بـزرگۍمۍگفـت:
تڪیہڪنبہشھـدا؛شھـداتڪیہشـونخـداسـت.
اصـلاڪنارگلبنشـینۍبـوۍگـلمۍگیـرۍ؛
پسگلسـتـانڪنڪلزندگیـترو
بـٰایـٰادشھـدا.
S A J E D E H _ 3 1 3
‹ 🍁⃟📸 ›
بسیجے بودن بہ ریش و چفیہ
یا انگشتر عقیق نیست!!
بسیجے واقعے اونیہ ڪہ حیا و غیرت توش موج میزنہ...!!
#بسیجی | #چریک
S A J E D E H _ 3 1 3
بسم الله الرحمن الرحیم
کانال ساجده قرار شده که یک گروه تشکیل بده برای شما عزیزان که این گروه تشکیل شده از👇
خادم محفل
دو طلبه خانم و آقا .
و یک خادم برای میز گرد .
خوش حال میشیم که شما هم به این گروه بپیوندید و از میز گرد ،محفل نکاتی رو یاد بگیرید
https://eitaa.com/joinchat/1526268320C4647fef38b
#فور
تگ میزارم
آیدی برای ارسال تگ هاتون
@gomnaaamm_313
یادتون نره تم ، بک گراند ، پروفایل ،فونت اسم هم داده میشه بهتون
#تلنگرانه
-وَخدانکنهتومجازی
حقالناسکنیم .!
باچتنامحرم !
بایهپروفایلکهبهگناهمیندازه !
بایهکانالمبتذل
بایهکپیکردنکهراضینیستن !
بایهمزاحمت!
باایجادگروهمختلط|:
باتبرج
بایهلایکوکامنت
-حواستباشههمشنوشتهمیشه،
وبایدجواببدی . . .💔
منم باید برم، آره برم سرم بره . .
ما آمادهایم یک لحظه اشاره کافیست :)
#طوفان_الأقصى
#فلسطین
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #بهار_هامون #قسمت_هفتم ناخودآگاه مثل بقیه ی مردها لباس مشکیمو درآوردم و شالی که احم
💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بهار_هامون
#قسمت_هشتم
فقط به فکر مرگ بودم و اتفاقایی که پیش روم قرار گرفتن.....
حالا که مرگو نزدیکای خودم حس میکردم تازه یادم افتاده بود به بعد از مرگ فکر کنم..
که آیا مرگ آخر زندگیه یا نه؟
اون دنیایی هست؟ بهشتی؟ جهنمی؟
خدایی؟؟؟ حسینی؟ عباس و زهرایی؟؟؟
نمیدونستم، هیچ اطلاعاتی نداشتم و حالا دلم میخواست تند و تند در موردشون بپرسم و
سوال کنم...
یه هفته ای از شنیدن خبر بیماریم گذشته بود...
و من توی این یه هفته از دنیا و دوستام بریده بودم و نشسته بودم کنج خونه...
البته هنوز سعی میکردم حداقل روزی یه عمل انجام بدم تا اونایی که امید به زندگی دارن
برگردن و زندگی کنن...
مرگ انقدر فکرمو درگیر کرده بود که دیگه اهمیتی به شهوتم نمیدادم...
و بریده بودم از کسایی که منو به شهوت رانی تشویق میکردن...
مشتمو محکم به سرم کوبیدم و گفتم:
من: لعنتی...
مصطفی که حالا یکی از دوستام به حساب میومد با نگرانی گفت:
مصطفی: دوباره گرفت؟؟
سرمو بین دستام گرفتم و چشمامو بستم
مصطفی بیخیال هم زدن دیگ شله زرد شد و گفت:
مصطفی: دِهَ چقدر بی فکر و لجبازی تو...خب چرا یه دکتر نمیری هامون؟؟خیـلی خطرناکه
پسر...
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
من: خودم بوقم؟؟؟ وقتی میدونم چه مرگمه... وقتی میدونم درمونی نداره، عمل کردنش از
نکردنش خطرناک تره... دیگه کدوم گوری برم؟؟؟
مصطفی سکوت کرد...
سرم کم کم بهتر شده بود، به کارم ادامه دادم و مشغول دارچین ریختن روی شله زرد های
ظرف شده شدم...!!!
آروم گفتم:
من: این کاروانی که قرار بود بچه های هیئت باهاش برن کربلا تکمیل شد؟؟؟
لبشو به دندون گرفت و گفت:
مصطفی: آره فکر کنم، واسه چی؟؟؟
همینطور که به اسم حسین روی ظرف شله زرد خیره شده بودم گفتم:
من: قبل از مردنم باید این حسینو ببینم...!!!
به شوخی زد پشت سرم و گفت:
مصطفی: برادر من، اگه لجبازی نکنیو بری دکتر متخصص خطر رفع میشه...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
من: دکتر؟؟؟دکتر متخصصم همینو میگه...روزهای آخرته هامون.. مگه نمیگین رد خور نداره از
حسین چیزی بخوای و نه بگه؟؟؟ انگاری حسین دکتره...!!! خب پس میرم پیش اون......
از دست دکترای ما که مطمئنا کاری بر نمیاد... اگه اون میتونه خب باشه قدرت نمایی کنه...
سکوت کرد...
پوزخند زدم و گفتم:
من: چیه؟؟؟ به گفته های خودتون شک دارین؟؟؟
صدای احمد آقا رو شنیدم...
احمدآقا: نه هامون جان، من به گفته ی خودم شک ندارم...!!!
هنوز وقت هست، درسته کاروان تکمیل شده اما تا وقت هست من انصراف میدم و تو برو...
برو و شفاتو از ارباب بگیر تا بفهمی حسین کیه و چه قدرتی داره...
من: قدرتش از خدا بیشتره؟؟؟!!!
استکان کمر باریک چایشو به من داد و گفت:
احمد آقا: نعوذباالله...
نه که بیشتر نیست، ما که مشرک نیستیم...
اگه میگیم آقا قدرت داره و شفا میده به این منظوره که اونا رو واسطه قرار میدیم...
خدا ممکنه به ما نه بگه ولی اگه اونا چیزی بخوان نه نمیاره....
بیا جای من برو و با ایمان کامل برگرد...
مصطفی: چرا جای شما حاجی؟؟
من میرم انصراف میدم جام هامون بره...
بدون هیچ مخالفتی گفتم:
من: من جای مصطفی میخوام برم کربلا...
عصر همون روز با مصطفی رفتیم آژانس تا اون انصراف بده و من بجاش اسم بنویسم...
توی راه گریه کرد و گفت:
لیاقتم بیشتر بوده که آقا منو جای اون دعوت کرده..
تا رسیدن به مقصد بی قرار بود و منم دلم سنگ...
اصلا دلم نمیخواست کنار بکشم..
میخواستم به هر قیمتی شده برم و از نزدیک ببینم این حسین کیست...!!!
وقتی رسیدیم متوجه شدیم کاروان یه نفر کنسلی داشته و حالا بدون اینکه مصطفی انصراف
بده باهم هم سفر میشدیم..
احمد آقا میگفت این یعنی چراغ سبز آقا، وقتی اینجوری دعوتت کرده...!!!
*
* *
بلند گفتم:
من: یه دقیقه آروم بگیرید ببینین چی میخوام بگم...
صدای نزدیک به فریادم بچه ها رو مجبور کرد سکوت کنن...
صدامو صاف کردم و گفتم:
من: نگفتم بیاین اینجا که مثل همیشه الواتی کنین...
این یه گود بای پارتیه...
چشای همشون گرد شد و منتظر ادامه ی حرفم موندن...
من: دیگه فرصتم برای زندگی کمه... دکتر تشخیص داده یه توده توی سرم و همین روزا باید
برم پیش اموات... جمعتون کردم اینجا تا ازتون حلالیت بطلبم...
بی توجه به نگاه های مبهوتشون ادامه دادم
من: هرچند که آزاری بهتون نرسوندم و با دخترام به میل خودشون رفتار کردم، اما بازم دلم
میخاد اگه رفتنیم ازم کینه ای نداشته باشین...
معلوم نیست چقدر زنده بمونم، اما همین روزاس که خبر مرگ هامون برسه...
البته اگه هامون کس و کاری داشته باشه که بخوان خبر مرگشو بدن یا براش پرده بزنن و گریه
کنن....!
هدایت شده از ایستگاه ِ 𝟒𝟕𝟏 .
💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بهار_هامون
#قسمت_نهم
بدون خواست خودم با کسی آشنا شدم که یه دکتر خوب بهم معرفی کرده...
اسمش حسینه، همون امام حسین معروف...
همون کسی که ماها چیز زیادی درموردش نمیدونیم...
دکتر جوابم کرده منم میخام آخرین راهو برم، در خونه ی حسین...
حتی اگه جوابی نگیرم مهم نیست، این همه اینجوری زندگی کردم یه مدت کوتاهم روش
زندگیمو تغییر میدم...
به هر حال برای من که آدم تنوع طلبی هستم تجربه ی جالب و جدیدی میتونه باشه...!!!
سیگاری گوشه ی لبم گذاشتم و روشن کردم، دودشو فوت کردم و گفتم:
من: حرفم تمومه میتونین برین...
با بغض سنگینم رفتم توی اتاق...
نمیدونم چقدر گذشت که در باز شد...
شیما اومد و نشست لبه ی تخت بالای سرم...
دست کشید توی موهام و گفت
شیما: چرا به من نگفتی هامون؟؟؟
بی توجه به سئوال و لحن دلخورش گفتم:
من: بچه ها رفتن؟؟
بینیشو بالا کشید و اشکشو پاک کرد...
شیما: آره...
من: پس تو چرا موندی؟؟؟؟
شیما: امشب میخام...
پتو رو روی سرم کشیدم و حرفشو قطع کردم
من: توأم برو، لطفا برای همیشه...
شیما: اما من...
داد زدم:
شیما زودتر ازینا تاریخ مصرفت گذشته بود... پس برو...
سرمو از بلایی پتو دست کشید گفت:
شیما: حق با توئه میرم ولی مطمئنم که خوب میشی، تو گفتی لطفا برو برای همیشه، قبول
کردم. منم میگم لطفا قوی باش و خوب شو، لطفا توام قبول کن...
صدای پاشنه های کفش و بسته شدن در اتاق راحتم کرد و با خیال ناراحتم به خواب رفتم....
****
نور عجیبی میدیدم...
هیچ نوری اون درخشش و روشنایی اون نور رو نداشت....
تو یه صحرای خشک و بی آب لب تشنه نشسته بودم و از گرما هلاک بودم...
https://eitaa.com/joinchat/2754282020C1017f1d804
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #بهار_هامون #قسمت_نهم بدون خواست خودم با کسی آشنا شدم که یه دکتر خوب بهم معرفی کرد
اینم قرارمون از فردا هم اینجا بار گذاری میشه
یکی از اهالی غزه نوشتهبود:
غریبترین کاری کهامشب انجام دادم
این بود که دوتا از پسرانم را
با دوتا از پسران برادرم عوض کردیم.
که اگر خانهی آنها موشک خورد
از خانوادهی آنانکسی زنده بماند و
اگر خانهی ما موشک خورد،
از خانوادهی ما کسی زنده بماند…💔
#روشنگری
@sajad110j