eitaa logo
ساحل رمان
8.6هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
950 ویدیو
19 فایل
رمان‌های [ نرجس شکوریان‌فرد ] را این‌جا بخوانید✨ . . بعضی لحظه‌ها سخت و کسل‌کننده می‌گذرند :( . یک حرفی نیاز دارم تا این لحظات ناآرام را، آرام‌بخش کنم🌱 . نویسنده‌هایی هستند که خاص لحظات من می‌نویسند♡✍🏻 . . ارتباط با ما: @sahele_roman
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 حسی مشترک بین همه ما که این رمانا رو خوندیم😅 🧡@saheleroman💚
فردا همراه باشید با قسمت سوم رمان راز تنهایی🤩
🍃 یه عااااالمه حس متفاوت با کتابای متفاوت😉 🧡@saheleroman💚
رمانمون تو راهه🤩👇
ــــــــــــــــــــــــــ🍂🌱🍂ــــــــــــــــــــــــــــ . . 🏝 . . دستان زن روی صورتش بود و می‌نالید و مرد با چشمان وق‌زده و لبخندی که نشان از مستی‌اش بود، نامتعادل چاقو را مقابل زن تکان می‌داد و با لهجه غلیظ آمریکایی مدام درخواستش را تکرار می‌کرد. چاقو که به گردن زن نزدیک‌تر شد، فریاد او هم در فضا پیچید: -هی، تو نمی‌تونی این کار رو بکنی! مرد مست سر سنگینش را نامتعادل به سمت او چرخاند و نگاهی بی‌خیال روانه‌اش کرد، صدای قهقهۀ بلندش همراه شد با شرۀ آب دهانش! وقتی دوباره به سمت زن برگشت، دیگر صبر نکرد و حرفی نزد، گام بلندی برداشت و یقۀ مرد مست را چنگ زد و او را عقب کشید! زن که تازه می‌توانست غیر از چشمان سرخ وق‌زدۀ مرد مست، به چیز دیگری نگاه کند، نفس‌های ترسیده‌اش را همراه هق‌هق گریه بیرون داد و چشم به پای او دوخت و با لکنت تشکر کرد. قبل از ان‌که تکان بخورد زن خودش را روی زمین کشید و دست دور پاهای او حلقه کرد و با التماس خواست تا او را همراه خودش از کوچه بیرون ببرد. حال و روز زن آن‌قدر رقت‌انگیز بود که عکس‌العملی نشان ندهد و نخواهد دستان او را جدا کند. از لهجه‌اش فهمید که برای کدام محلۀ این شهر است. پایش را تکان داد تا زن را از خودش جدا کند، باید از او می‌پرسید که اینجا چه می‌کند؟ یک زن تنها، در این محله، این وقت شب! اما با شنیدن التماس‌هایش کمی خم شد تا زیر بازوانش را بگیرد. لرز بدن زن دهانش را بست و ترجیح داد کنار گوشش زمزمه کند: -نترسید خانوم! من شما رو تا منزلتون می‌رسونم! فقط عجله کنید! هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که درد وحشتناکی در تمام دست و کتفش پیچید، سر که چرخاند مرد مست چاقو را از بازویش بیرون کشید و بار دیگر حمله کرد تا در سینه‌اش فرو کند، فقط فرمان مغزش را شنید و با دست سالمش مرد را به عقب هل داد. # ادامه_دارد... # کپی_ممنوع ❌ 🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
ــــــــــــــــــــــــــ🍂🌱🍂ــــــــــــــــــــــــــــ . . 🏝 . . مستی، بی‌ارادگی است و ضعیفی و کم عقلی. مرد مست، خودش تعادل نداشت و با این هل، تلوتلو خوران محکم میان آشغال‌های ریخته شده اطراف سطل افتاد. صدای افتادنش میان بطری‌ها و ظرف‌ها همراه با نعره‌ای بلند بود، که وحشت شب را بیشتر ‌کرد. عربده‌های پی در پی او، در و دیوار را لرزاند و زن ترسیده را به زانو در آورد تا خودش را بیشتر به مرد بچسباند. مرد هنوز مات اتفاقی بود که در آن کوچه برای هر سه نفرشان افتاده بود. درد دستش، زن ترسیده و دیوانۀ مستی که حالا عربده‌هایش بیشتر و بیشتر می‌شد که صدای آژیر ماشین پلیس هم به آن اضافه شد. مرد دستش را روی کتف شکافته‌اش گذاشت و نالان رو به زن گفت: -برای پلیس همه چیز رو توضیح بده! چراغ‌گردان و ترمز شدید ماشین، مقابل کوچه اجازه نداد تا بیشتر حرفی بزنند، پلیس‌ها هیجان زده از ماشین پایین آمدند و به سرعت به سمتشان قدم برداشتند. نور چراغ‌گردان‌ها اجازه نمی‌داد تا مرد و زن درست چشم باز نگه دارند، وقتی سردی دستبند بر دستانشان نشست، مرد صدای زن با لهجه غلیظ آمریکایی را شنید که زمزمه کرد: -فقط شانس می‌تواند کمکت کند! و مرد هم زمزمه کرد: -باید به تو کمک می‌کردم! در بیمارستان که دستش بخیه شد تازه فهمید که نه تنها راهی خانه نمی‌شود، که حتی راهی اداره پلیس هم نمی‌شود. دیشب راهی خانه بود و الان روی تخت بیمارستان و با عمل جراحی که نمی‌دانست چه‌قدر بیهوشی تحمل کرده است. به هوش که آمد نگاه تبدارش را به سرمی دوخت که با آرامش وارد بدنی می‌شد که از درد ناآرام بود. این یکی دو روز که با تدابیر شدید بستری شده بود، چندین بار بازجویی شده بود و هر بار اصل قضیه را تعریف کرده بود، اما سر در نمی‌آورد که چرا پلیس‌ها دنبال حرف دیگری هستند و حالا که داشتند منتقلش می‌کردند به بازداشتگاه، متوجه می‌شد که قضیه آنی نیست که فکر می‌کرده! # ادامه_دارد... # کپی_ممنوع ❌ 🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
... همراه با ساحل رمان باشید😉 اتفاقات غیرقابل پیش‌بینی‌ای در راه است😎 👈ساحل‌رمان👉
🍃 و نظرے دنباله دار از کتاب‌هایی دنباله‌دار😉 🌺@saheleroman🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘ هنگامی که مخاطبینِ کانال دست به شِن می‌شوند😁😉 ارسالی از بروبچ شمالی🌊🏝 🧡@saheleroman💚
ــــــــــــــــــــــــــ🍂🌱🍂ــــــــــــــــــــــــــــ . . 🏝 . . لباس‌های بیمارستان را تحویل داد و لباس یک مجرم را پوشید. منتظر بود تا کسی برایش یک توضیح کوچک بدهد! کتفش بعد از این که در کوچه توسط پلیس به شدت کشیده شده و با وحشی‌گری تمام با همان زخم از پشت بسته و با باتوم به او که خودش را سپر زن کرده بود، زده بودند بیشتر درد می‌کرد! اما درد این ندانستن اذیتش می‌کرد. برای خودش قضیه روشن بود، فقط اگر آن چاقوی دست مرد مست را، بررسی می‌کردند باز هم روشن‌تر می‌شد و دیگر نمی‌خواست در بازداشتگاه کثیف بماند. نمی‌دانست چرا باید میان این دزد‌ها و مست‌ها با خشونت زندان‌بان‌ها زمان را بگذارند!؟! از بوی عرق و استفراغ و دستشویی، راه نفسش تنگ شده و ترجیح می‌داد سرش را رو به بالا بگیرد و نفس بکشد.... به خودش دلداری داد که این روز‌ها هم می‌گذرد. روز‌های زیادی داشت که سخت گذرانده بود. آن‌ها را به خاطر داشت و همیشه برای خودش برنامه‌ای می‌ریخت تا سختی برجانش ننشیند! به خودش یاد داده بود که سختی را مثل موم در دستانش بگیرد و ورز بدهد، شکل بدهد و راه حل از دلش بیرون بکشد! حالا هم که افتاده بود در بازداشتگاه شهر باتون روژ ایالات لوئیزیانا باید خودش را پیدا می‌کرد تا در میان این همه گم نشود! به دنیا نیامده بود که گم شود، آمده بود که پیدا کند و حس می‌کرد این هم فصلی از زندگی‌اش است که تازه شروع شده است. فصلی که با کمک به یک زن شروع شد، با نجات یک انسان، و حالا باید خودش قلم دست می‌گرفت و می‌نوشت. نباید می‌گذاشت فصل زندگیش را دیگران رقم بزنند! با این افکار یاد زن افتاد . کمر راست کرد و سرگرداند بین افراد، اما نشان از آن زن ندید. در صورت چند زنی که میان همه نشسته بودند دقت کرد، تردید داشت که او را اصلا به خاطر می‌آورد یا نه؟ در کوچۀ تاریک تصویر درستی ندیده بود. اصلا آن زن را یک راست به اداره پلیس منتقل کردند و او به بیمارستان، پس بیهوده بود که الان این‌جا دنبال زن بگردد. نا امیدانه نگاه از زن‌ها گرفت و دوباره به بالا چشم دوخت و پیش خودش فکر کرد که آن زن بی‌انصاف نخواهد بود و به پلیس همه چیز را شرح خواهد داد. ایمان داشت به این که خودش باید زن را نجات می‌داد و در دلش ذره‌ای احساس پشیمانی نداشت. # ادامه_دارد... # کپی_ممنوع ❌ 🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
رفقای جدید خیلی خوش اومدین😉 رمان قبلی ما رو از دست ندین🙂🙃
آمده بود که پیدا کند... 🌼@saheleroman🌼
و عیدی روز نیمه شعبان، گوارای وجودتون😉👇
این‌جا قدرت حرف زور رو به جای حق می‌نشونه! 🌎@saheleroman🌍
نظری کاملا درست و بدون شرح😅 🧡@saheleroman💚
هدایت شده از  تک رنگ
• • •〖☘〗• • • |✿ یه جوری تنظیم کرده |✿ که حتی نداشته هات ا✿ برات دارایـے باشن:) ا✿ 💎| 💕| 🌾| ╭┅─────────┅╮ 🌈_@yaran_samimii ╰┅─────────┅╯
ساحل رمان
• • •〖☘〗• • • |✿ یه جوری تنظیم کرده |✿ که حتی نداشته هات ا✿
اگر دلت لحظات خاص خودت می‌خواد... لحظات خاص نوجوونی حتما همراه شو با 🌼🌸 این پست یه فرصته برای دریافت لحظات طلایی و خاص نوجوونی😍
_تو خود مسیحی! مسیح زنده است آقا! و من امیدوارم بتونم شبیه تو بشوم! پ.ن: هنر رفیقمون😉 ✨@saheleroman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎راز تنهایے💎 می‌دانست با کوچک‌ترین حرفے بلور شفاف و ترک‌خورده‌ی روحش متلاشے مے‌شود و قطرات اشکش مثل باران... 🌧ساحل‌رمان🌧
شانس را قبول نداشت... 💡@saheleroman💡