودک است.
👶 همان قصّههای قدیمی را که ما از مادر خودمان، از مادربزرگ و یا از پیرزن دیگری در کودکی شنیدهایم، امروز که مرور میکنیم، میبینیم در آنها چقدر حکمت وجود دارد!
💎 انسان، بعضی از خصال و تفکّرات خودش را که ریشهیابی میکند، به این قصّهها میرسد.
✅ قصّه مقولهی خیلی مهمّی است؛ منتها قصّههای خوب. ۱۳۷۷/۲/۲۳
🍃🌺🍃🌺🍃🌺
••———*💕*~💕~*💕*———••
❤️@sahele_aramesh313❤️
#تربیت_فرزند
#قصه_شب
مادرم کجاست؟
رضا با لباس خاکی و گلی از این کوچه به آن کوچه می رفت، با صدای بلند صدا می زد:«صدرا... صدرا کجایی؟»
اما صدایی نمی شنید، گاهی صدای گریه ی زنی و صدای فریاد مردی شنیده می شد. رضا کمی دورتر کنار آوار خانه ای که معلوم نبود خانه ی کیست پسری را دید، قدم هایش را تندتر کرد نزدیک پسر که رسید آرام گفت:«صدرا تویی؟»
پسر برگشت خودش بود صدرا، رضا جلوتر رفت صدرا با چشمانی خیس خودش را در آغوش رضا انداخت.
کمی که آرام شد گفت:«زلزله ی دیشب خیلی وحشتناک بود، هنوز نمی دانم چه بلایی سر مادرم آمده!»
رضا دستش را روی شانه ی لرزان صدرا گذاشت و گفت :«پدرت با شنیدن خبر زلزله ی دیشب حتما برمی گردد، با کمک هم مادرت را پیدا میکنیم»
صدرا اخم هایش را توی هم کرد و گفت:«تا آن موقع خیلی دیر است، باید خودم کاری کنم»
و به سمت آوار حرکت کرد، رضا دست صدرا را محکم کشید گفت:«کجا می روی؟ با این کار آوار بیشتری بر سرش می ریزد، باید فکر بهتری کرد»
صدرا سرش را پایین انداخت و گفت:«حق با توست آقا معلم گفت موقع زلزله و ریختن سقف نباید روی آوار برویم»
هنوز صدرا آرام نشده بود که صدای زن همسایه را شنیدند:«خداراشکر خداراشکر زنده است»
هر دو به سمت صدا دویدند دختر کوچک راحله خانم را دیدند که زنده از زیر آوار بیرون امده بود.
صدرا اشک هایش را پاک کرد گفت:«حتما مادر من هم زنده است»
صدرا کنار خانه که حالا تنها از آن سنگ و اجر مانده بود ایستاد.
نگاهی به خانه های اطراف انداخت خانه هایی که یکی در میان ریخته بودند، همه جا پر از خاک شده بود.
رو به رضا کرد و گفت:«رضا خانه ی شما هم ریخته؟ پدر و مادرت خوبند؟ حال محمد چطور است؟»
رضا دستش را بالا برد و گفت:«خدا راشکر همه خوبند، فقط مادرم موقع فرار زمین خورد و کمی دست و سرش زخمی شده، محمد هم خیلی ترسیده بود همه اش گریه می کرد»
صدرا آهی کشید و گفت:«مادر من حتما آن زیر خیلی ترسیده، اصلا نفهمیدم چطور از خانه بیرون آمدم»
همهمه و سر و صداها بیشتر و بیشتر می شد، انگار شهر از شوک بزرگی بیرون آمده و وارد شوک دیگری شده بود.
چند ماشین سنگین و لودر برای اوار برداری آمده بودند و چند آمبولانس و تعداد زیادی امدادگر. رضا به امدادگر اشاره کرد گفت:«بدو صدرا باید از آن ها کمک بخواهیم» هردو به سمت امدادگران دویدند.
صدرا سعی کرد خیلی سریع ماجرا را تعریف کند:«سلام آقا خواهش می کنم به من کمک کنید مادرم زیر آوار است»
امدادگر دستی بر سر صدرا کشید و گفت:«ارام باش پسرم ما مادرت را پیدا میکنیم، فقط به من بگو مادرت دقیقا کجای خانه خوابیده بود»
صدرا سعی کرد اتاق خواب را به امدادگر نشان دهد.
آقای امدادگر دوستانش را صدا زد، با وسایلی که داشتند آمدند و کنار آوار نشستند.
صدرا و رضا با تعجب به کارهای آن ها نگاه می کردند، صدرا پرسید:«اینها چیست؟ چرا کاری نمی کنید؟»
آقای امدادگر گفت:« این یک ربات زنده یاب است، این ربات می تواند خیلی سریع مادرت را پیدا کند»
ربات امدادگر که روشن شد از بین دیوارها و سقف ریخته وارد خانه شد، آقای امدادگر و دوستانش از توی لب تابشان مسیری که ربات می رفت می دیدند، صدرا و رضا کنارشان نشسته بودند.
یک دفعه تصویر قطع شد. یکی از امدادگران با صدایی لرزان گفت:«برش گردان باید دوربین را چک کنیم ربات را برگردان»
آقای امدادگر سعی کرد به وسیله ی کنترلی که در دست داشت ربات را برگرداند اما انگار فایده ای نداشت، چشمانش را بست و گفت:«خدایا خودت کمک کن شرمنده این بچه و مادرش نشوم»
کمی با رایانه و کنترل ربات زنده یاب کار کرد یک دفعه تصویر روی رایانه برگشت. صدرا از جا پرید و داد:«مادرم.... دارم می بینمش او زنده است»
آقای امدادگر نیروهای کمکی را صدا زد و یک ساعت بعد مادر صدرا از زیر آوار بیرون آورده شد، صدرا جلو رفت خودش را توی بغل مادر انداخت گفت:«خداراشکر حالت خوب است خیلی ترسیدم»
مادر که کمی زخمی شده بود به بیمارستان منتقل شد.
رضا کنار آقای امدادگر ایستاد و گفت:«من هم دوست دارم یک روز مثل شما یک ربات بسازم و به مردم کمک کنم»
آقای امدادگر لبخندی زد، دستش را جلو آورد و گفت:«خوشبختم همکار عزیزم»
🍃🌺🍃🌺🍃🌺
••———*💕*~💕~*💕*———••
❤️@sahele_aramesh313❤️
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان🌹
☑️قسمت یک _ازسوریه تامنا🔊🔊
ــ ببخشید مهدیه خانوم!
"بسم ا... این دیگه کیه؟؟!!"
رویم را برگرداندم و با صالح مواجه شدم. سریع سرش را پایین انداخت لبخندی زد و گفت:
ــ سلام عرض شد
ــ سلام از ماست
ــ ببخشید میشه سلما رو صدا بزنید؟
ــ چشم الان بهش میگم بیاد
هنوز از صالح دور نشده بودم که...
ــ مهدیه خانوم؟
میخکوب شدم و به سمتش چرخیدم و بی صدا منتظر صحبت اش شدم. کمی پا به پا کرد و گفت:
ــ ببخشید سر پا نگهتون داشتم. سفری در پیش دارم خواستم ازتون حلالیت بطلبم. بالاخره ما همسایه هستیم و مطمئنا گاهی پیش اومده که حق همسایگی رو ادا نکردم البته بیشتر اون ماجرا...😥 منظورم اینه که... بهر حال ببخشید حلال کنید.😔
هنوز هم از او دل چرکین بودم😒 بدون اینکه جوابش را بدهم چادرم را جلو کشیدم و به داخل حسینیه رفتم که سلما را صدا بزنم. روز عرفه بود و همه ی اهل محل در حسینیه جمع شده بودیم برای خواندن دعا و نیایش.
ــ سلما... سلما...
ــ جانم مهدیه؟
ــ بیا برو ببین آقا داداشت چیکارت داره؟
سلما با اضطراب نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت:
ــ خدا مرگم بده دیر شد...
چادرش را دور خودش پیچاند و از بین خانم ها با گامهای بلندی خودش را به درب خروجی رساند
ــ سلما... سلماااا
ای بابا مفاتیحشو جا گذاشت. خواهر برادر خل شدن ها...
#ادامہ_دارد...
نویسنده طاهــره ترابـی🌷
#کانال_برساحل_آرامش
#باماهمراه_باشید
🍃🌺🍃🌺🍃🌺
••———*💕*~💕~*💕*———••
❤️@sahele_aramesh313❤️