May 11
هدایت شده از _مُرهِق_
سلام رفقا
تسلیت میگم واقعهی غزه رو🇵🇸🖤
به نیت کودکان مظلوم غزه امشب میخوایم زیارت عاشورا بخونیم انشاالله.
هر کس هر تعداد که در توانش هست بخونه رو اعلام کنه:)
https://harfeto.timefriend.net/16940315732401
یا علی
#غزه
#فور
31.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برید یه گوشه بشینید
👆ببینید و یه دل سیر گریه کنید😭
#یاحسین_مظلوم
«صلَّی اللهُ عَلَیکَ یَا اَبَاعَبدِاللهِ وَ عَلیَ الْمُسْتَشْهِدِینَ بَینَ یَدَیکَ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَکَاتُهْ»
یا صاحب الزمان آجرک الله 😭
#فلسطین_مظلوم_قدس🇸🇩
#غزه
#مرگ_بر_اسرائیل
#مرگ_برآمریکا
S A J E D E H _ 3 1 3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کودکی به برادرش شهادتین می آموزد💔🇵🇸
S A J E D E H _ 3 1 3
هدایت شده از ˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
•بِـسّمِاللـھِ الْـرَحمنِاَلـرَّحیم⊰♥️🌿⊱•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ومنتاقیامتهمہجامیگویم
ڪہجوانےامبےڪربلایتگذشت...💔
S A J E D E H _ 3 1 3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجھـٰانرابۍبھـٰار؎تـٰابهڪۍ؟!
شیعیـٰانرابۍقـَرار؎تـٰابهڪی؟!
#امام_زمان
S A J E D E H _ 3 1 3
تـــٰاریــخ تڪــࢪاࢪ مے شــود.....؛
حـࢪملـهٔ دیـࢪوز،!!!!!
ڪـودڪ ششمــٰاهه ࢪا هــدف مےگیـرد...؛
و حــࢪمـلـه امــࢪوز،!!!!!
نــوزاد هـفـتࢪوزه ࢪا…💔
هَــل مــن نـٰاصـر یـنصـࢪ المـظـلـوم؟!
#فلســطــین 🇸🇩
S A J E D E H _ 3 1 3
-حـٰاجۍدلمبَدجورهواتوڪرده؛
ڪاشمیشدبـٰامعجزها؎برگردۍ :(
-معجزها؎مثلِظهور🥺🕊
#حاج_قاسم
S A J E D E H _ 3 1 3
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #بهار_هامون #قسمت_پنجم در و برای شیما باز کردم و بیخیال نشستم روی کاناپه و مشغول
💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بهار_هامون
#قسمت_ششم
صدای مرد مسن و مهربون خیلی برام آشنا بود اما...
مرد: احمدم پسرم، تو هیئت
پریدم وسط حرفش و گفتم:
من: آهان بله...
یاد همون شبی که رفتم هیئت افتادم، همون شبی که به لباس قرمزم چپ چپ نگاه کردن اما
وقتی حالا یکی از عزادارا بد شد تونستم با علم پزشکی که خییلی کم ازش استفاده می کردم،
به دادش برسم...!!!!
منظورم از کم استفاده کردن این بود که مدام توی بیمارستان و مطب نبودم، یعنی اصلا مطبی
نداشتم...
مطب نداشتم چون دوست نداشتم...!!! چون احتیاجی به پولش و معطلیشو پر کردن وقتم
نداشتم...
روزی چند ساعت به بیمارستان های محروم میرفتم تا چند تا عمل انجام بدم و از اینکه کسی
رو به زندگی برگردوندم لبخند بزنم، همین....
اون شب شمارمو همین احمدآقا گرفت و گفت اگه کسی نیازمند بود واسه عمل شمارمو میده
بهش تا باهام تماس بگیره...
من: شرمنده نشناختم...
احمد آقا: خواهش میکنم، خوبی؟ کجایی نیومدی دیگه دکتر...
من: جای ما اون جا نیست احمد آقا...
انگار لیاقت ندارم دیدی ک...
نذاشت ادامه بدم و گفت:
احمد: لیاقت داشتی ک دعوت شدی...
مصطفی و بچه ها شاید تو نگاه اول زود قضاوت کردن تو بزرگی کن و به دل نگیر بابا...
هیئت ساعت هشت شروع میشه...
عاشورا تموم شد اما تازه اول ماجراس...
اول اسارت بی بی زینب و بچه های یتیم کاروان...
تازه دلشون غم داره...
واسه همدردی بیا...
ما که کسی نیستیم...
آقای صاحب عزا منتظرته...
خدا نگهدارت...
نذاشت حرف بزنم و قطع کرد...
* * *
شیما کلاه حوله لباسیو روی سرم حرکت داد و گفت:
شیما: سرتو خشک کن درد نگیره عزیزم، همینطوری خیس میذاری بعد میگی سرم درد
میکنه...
گفت:
شیما: میخوام کدبانو شم، شام چی میخوری بپزم برات آقا؟؟؟
خیره به صفحه ی خاموش گوشی گفتم:
من: شام نمیخوام، میخوام برم هیئت...!!!
روی پام نشست و همینطور که بوسه ای به پیشونیم میزد گفت:
شیما: هیئت؟؟؟!!!
تو از کی تا حاال هیئت برو شدی؟؟؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
من: نمیدونم..!!! حالا که شدم... میای بریم؟؟؟
پوزخندی زد و گفت
شیما: من بیام هیئت؟؟؟ همون تو میری کافیه...!!!
بلند شدم و گفتم:
من: پس به سلامت، من میخوام برم بیرون توأم برو...
* * *
من: سلام احمد آقا...
احمد آقا دست از چای ریختن برداشت و شیر سماور بزرگی که کنارش بود و بست، با لبخند
نگاهم کرد و گفت:
احمد: به به سلام آقا هامون، خوش اومدی...
من: ممنون، چیکار میکنین؟
احمد آقا: دارم چای یه رنگ میکنم راحت باشیم واسه ریختنش...
من: میخوایین من چای بریزم؟؟
احمد: نه بابا، تو برو بشین داخل روضه گوش کن...
سرمو انداختم پایین و گفتم:
من: من نرم داخل بهتره..
احمد آقا: چرا ؟؟؟
من: آخه یه جوری نگاه میکنن که...
نذاشت حرفمو تموم کنم
احمد اقا: غلط کردن، هرکی چپ نگاهت کرد حسابش با صاحب خونس... من که کسی نیستم
مهم نگاه آقاست که صاحب مجلسه، اون نگاهت کرده و دعوت نامه فرستاده برات، اگه اون
نمیخواست تو الان اینجا نبودی، پس برو و نگران هیچی نباش...
رفتم داخل، دیر رسیده بودم انگار، سخنرانی تموم شده بود و به سینی زنی رسیده بود...
اون روزی که رفته بودم یه گوشه نشسته بودم اما اون روز...
.
enc_16901216330949882104895 (1).mp3
3.78M
برای این روزهایمان..
#کودکانغزه
S A J E D E H _ 3 1 3
آقایبهجتگفتندخودامامرضــافرمودند:
کهممکننیست،
ممکننیست،
ممکننیست
کسیبهمنپناهبیاورد
ودستخالیبیرونبرود.!💛🥺
S A J E D E H _ 3 1 3
مردفقطخودت،بقیہاداش
روهمنمیتونندربیارن🙂✨
S A J E D E H _ 3 1 3
ناو آمریکایی در سواحل یمن مورد هدف حمله موشکی قرار گرفت✌️
#ایران_مقتدر
#ایران_قوی
#ایران_قدرتمند
#فلسطین
#طوفان_القصی
S A J E D E H _ 3 1 3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این دختربچه چی از جنگ میفهمه..
به صورت مظلومش یه نگاه بندازید🥺
بعضی کلیپها واقعا آتیشم میزنه 💔
#فلسطین
S A J E D E H _ 3 1 3
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #بهار_هامون #قسمت_ششم صدای مرد مسن و مهربون خیلی برام آشنا بود اما... مرد: احمدم
💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بهار_هامون
#قسمت_هفتم
ناخودآگاه مثل بقیه ی مردها لباس مشکیمو درآوردم و شالی که احمد آقا بهم هدیه داده بودانداختم روی سرم...
سینه میزدم و در کمال تعجب...
اشک میریختم...!!!!
توی اون شوری که راه افتاده بود احساس خفگی میکردم، سرم مثل چند روز گذشته درد
گرفته بود و حس میکردم نمیتونم روی پام بایستم، برای عوض شدن حالم لباسمو پوشیدم و
رفتم بیرون...
عرقی که روی پیشونیم نشسته بود و پاک کردم، با صدای احمد آقا به خودم اومدم
احمدآقا: هامون جان پسرم، بیا بابا این قیمه ها رو ظرف کن اگه بیکاری...
آستینامو تا زدم و گفتم:
من: فکر نمیکنم بلد باشم....!!!!
خندید و گفت:
احمدآقا: بلدی نمیخواد که، یه مالقه قیمه بریز روی برنجا...
همینطور هاج و واج به دیگ قیمه نگاه کردم...
چه کارایی احمد آقا میخواست ازم...!!!
احمدآقا که انگار فهمیده بود من آدم این کار نیستم گفت:
احمدآقا: بیا، بیا تو چای بریز من خودم اونا رو ظرف میکنم...
خندیدمو گفتم:
من: آها حالا بهتر شد...
کتری بزرگ طلایی رنگی که منو یاد چای ذغالی های بیرون شهرهای دورهمی مینداخت
برداشتم و شروع کردم به پر کردن لیوان های یبار مصرف کاغذی...!!!
سینی اولو ریختم و رفتم سراغ سینی دوم...
کم کم صدای احمد آقا که داشت در مورد محرم و مراسم حرف میزد، نامفهوم شد...
تمام بدنم عرق کرد و چشمام سیاهی رفت...
دیگه هیچی نفهمیدم...
چشم باز کردم...
احساس میکردم بدنم داره میسوزه...
و سرم به شدت درد میکنه...
به سرمی که قطره قطره انرژی به رگ هام تزریق میکرد خیره شدم...
چرا اینجا بودم...؟؟؟
با دیدن احمد آقا کم کم یادم اومد...
احمد آقا کنارم اومد و گفت
احمد: خوبی بابا؟؟؟
چقدر راضی و خوشحال بودم از اینکه یکی بهم میگفت بابا...
وجای پدر نداشتمو پر میکرد...
لبخندی زدم و گفتم:
من: خوبم، ولی بدنم میسوزه، سرم درد میکنه...
احمد آقا نشست روی صندلی کنار تختم و گفت:
احمد آقا: به خیر گذشت پسرم، اون همه چای جوش ریخت روی تنت، به حرمت مجلس امام
حسین بود که سوختگیت سطحیه وگرنه الان باید تمام بدنت پانسمان میشد...
دکتر گفت یه پماد بزنی درست میشه شدتش خیلی کم بوده...
من: خیلی میسوزه خییلی...
سر تکون داد و گفت:
احمد آقا: به خاطر ارباب بدنت سوخت، انشاءالله خودش شفاعتتو میکنه آتیش جهنم بهت حروم
بشه، این سوختگی در برابر جهنم هیچه بابا.... ای داد بی داد که اگه آقا به دادمون نرسه جامون
تهه جهنمه با این همه گناه...
خیره شدم به اشک چشمش و به فکر فرو رفتم...
پیر غلام حسین میگه گناه کارم و گریه میکنه...
اونوقت من دیگه چی باید بگم...!!!
پوزخندی زدم و توی دلم گفتم:
اصلا مگه جهنمی هست؟؟!!!
نمیدونستم...!!!
در اتاق باز شد و یه زن سفید پوش آشنا اومد توی اتاق... یه دکتر که...
اون زمان فقط دانشجو بود...!!!
یه همکلاسی، یه همکلاسی که فکر می کرد من عاشقشم با اینکه میدید هر روز با یه نفر
میگردم...!!!
خیره شدم بهش و اون فقط با یه پوزخند مسخره نگاهم میکرد...
همینطور خیره به من گفت:
شبنم: پدر جان ایشون مرخصن، برید برای کارهای ترخیص...
احمد آقا بلند شد، باشه ای گفت و رفت...
سری تکون دادم و گفتم:
من: پس بألخره دکتر شدی...
با لحن مسخره ای گفت:شبنم: من همونی شدم که خواستم و توام همون عوضی هستی که بودی...
من: آره، تو فکر کن عوضی، اما عوضی کسیه که به راحتی تن به دوستی با پسر میده...
شبنم: عوضی کسیه که یه دخترو با کاراش گول میزنه...
من: عوضی کسیه که با اینکه میدونه یه پسر یه فقط برای حال خودت دختر رو میخواد ولی بازم دوست میشه باهاش ...
خودت خوب میدونی که با یه نفر هم به زور نبودم و همه میدونن عمرشون یه باره...!!!
شبنم با همون پوزخند گفت:
شبنم: باشه، از ما که گذشت، از دیگران هم میگذره... آه و نفرین مردم پشتته که آخراته
بدبخت...
ابروهامو توی هم گره کردم و گفتم:
من: یعنی چی که آخرامه؟؟؟؟
عکسی که توی دستش بود و به سمتم گرفت و گفت
شبنم: خوشبختانه یه توده توی سرته و به زودی از پا دردت میاره...
امیدوارم خیلی زود بری به درک....!!!!
این حرفو با غیض گفت و رفت...
و من موندم و فکر توده ای که توی سرمه...!!!
* * *
همیشه آدم قوی و با اراده ای بودم....
ولی حالا هر کار میکردم که با این بیماری مقابله کنم و محکم رو به روش بایستم، نمیشد که
نمیشد...
انقدر حالم بد بود که هیچی آرومم نمیکرد...
حتی جرأت اینکه پیش یه متخصص برم و عکس سرمو نشون بدمو هم نداشتم...
آخه ناسلامتی خودم متخصص بودم واز پزشکی سر در میاوردم، درسته تخصص من در زمینه ی
مغر نبود اما یه پزشک عمومی هم میتونست با دیدن عکس سر من بفهمه که دیگه روزای آخر
عمرمو میگذرونم.....
May 11