هدایت شده از هتنا|𝗛𝗔𝗧𝗡𝗔🇵🇸
46.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑امامخامنهایحفظهالله:
«امروز جوان ایرانی به برکت شعار
«الله اکبر» کارهای بزرگی را انجام
میدهد»
نماهنگ جدید گروه رسانهای «هتنا»🔥
الله اکبر 🇮🇷 خامنهای رهبر
تقدیم به مالک های زمان 🌱
#مشارکت_حداکثری🖇
#گروه_هتنا 🤝
#مالکهای_زمان
https://eitaa.com/Hatnaa
[گروه جهادی رسانه ای هتنا]☝️🇮🇷
.
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان تواب💗 #پارت۴ هادی شروع به اذان گفتن کرد و (من می شنیدم که که از گوشه کنار مسجد هم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان تواب💗
#پارت۵
مادرمو.که یکسال قبل فوت آقام بابام
براثر سرطان از دست دادم....
شدم بی کس و تنها ؛ آواره و درمونده تو این جامعه ای که پر از گرگ ...
من رو بعد از فوت آقام بابام به عموی معتادم سپردن اونم از من سو استفاده میکرد
برای منافع خودش از خرید مواد گرفته تا کارهای خلاف دیگه ...
یه آدم معتاد، تعادلی روی رفتار خودش نداره
عموم بیشتر اوقات سر هر مسئله ای من رو به باد کتک میگرفت.درسته زن عمو بدری ، همیشه سپر کتک های من میشد ولی عموم به زن و دختر خودش هم رحم نمیکرد.
➖➖➖
گاهی اوقات فکر میکنم خدایی وجود نداره!
اگر خدایی وجود داشت این همه آدم بدبخت مثل من تو، این دنیا چرا وجود داره؟
اگر خدایی بود چرا تنها یاورم رو تو زندگی ازم گرفت؟ !
که مجبور بشم با عموم زندگی کنم؟
البته اگه بشه اسمشو زندگی گذاشت.
دیگه بغض ام به گریه تبدیل شده بود.
به سمت صحن اصلی حرکت کردم و یه جای خلوت از حرم نشستم و شروع به زار زدن کردم.
نمیدونم اصلا چرا این ها رو دارم به تو میگم؟
مگه صدام رو میشنوی؟
واقعا خستم از این زندگی کوفتی ...
از خودم تعجب می کردم اصلا چرا اینجوری شدم؟
من که واسه یه چیزی دیگه اومدبودم مشهد!
سرم رو گذاشتم روی پاهام چشم هام رو آروم بستم تا کمی آرامش پیدا کنم.
بعد از چند ثانیه صدای یه آشنا به گوشم رسید که داشت دعا میخوند
سرمو که بلند کردم باور نمیشد پدرم رو میبینم.
صدا کردم
_بابا.....بابای خوبم!
برگشت به سمتم نگاهش به من افتاد
(در نگاهش غم عجیبی دیدم)
روش از من برگردوند انگار ازم ناراحت بودوبلند شد که بره...
سریع کفش هام رو پوشیدم
پشت سرش( شروع کردم به قدم های بلند برداشتن) با کلی غم توصدام گفتم :
_بابا صبر کن ؛
صبر کن ببینمت ؛ بمون پیشم ؛ نرو بابا....
ولی به حرف من توجه نکرد و به راهش ادامه داد.
جمعیت زیادی که تو حرم بود باعث شد بابام رو گم کنم.
نا امید ازهمه.جا ایستادمو به جای خالیش نگاه کردم.
همان لحظه یه نفر دست گذاشت رو شونمو از خواب پریدم بیدار شدم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۶
چند نفر با تعجب بهم نگاه میکردند که گفتم:
_ اتفاقی افتاد؟؟
پیرمردی که منو از خواب بیدار کرده.بود آرام کنار گوشم گفت:
_نه پسرم ؛ اتفاقی نیوفتاده.
لیوان آبی به طرفم گرفتو
گفت:
_بخور کمی حالت بهتر بشه!
همان طور که لیوان آبو از دستش میگرفتم گفتم : پس چی شده؟
+مثل این که خواب پدرتون رو میدیدی؟
تو خواب حرف میزدی.
گفتم : درست نیست حرف هایی که تو خواب میزنی ما بفهمیم پس برای همین بیدارت کردم...
تازه فهمیدم موضوع از چه قراره پس این نگاه ها بی معنا نبود.
ببخشیدی گفتم و از جام بلند شدم.
یه ساعت از اذان مغرب گذشته بود نگاهی.چرخوندم که همون مرد را دوباره دیدم
داشت از حرم خارج میشد قدمهامو.بلندبرداشتم.تا باز گمش نکنم.
داخل صحن صدای جمعیتی که داشتند مداحی می کردند می.اومد.
مداح مولودیه زیبایی.روداشت.میخوند.
درسته الان که دقت کردم صحن ها همه چراغانی شده ؛ حتما امشب شب میلاد یکی از امامانه و برای همینه حتماًصحن ها این همه شلوغ شده.
این مرده حتما میخواد از حرم بیرون بره...
( حرم به قدری شلوغ بود که) جای سوزن انداختن نبود!
اگر گمش کنم دیگه نمی تونم پیدایش کنم!
به خروجی حرم که.رسیدم...
_لعنتی ...لعنتی.....
باز.گُمش.کردم...
تولدت مبارک ای تولد دوباره زندگیم
دوستت دارم نه که الان ، از قدیم :)