#تربیت_فرزند
#تربیت_در_شرایط_سخت
راهکارهایی برای اجتماعی شدن بچه ها در شرایط کرونا
2⃣ هم بازی ها
واقعیت این است که مشخص نیست کرونا چه زمانی دست از سر ما و بچه هایمان بر می دارد؛ بنابراین بد نیست اگر می توانید و امکانش را دارید ، در میان دوستان فرزندتان یکی ، دو مورد را با رعایت مسائل بهداشتی انتخاب و امکان رفت و آمد و بازی محدود را فراهم کنید .
فرزند شما می تواند در خانه میزبان دوستش شود و از او پذیرایی کند. این مهمانی می تواند با رعایت پروتکل های بهداشتی و استفاده از ماسک و شست و شوی دست ها و...... انجام شود ، اما شرایط ویژه ، بسیار مفید و کاربردی است. به بچه ها اجازه بدهید احساس کنند خودشان همه کارهٔ مهمانی هستند ، وسایل پذیرایی را در اختیار آنها بگذارید و بعد خودتان کنار بایستید و دورادور فقط بر اوضاع نظارت کنید.
🍃🌺🍃🌺🍃🌺
••———*💕*~💕~*💕*———••
❤️@sahele_aramesh313❤️
#تربیت_فرزند
#ل_مثل_لجبازی
#انواع_لجبازی_و_ریشه_های_آن۳
3⃣ لجبازی های غیر طبیعی
انواع دیگری از لجبازی وجود دارد که غیر طبیعی است. گاهی کودکان در اثر آسیبهای تربیتی لجباز می شوند. والدینی که بیش از حد سختگیر یا سهل انگارند و والدینی که «مقتدر» نیستند ، فرزندانشان را به سمت لجبازی سوق می دهند.
زمانی که لجبازی از نوع «آسیب تربیتی» باشد ، معمولاً با تغییر رفتار والدین ، رفتار فرزندان نیز اصلاح می شود.
چنین والدینی باید بیاموزند که تا جایی که خطر و ضرری ندارد، به فرزندانشان آزادی دهند و در مقابل کارهای بد و بی خطرشان ، بی اعتنایی کنند .
🍃🌺🍃🌺🍃🌺
••———*💕*~💕~*💕*———••
❤️@sahele_aramesh313❤️
#تربیت_فرزند
#بادعوای_بچه_ها_چه_کنیم؟۵
#آتش_بس
اقدامات زیر را انجام دهید:
⛔️بین کودکان قضاوت نکنید و دنبال مقصر نگردید.
⛔️از عبارت «تو بزرگ تری» استفاده نکنید؛
چون نتیجه افزایش حسادت و پرخاشگری دارد
⛔️به جای سرزنش و واکنش منفی نسبت به کودکی که پرخاشگری کرده است، با کودکی که قربانی شده است ، همدلی کنید.
⛔️با کودکی که پرخاشگری کرده است، قاطعانه صحبت کنید . او را با خود به مکان خلوت ببرید ، مقابلش زانو بزنید ، طوری که صورت شما هم طراز با صورت او شود و در حالی که در چشمانش نگاه می کنید ، قاطعانه بگویید که اجازه ندارد این کار را انجام دهد.
🍃🌺🍃🌺🍃🌺
••———*💕*~💕~*💕*———••
❤️@sahele_aramesh313❤️
حضرت زکریا و مریم.mp3
3.89M
#تربیت_فرزند
#قصه_شب
🌹 حضرت زکریا (ع) و مریم (س)🌹
#رمان🌷
☑️ازسوریه تامنا_قسمت سیزده🔊🔊
شب سر سفره شام بودیم که صالح آمد. یک شاخه گل و جعبه ی کادویی در دستش بود.🎁🌹 هر چه اصرار کردیم گفت شام خورده. زهرا بانو غذایم را توی سینی گذاشت و گفت ببرید باهم بخورید. باهم به اتاقم رفتیم. سینی را گوشه ای رها کردم. و کنار صالح روی تختم نشستم. انگار تازه پیدایش کرده بودم.😍 هنوز هم دلخور بودم اما دلم نمی آمد به سرش غر بزنم. جعبه کادویی را بازکردم. ادکلن بود. کمی دلم فشرده شد.💔
ــ چی شد مهدیه جان؟ خوشت نیومد؟
ــ نه... یعنی... اتفاقا خیلی هم خوش رایحه ست. فقط...
ــ فقط چی خانوم گل؟
ــ صالح جان😔 مگه نمیدونی عطر جدایی میاره؟
خندید. دستی به موهایم کشید و آنها را پشت گوشم پنهان کرد.
ــ عزیز دلم بد به دلت راه نده. من که می دونم... مگه اینکه فقط مرگ ما رو از هم جدا کنه که اونم مطمئنم حضرت عزرائیل جرات نمی کنه سراغ من بیاد وگرنه با تو طرفه.😜
خندید و ریسه رفت. با مشت به بازویش زدم و اخم کردم و گفتم:
ــ زبونتو گاز بگیر.😒
ــ مهدیه جان... عطر از چیزهایی بوده که پیامبر خوشش می اومده. بهتره روایات و احادیثمون بیشتر مد نظرت باشه تا این حرف های کوچه خیابونی. حالا بگو ببینم چرا عصر ازم دلخور بودی؟😏
نگاهش کردم و چیزی نگفتم. خودش می دانست چرا، اما می خواست با حرف زدن مرا سبک کند.
ــ سکوتت هم قشنگه خانوووووم.😘
بوسه ای به پیشانی ام زد و گفت:
ــ می دونم. دو روزه نبودم و کم کاری کردم اما به جون خودت اینقدر سرم شلوغ بود که گفتنی نیست.
ــ روزا سرت شلوغ بود، نمی تونستی شبا بهم زنگ بزنی؟😒
ــ بخدا اگه بگم عین جنازه می افتادم و خوابم می برد باورت میشه؟
تنم لرزید. بغض کردم و گفتم:
ــ این اصطلاحات قشنگ چیه به خودت نسبت میدی آخه؟!
چشمکی زد و گفت:
ــ ببخشید. خب بیهوش می شدم😜
چیزی نگفتم.
ــ عروس خانومم آمادگی داره واسه پس فردا؟😍
چه می گفتم؟ نه لباسی نه آرایشگاهی نه...
آمادگی از نظر صالح به چه معنا بود؟ همین را از او پرسیدم. به چشمانم زل زد و گفت:
ــ تو چطور مراسمی دلت میخواد؟
ــ من؟!! خب... نمی دونم بهش فکر نکردم. فقط اینو می دونم که از اسراف متنفرم.
لبخندی زد و گفت:
ــ خانومِ خودمی دیگه... مهدیه جان من از یه رستوران همین نزدیکیا پنجشنبه رو رزرو کردم برای شام عروسیمون. عصر هم نوبت محضر گرفتم. فقط تو فردا با من و سلما بیا هم لباس انتخاب کن هم وقت آرایشگاه بگیر. روز جمعه هم با هم میریم پابوس آقا بعدش هرجا توبگی...
ابروهایم هلال شد و گفتم:
ــ صالح...😩 خیلی همه چیو آسون میگیری... من هنوز جهیزیه نگرفتم. زهرا بانو ناراحته. فقط دارن و یه بچه، اونم من. تکلیف خونه چی میشه؟ آخه کلی کار داریم این تصمیم یهویی چی بود گرفتی؟😔
با آرامش دستم را گرفت و گفت:
ــ نگران نباش. بخدا تشکیل زندگی اونقدری که همه غولش کردن، چیزی نیست. مامان زهرا بعدا می تونه سر فرصت برات جهاز بگیره. الان ما می خوایم تو یه اتاق پیش بابا اینا زندگی کنیم تا چند ماه بعد که خونه بگیرم. پس فعلا احتیاجی به وسایل خاصی نداریم. فقط یه تختخواب دونفره که...😁
سرم را پایین انداختم. گوشی را از جیبش درآورد و عکسی را به من نشان داد. تخت دونفره ی ساده اما شکیلی بود که روتختی آبی داشت و به فضای اتاق صالح می آمد.
ــ دیروز آوردمش. کلی با سلما کشیک دادیم که تو متوجه نشی. لا به لای کارای خودم که سرم حسابی شلوغ بود این کارم انجام دادم. خواستم غافلگیرت کنم.😊
تصمیم گرفتم من هم کمی به سادگی فکر کنم.
ــ پس منم لباس عروس نمی پوشم.
ــ چی؟ چرا؟
ــ خب کرایه ش گرونه میریم یه لباس ساده ی سفید می گیریم. بعد میریم محضر.😊
ــ نه... نه... اصلا حرفشو نزن
ــ ااا... چرا؟😒
ــ خب من دوست دارم عروسمو تو لباس ببینم.
ــ اینم شد قضیه ی حلقه؟ خیلی بدجنسی.
ــ نه قربون چشمات. خودم دلم می خواد لباس بپوشی. دیگه...
ــ دیگه اینکه... من می ترسم. یعنی سردرگمم.
ــ سردرگم!!! چرا؟
ــ خب یهو می خوام بشم خانوم خونه. نمی دونم چه حسیه؟ من هنوز باهاش مواجه نشدم.
خندید و گفت:
ــ خب چرا از چیزی می ترسی که باهاش مواجه نشدی؟
سکوت کردم. درست می گفت. باید خودم را به داخل ماجرا هول می دادم.😊
#ادامہ_دارد...
نویسنده طاهــره ترابـی🌷
#کانال_برساحل_آرامش
#باماهمراه_باشید
🍃🌺🍃🌺🍃🌺
••———*💕*~💕~*💕*———••
❤️@sahele_aramesh313❤️
🌷آنان که به بیداری خدا
🌱اعتقاد دارند شبها
🌷خواب آرامتری دارند!
🌱یک زنـدگی پراز خوبی
🌷یک شب پراز آرامـش
🌱و کلی دعـای خیـر
🌷نصیب لحظـه هاتون
🌱شبتون سرشاراز آرامش 🌙
🍃🌺🍃🌺🍃🌺
••———*💕*~💕~*💕*———••
❤️@sahele_aramesh313❤️