eitaa logo
تبلیغات به صرفه
659 دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
34 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
شش اشتباه رایج مادران ۱. فرزندتان را در سنین بالا روی تخت خود می‌خوابانید ۲. برای کودکتان هزاران اسباب بازی می‌خرید ۳. از خواب کودک برای استراحت استفاده نمی‌کنید ۴. می‌خواهید از فرزندتان انیشتین بسازید ۵. کودکتان را با بچه‌های دیگر مقایسه می‌کنید ۶. همسرتان را فراموش می‌کنید. ═══‌♥️ℒℴνℯ♥️══ ❤️@sahele_aramesh313💍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برای ما برای ما تو نعمت ولایتی تو هفتمین ستاره ی ولایت و امامتی برای ما برای ما تو مهربان و رهبری تو بر تمام مردمان ولیِّ امر و سَروری خدا به احترام تو نشانده زیر پای ما زمین سبز و خرّم و گیاه و آب و چشمه را محبّت تو مانده در میان قلب و جان ما همیشه بوده نام تو به ذهن و بر زبان ما ═══‌♥️ℒℴνℯ♥️══ ❤️@sahele_aramesh313💍
🍃چند پیشنهاد برای آشنا کردن دختر بچه‌ها با حجاب 👆👆👆 🧕🏻 یکی از بازی‌هایی که دخترا دوست دارن، خاله بازیه. تو این بازی مادر و یا هر کسی که می‌خواد با کودک بازی کنه می‌تونه حجاب رو آموزش بده. ═══‌♥️ℒℴνℯ♥️══ ❤️@sahele_aramesh313💍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 🌷 به روایت حانیه ……… چشمام رو باز میکنم ، جلوی در خونه بودیم و امیرحسین داشت زنگ میزد . کلافه دستی تو موهاش میکشه و به سمت ماشین برمیگرده با دیدن چشم های باز من لبخند زورکی میزنه و میگه نیستن ، کسی در رو باز نمیکنه. بی هیچ حرفی دستم رو تو کیفم میبرم تا کلید رو پیدا کنم. با لمس جسم فلزی سرد به یاد تصمیمی که گرفتم میوفتم ، تمام وجودم یخ میزنه و دوباره تمام بدنم به شروع به لرزیدن میکنه. در یک تصمیم آنی و با لحنی که سعی در کنترل لرزشش داشتم رو به امیرحسین میگم_ میشه….. میشه…. باهم حرف بزنیم ؟ امیرحسین _ الان حالتون خوب نیست ، بریم خونه ما یکم استراحت کنید بعد که بهتر شدید حرف میزنیم ، اتفاقا منم کارتون دارم. با جدیت میگم_ همین الان. امیرحسین تعجب میکنه و باشه ای رو آروم زمزمه میکنه. ماشین رو دور میزنه و از سمت راننده سوار میشه. _ برید یه پارک نزدیک لطفا. امیرحسین _ چشم. حرکت میکنه. مسیر در سکوت کامل توام با استرس و نگرانی میگذره. به اولین پارکی که میرسیم ، پارک میکنه، پیاده میشه و در رو برای من هم باز میکنه. امیرحسین _ میتونید بیاید. هنوزهم راه رفتن برام سخت بود ، پاهام بی حس بودن اما نمیتونستم بیش از این وابسته بشم ، به تکون دادن سر اکتفا میکنم ، دستم رو به در میگیرم و سعی میکنم که بدون تلو تلو خوردن رو پاهام بایستم. به سمت اولین نیمکت حرکت میکنم و امیرحسین هم دنبالم میاد ، نگرانی کاملا تو چهرش معلوم بود ، دیگه خبری از لبخندی که هروقت باهم بودیم زینت همیشگی چهرش بود خبری نبود. کنارم روی نیمکت میشینه، فاصلمون کمتر از دفعه های گذشته بود . بی مقدمه با صدایی که میلرزید میگم_ ما به درد هم نمیخوریم. دنیا رو سرم آوار میشه ، صدا ها گنگ میشن و همه جا تار. اما تمام سعی خودم رو میکنم که ظاهرم ، بی قراری درونم رو فریاد نزنه. به سمت امیرحسین برمیگردم ، متعجب به زمین خیره شده ، یه دفعه با صورتی که از خشم سرخ شده بود و صدایی که سعی تو کنترلش داشت میگه_ میشه از این شوخیا نکنید ، در این حد جنبم بالا نیست. _ من ، من ، شوخی نمیکنم. امیرحسین _ میشه واضح حرف بزنید ؟ یاد عصبانیتش تو دربند میوفتم ، بغضم بی اجازه میشکنه و اشکام دوباره جاری میشن ، سریع اشکام رو کنار میزنم و.بریده بریده میگم _ یعنی…..ه..م…ه چی تم…و…مه ….. رو به روم روی زمین زانو میزنه ، سرم رو میندازم پایین. دستش رو زیر چونم میزاره و سرم رو بالا میاره. بهش نگاه نمیکنم ، میدونم طاقت نمیارم. با صدای تحلیل رفته ای میگه _ منو نگاه کن. حانیه. چشمام رو روهم فشار میدم دوباره میگه _ منو….ننگاه کن. چشمام رو باز میکنم ، لب هام رو روهم فشار میدم تا بغضم دوباره نشکنه. چشماش پر اشک میشه و بریده بریده میگه _ چی شده خانومم ؟ چرا این چندوقته اینجوری شدی؟ چی شده حانیه؟ چیرو داری از من پنهان میکنی ؟ سرش رو روی زانوم میزاره و شونه هاش میلرزه. مرد من داره گریه میکنه؟ من باعث گریش شدم؟ هرکس از اونجا رد میشد با تعجب بهمون نگاه میکرد اما برای من مهم نبود ، برای من مهم مردی بود که همه زندگیم بود و الان داشتم از دست میدادمش ، فقط همین. _ امیرحسین. میشه….میشه…. منو ببری خونه؟ بدون هیچ حرفی از جاش بلند میشه ، حتی نگاهم نمیکنه ، به سمت ماشین حرکت میکنه و منم دنبالش راه میوفتیم. مسیر پنج دقیقه ای در سکوت سپری میشه. میرسیم ، دستگیره رو میکشم و در ماشین رو باز میکنم. امیرحسین _ امروز هیچ اتفاقی نیفتاده. _ فقط همه چی تموم شد. امیرحسین _ بعدا حرف میزنم . در ماشین رو آروم میبندم ، کلید رو از تو کیفم در میارم ، در رو باز میکنم وارد میشم ، در رو میبندم و همون جا پشت در روی زمین میشینم و این بغض لعنتی رو میشکونم. زندگی بدون امیرحسین برای من معنی نداشت. اما راه دیگه ای نداشتم ، داشتم چوب اعتماد بی جام رو میخوردم. با صدای زنگ آیفون سریع بلند میشم ، اشکام رو پاک میکنم و در رو باز میکنم ، با دیدن فاطمه خودم رو تو بغلش میندازم و دوباره هق هق گریم بلند میشه. فاطمه_ حاانیه….چی شده ؟ _…………… فاطمه_ دختر دارم دق میکنم خب بگو چی شده؟؟؟؟ _ هیچی….دلم….گرفته. فاطمه_ وای حانیه. مردم . از بغلش میام کنار ، اشکام رو پاک میکنم ، لبخند بی جونی میزنم و میگم_ منم الان اومدم بیا بریم تو. فاطمه_ نه ممنون.باید برم ، کلاس دارم. اومدم کتابت رو بدم. _ عجله نداشتم که. قابلیم نداشت فاطمه_ فدات شم عزیزم. عصر میای بریم امامزاده صالح؟ _ وای اره. اخ جون. فاطمه_ آقاتون نمیان؟ دوباره بغض میکنم ، لبم رو گاز میگیرم و میگم_ برو بچه پرو . لبخند گشادی میزنه ، خداحافظی میکنه و میره. ═══‌♥️ℒℴνℯ♥️══ ❤️@sahele_aramesh313💍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نیابت از:شهیدان🌷 ═══‌♥️ℒℴνℯ♥️══ ❤️@sahele_aramesh313💍
❤️🍃 ســــــــــــــــــــلامے بہ خنکے شربت آبلیمو 🍋 و بہ شیرینے یہ هندونہ مشتے🍉 و بہ لبخند شما عزیزاے دڵ 😍👋 الھی همیشه بخنـــــدے مھربونم الھی وقتی بہ عصب زندگیت نگاه مےکنے بگے سخت بود ولے ساختمش 😍💪 هم زندگےمو قشنگ ساختم هم خودمو و یہ الحمدلله ازته دل♥️ یہ رازے رو درگوشے بهتون بگم؟ 😌 اونے کہ راحت از کناࢪ بدےبقیہ مےگذره اونے کہ دوست داࢪه بقیه خوشحال باشن اونے کہ اوڵ دست به تغییر خودش ميزنہ اونے کہ وقتی هست بقیہ حالشون خوبہ فرشــــــــــته های خدان ولے بالهاشون رو فقط خدا مےبینہ😍 😁💪 ═══‌♥️ℒℴνℯ♥️══ ❤️@sahele_aramesh313💍