#فرزند_آوری
‼️‼️‼️معایب تک فرزندی‼️‼️‼️
❌ اضطراب شدید پدر و مادر
🔴 به صورت طبیعی، والدینی که فقط یه بچّه دارن، همۀ علاقهشون به فرزند، در همین یه بچّه خلاصه میشه. این والدین موقع بیماری فرزند، به شدّت دچار #اضطراب میشن.😰
🔹شاید بعضیا از این حرفی که میزنیم، ناراحت بشن ولی مرگ، یه واقعیته. ما توی جامعهای زندگی میکنیم که فقط در تصادفات رانندگیِ جادّهای، روزانه بیشتر از پنجاه نفر از دنیا میرن. اگه فرزند یه خونوادۀ تکفرزند در سن بیست سالگی از دنیا بره، چه اتّفاقی برا والدینش میافته؟🤔
🌀🌀فرض کنین پدر در ۲۷ سالگی و مادر در ۲۵ سالگی ازدواج کردن و پنج سال بعد از ازدواج، بچّهدار شدن. وقتی این بچّه به بیست سالگی میرسه، پدر ۵۲ سال و مادر، پنجاه سالشه. اگه فرزند اینها در اثر حادثهای از دنیا بره، با توجّه به این که فرزند دیگهای هم ندارن، پدر و مادر، باید بقیه عمرشون رو به تنهایی و بدون هیچ بچّه دیگهای طی کنن. فکر میکنم حال و روز این پدر و مادر، قابل درک باشه...🤭
••———*💕*~💕~*💕*———••
❤️@sahele_aramesh313❤️
7.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#اهمیت_نماز
📺فیلم کوتاه: ستون دین
👌بچه ها جون؛ به نظرتون چه کاری ستونِ دین ما هستش و اگه به موقع و درست انجامش بدیم امام زمانمون رو خیلی خوشحال کردیم؟🤔😍
••———*💕*~💕~*💕*———••
❤️@sahele_aramesh313❤️
گنجشک عدسی.mp3
3.27M
#قصه_شب
گنجشک عدسی
••———*💕*~💕~*💕*———••
❤️@sahele_aramesh313❤️
#رمان🌹
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا_قسمت_هشتاد_هشت🌴
✍“یاعلی” را که از دهانم شنید، لبهایش متبسم شد.. چشمانش خندید.. و نفس شوق زده اش را با صدا بیرون داد کشتین ما رو خدایی.. از برگردوندنِ مناطق اشغال شده سختتر بود..
سر بلند کرد. چشمانش را دیدم.. اما مسیرِ نگاهش باز هم مرا هدف نمیگرفت..
یعنی میشد که در پنجره ی چشمانم زل بزند؟
شکلاتِ جدا شده از پوست را به طرفم گرفت واجب شد دهنمونو شیرین کنیم.. بفرمایید. با اجازه من برم این خبر مسرت بخش رو به دانیال بدم تا حساب کار دستش بیاد..
میشد کنارِ این مذهبی هایِ بی ترمز بود و نخندید؟
با دست به بیرون رفتن از اتاق دعوتم کرد و خودش پشتِ سرم به راه افتاد.
نمیدانم چه خاصیتی در اکسیژن ایران وجود دارد که شرم را به وجودت تزریق میکند.
و منِ آلمان نشینِ سابق، برایِ اولین بار به رسم دخترکانِ ایرانی با هر قدم به سمت سالن خجالت کشیدم و صورت صورت گونه سرخ کردم.
هنوز در تیررسِ نگاهِ سالن نشینان قرار نگرفته بودم که زمزمه ی امیرمهدی را زیر گوشم شنیدم این روسری خیلی بهتون میاد..دستِ کسی که خریده درد نکنه..
یک پارچه حرارت شدم و ایستادم. اصلا مگر من را دیده بود یا میدانست چه شکلی ام؟
بی توجه به میخکوبی ام از کنارم عبور کرد. با سینه ایی جلو داده و لبخندی پیروزمندانه که در نیم رخش میشد تماشا کرد.
یک قدم جلوتر از من ایستاد و در دروبین نگاهِ منتظران قرار گرفت.
شیطنتِ عجیبش یارایِ حرکت را از پاهایم دزدیده بود به همین خاطر ندیدم چه ژستی به چهره اش داد که پروین، فاطمه خانم و دانیال، به محضِ ورودش به سالن با خوشحالی صلوات فرستادند و مبارک باد، حواله ی مان کردند.
و این آغازی شد برایِ هجومِ زندگی،هر چند کوتاه..
آن شب، تاریخِ عقد برایِ چند روز بعد مشخص شد و من برایِ اولین بار با تمامِ ترس از شدت خوشحالی روی زمین راه نمیرفتم.
فاطمه خانم فردایِ آن شب، برایِ خرید پارچه و دوخت لباس به خانه مان آمد و مادرانه هایش را بی منت و ادعا، به وجودم پاشید.
اصلا انگار نه انگار که روزی مخالف بود و با حالا هر برشِ پارچه، صورتم را میبوسید و بخشش طلب میکرد. بخشش، محضه خواسته ایی که حقش بود و من درکش میکردم.
پروین مدام کارهایِ ریزو درشت را انجام میداد و مانندِ زنانِ اصیلِ ایرانی نصیحتم میکرد، که امیرمهدی اولاد پیغمبرست.. که احترامش واجب است.. که مبادا خم به ابرویش بیاورم.. که نکند دل بشکنم و ناراحتش کنم..
و من خیره به زندگیِ نباتی مادر، فکر میکردم که میشود در کنار حسام نفس کشید و بد بود؟
بیچاره مادر که هیچ وقتِ طعم خوشی، زیرِ زبانش مزه مزه نشد و حالا بی خبر از همه جا فقط به تماشا نشسته بود کوک خوردنِ لباسِ عقدِ دخترش را..
چند روزی از مراسم خواستگاری میگذشت و حسام حتی یکبار هم به دیدن نیامده بود. دلم پرمیکشید برایِ دیدنش و عصبی بودم از این همه بی فکری و بی عاطفه گی..
دوست داشتم با تمام وجود اعتراض کنم اما غرورم مهمتر از هر چیزِ دیگر بود.
صبح روز عقد فاطمه خانم به خانه ی مان آمد تا به پروین در انجام کارها کمک کند.
هر چه به ساعت عقد نزدیکتر میشدیم، گلبولهایِ استرسِ خونم بیشتر میشد.
و من ریه هایم کمی حسام میطلبید و او انگار پشیمان بود از این انتخاب. که اگر نبود حداقل یکبار به دیدنم میآمد، اما نیامد..
⏪ #ادامه_دارد
••———*💕*~💕~*💕*———••
❤️@sahele_aramesh313❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️خدایا
💫صفحه ای دیگر
❄️از عمـرمان ورق خورد
💫روز را در پنـاهت
❄️به شب رسـاندیم
❄️پـروردگارا
💫شب را بر همه عزیزانمان
❄️سرشار از آرامش بفـــرما
💫و در پناهت حافظشان باش
شبتون بخیر در پناه خـدا ❄️
••———*💕*~💕~*💕*———••
❤️@sahele_aramesh313❤️
#صفحه_دویست_هشتاد_دو
به نیابت از:شهیدان🌷
••———*💕*~💕~*💕*———••
❤️@sahele_aramesh313❤️
#سلام_صببخیر
🌺🍃 اگر قرارست خوشبخت باشید
همین امروز شروع کنيد👌
منتظر هیچ معجزهی عجیب و غریبی نباشيد
لحظههایتان را زیباتر از همیشه بسازيد😍
اجازه ندهيد بهانهها ناامیدتان کنند
قوی باشيد و هدفهایت را دنبال کنيد.
امروز براتون آرامش مطلق میخوام
••———*💕*~💕~*💕*———••
❤️@sahele_aramesh313❤️
#هردوبدانیم
✅ حضور یکدیگر را چندین بار در روز جشن بگیرید
احوال پرسی های پرهیجان
مکالمات تلفنی پرشور
دوستت دارم های مکرر
آواز خواندن برای یکدیگر
عشق بدون قید و شرط
قدر دانی و مهربانی ↙️
••———*💕*~💕~*💕*———••
❤️@sahele_aramesh313❤️
#حدیث_زندگی
🔰امام علی علیه السّلام :
💫عاتَبتَ الحَدَثَ فَاترُك لَهُ مَوضِعا مِن ذَنبِهِ لِئَلاّ يَحمِلَهُ الإِخراجُ عَلَى المُكابَرَةِ
هر گاه جوان را سرزنش می کنی مواظب باش لغزش هایش را نادیده بگیری تا جوان به لجاجت و عکسالعمل وادار نشود.
📙 شرح نهج البلاغة : ج ۲۰ ص ۳۳۳ ح ۸۱۹ .
••———*💕*~💕~*💕*———••
❤️@sahele_aramesh313❤️
4_6050759289633508477.mp3
10.22M
#سخنرانی
#پرواز_در_آسمان_رجب
💢در عظمت ماه رجب همین بس که؛
خداوند با همه جلال و جبروتش، خود را مطیعِ تو میخواند!!!
☜ به یک شرط...!
این شرط چیست ؟
#استادشجاعی
••———*💕*~💕~*💕*———••
❤️@sahele_aramesh313❤️