بِسـمِرَبِّنآمَــتْکھاِعجٰآزمیکنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
سلامروزتونمعـطربهنآم
امامصـٰآحِبَالزمٰان؏💛.•
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
میگنتنهاجاییکهزمینمحتاجِ
باراننیست؛کربلاست!
باورنداری؟ازچشمهابپرس:)💔
ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
-میگفت:
اینذکرحضرتزهرا‹س›رو زیادبگید؛
[الٰهیإِستَعْمِلْنٖیلِهاخَلَقْتَنیلَهُ]
خدایامراخرجِکاریکنکه،
مرا به خاطرشآفریدی🤍🌿!'
‹#چادرانه›
ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
بِسـمِرَبِّنآمَــتْکھاِعجٰآزمیکنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
سلامروزتونمعـطربهنآم
امامصـٰآحِبَالزمٰان؏💛.•
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
- محبوبم . .
من هر روز شما را دوست میدارم ؛
شب تا به سحر ،
دوست داشتن شما شغلِ دلِ من است . .
زندگی بیشما کوتاه است !👀♥
‹#عـاشقآنہ_ٺـآیم›
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
بیشک،شرطشھیدشدن،شھیدبودناست💔!'
پ.ن:
دفترچهمراقبهشھیدمدافعوطنعلیکبودوندی💔!'
‹#شهیـدآنه›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
به یه بزرگتری گفتم
+حاجی من خیلی گناه کردم،
فکر کنم آقا بیخیال ما شده کلا
_ استاد گفتن گناهات از شمر لعنت الله علیه بیشتره؟
+گفتم استغفرالله،نه در اون حد دیگه...
_ گفتن شمر لعنت الله علیه اگه از سینه حضرت میومد پایین و توبه میکرد اقا دستشو میگرفت💔
#آقامحسین(علیهالسلام
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗به وقت دلدادگی💗 قسمت14 .وقتی وارد آشپزخانه شد باز هم آنجا بود.از لانه اش بیرون آمده ب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗به وقت دلدادگی💗
قسمت ۱۵
امروز را بی خیال سر کار رفتن شده بود و د ر هال روی کاناپه دراز کشیده بود و تلویزیون نگاه می کرد. ساعت شش عصر بود و از فاخته خبری نبود.اصلا نمی دانست همیشه ساعت چند به خانه می رسد. دوباره حواسش را به اخبار داد.هوس سوپ کرده بود اما رخوتی که در جانش بود به او اجازه نمی داد بلند شود و تا آشپزخانه برود.قرصهای خواب آور حسابی بی حالش کرده بود.کمی در جایش جابجا شد و چشمانش را بست تا بخوابد؛صدای تلفن را شنید و از جا بلند شد.دکمه پاسخ را زد
-بله
-سلام مادر چه خوب که خودت برداشتی...صدای ماه تو شنیدم....خوبی عزیزم
-نه سرما خوردم....نا ندارم اصلا
-دکتر رفتی؟؟...می گفتی فاخته برات سوپ درست می کرد یا پاشو بیا اینجا خودم بهت برسم مادر
-مگه بچه ام مادر من. ...هم سوپ خوردم هم قرص
-خوب میشی مادر ...فقط استراحت کن...گوشیو بده بیزحمت فاخته
فاخته... فاخته ...همش فاخته.....اصلا کجا بود...کمی سرفه کرد و با سرفه گفت
-نیست....بچه کوچولومون مدرسه اس.
-الهی قربونش.....خیلی درس خوند نو دوست داره.کمک کن بهش ها.ایرادی چیزی داشت بهش بگو.
به حالت مسخره خندید.به رابطه مسخره خودش با یک بچه دبیرستانی.بیشتر حس تنفر در جانش ریخته شد
-باشه باشه..واسه هر بیست که گرفت براش آبنبات چوبی می خرم. ..خوبه
دوباره خندید
-چرا مسخره می کنی مادر
-چون همه چیز زندگی منو به مسخره گرفتین.شخصیتمو....خواسته هامو....آرزوهامو....با زندگی من بازی کردین....نمی خوامش برو به اون حاجی شوهر تم بگو مهمون چند ماهه فقط....من نگهش نمی دا.....
حرف در دهانش ماسید.فاخته در آستانه در ایستاده بود و او را نگاه می کرد. نوک بینی اش از سرما قرمز شده بود.همان ژاکت نخ نما تنش بود.گرد غم ، چشمانش را تر و شفاف کرده بود.چرا اصلا صدای در را نشنید.سعی کرد به روی خودش نیاورد .صدای الو الو کردن مادرش هم می آمد
-الو گوشی ....اومدش .. با خودش حرف بزن
فاخته مثل چوب خشکیده ای ایستاده بود و به نزدیک شدن نیما نگاه می کرد. جلو آمد و گوشی تلفن را سمتش گرفت
-حاج خانومه. ...یا ...ببخشید مادر جون
گوشی را کف دست فاخته گذاشت و وارد اتاقش شد و در را بست.چشمان غمگین فاخته جلوی چشمانش بود....چه افتضاحی به بار آورده بود.
بی حال و بی حواس گوشی را دم گوشش گذاشت و جواب داد
-الو
-سلام عزیزم خسته نباشی
چقدر چشمانش میسوخت.دلش مادرش را می خواست.اصلا دلش می خواست در نکبت زندگی قبلش دست و پا بزند اما الان و در آن لحظه آنجا نباشد.سرما از بدنش که بیرون نرفت هیچ.....چراغانی چشمایش را هم که از صبح روشن بود هم سوزاند و خاموش کرد.اشکش بی صدا پایین ریخت.به حرفهای مادر نیما گوش نمی کرد .تمام حس خوب صبحش پر کشید و رفت انگار که اصلا نبود.از میان حرفهای مادر نیما فقط اخرش را که می گفت گوشی رو بده نیما شنید.چشم ارامی گفت و به سمت اتاق نیما رفت.درزد اما دیگر منتظر نیما نماند، همان که صبح قند چای صبحانه اش بود و الان تلخی زهر شب.گوشی را مثل خودش پشت در گذاشت و آرام و بی صدا به سمت اتاق خودش رف
در را باز کرد و تلفن را روی زمین پشت در اتاقش دید.از این بدعتی که خودش آغاز کرده بود بدش آمد.گوشی را دم گوشش گذاشت و در را بست
-بله باز چیه
-مادر جان فاخته فردا از صبح می یاد خونه ما شب کلی مهمون داریم ها خاله و عمو و عمه ...و خلاصه همه.می خوان بیان برا تبریک
چشمانش را مالید...فکر کرد کمی بگذرد برای زمان خوابش هم تصمیم می گیرند
-چرا می خوای ملت به ریشم بخندن.. هان
-خوبه توهم...غلط می کنن....اتفاقا منم اول با فاخته موافق نبودم ولی الان نه.....چشه مادر دختر به اون قشنگی....تو هم یه ذره چشماتو وا کن
-تو هم شدی آقا جون . نه..... این دختر به این قشنگی میدونی چند سالشه.... تو که خودت می دونی چقدر بدم می یاد دختر بچه رو شوهر می دن
-آره مادر می دونم.....اما فاخته یه دختر بچه لوس و ننر نیست.....اصلا مثل همسالاش نیست....خیلی عاقلتر از سنشه......
-برای من آسمون ریسمون نبافین ....اصلا هر کاری دوست دارین بکنین ......شما که پشت من خر سوار شدین هر چقدر دوست دارین سواری بگیرین.. .ولی من فردا اونجا نمی یام کار به کار فاخته هم ندارم
مادر بلند گفت
-فردا اگه نیای نیما .. به همین قرآن دستم شیر مو حلالت نمی کنم نیای خود دانی
و تلفن را قطع کرد .این هم از این.یک اجبار دیگر ....نمی دانست چرا با بیست و هشت سال سن زورش به حرفهای مادرش هم نمی رسد.از در اتاق بیرون رفت تا فکری به حال دل گرسنه اش بکند.با دیدن سوپ گرم شده روی میز نا خودآگاه لبخند بر لبش آمد.