eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.5هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
‍🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان وقت دلدادگی💗 قسمت 24 صدای چرخش کلید و بعد باز شدن در آمد .از اینطرف کمی در را هل داد و داخل شد.فاخته پشت در ایستاده بود.چهره به هم ریخته و چشمان قرمز باید برای ترس از تنها بودن باشد.داخل شد و کفشهایش را در آورد -مگه نگفتم کلید پشت در نزار -خب گفتی نمی یای شب. کمند موهای به هم ریخته اش قیافه بامزه ای به چهره اش داده بود.زیادی چهره اش بچه گانه بود.داشت از کنار نیما می گذشت که با صدای رعد و برق داد بلندی کشید.همان لحظه برقها رفت و همه جا تاریک شد نیما در حالی که در جیب کتش دنبال موبایلش می گشت غر زد -ای بابا ..چه وقت برق رفتن بود هر چه جیبهایش را گشت موبایلش نبود.صدای فاخته توجهش را جلب کرد -خیلی تاریکه چی کار کنیم؟ کلافه از گشتن به طرفی که صدای فاخته می آمد سر گرداند -موبایلم تو ماشین مونده .... فاخته موبایل تو بیار چراغ قوه شو روشن کن صدای متعجب فاخته آمد -چی بیارم!!؟؟ بیشتر حرصش در امد -موبایل فاخته ....موبایلت -ای بابا...موبایلم کجا بود عجب شانسی داشت واقعا.دستش را در هوا تکان داد تا ببیند در کجا است که محکم به چیزی خورد و صدای شکستنش آمد.نشست و با عصبانیت دست روی زمین زد -همینو کم داشتیم. ..آخ فاخته با صدای نیما کور مال کور مال با دستش نیما را پیدا کرد -وای چی شد نیما احساس کرد دست فاخته روی بازویش است -این گلدونه که روی جاکفشی کنار در بود افتاد شکست.فکر کنم یه جایی از دستم برید ... خیلی می سوزه هینی کشید -چی کار کنیم حالا -گوش کن ببین چی میگم... می تونی یواش بری تو اتاقم.. یه چراغ قوه روی درآور هست ببین می تونی پیداش کنی -آره حتما تشخیص داد فاخته از کنارش بلند شد.کمی چشمانش به تاریکی عادت کرده بود.سایه فاخته را می دید -بپا پات رو چیزی نره -حواسم هست چند دقیقه ای میشد در تاریکی منتظر فاخته بود .همین که خواست صدایش کند با نور چراغ قوه نزدیک شد -بالاخره پیداش کردم آمد و رو به روی نیما نشست و جیغ کوتاهی کشید -وای دست تو خیلی بد بریده کف دستش شکاف بدی برداشته بود و خون می آمد. حسابی هم میسوخت. ابروهایش را در هم کشید -یه دستمال کاغذی بیار سریع بلند شد -باشه الان میارم دوباره روبرویش نشست و دستمال را روی دست نیما گذاشت.نیما در حالیکه دستمال را روی زخم فشار می داد بلند شد و روی یکی از مبلها هال خودش را ولو کرد.فاخته هم با چراغ قوه نزدیک شد.دوباره نشست و به زخم دست نیما نگاه کرد.از دیدن زخم حالش بد شد -وای...خیلی بد بریده باید پانسمان بشه همینطور که به زخم نگاه می کرد نیم نگاهی به فاخته انداخت که همینطور به زخم دست نیما چشم دوخته بود.هنوز هم اخم ابروهایش باز نشده بود. -پانسمان کنم برات -هوم نگاهش را بالا آورد و در نور کم در چشمان براق فاخته نگاه کرد.چیزی در دلش بالا و پایین شد .او امشب بخاطر وجود فاخته در زندگیش از سر یک هوس گذشته بود.هر چقدر هم از حقیقت فرار میکرد مهر شناسنامه اش حقیقت را بر سرش می کوبید....نیما زن داشت.فاخته دیگر زیر نگاه خیره نیما کم آورد و سرش را پایین انداخت.اما دوباره با صدای نیما به او نگاه کرد -بلدی پانسمان کنی نیما در آن تاریکی لبخند کمرنگ فاخته را دید -آره بلدم...یه کم صبر کن الان می یام.می دونم جاش کجاست بلند شد و با چراغ قوه رفت و دوباره همه جا تاریک شد.سرش را به پشتی مبل تکیه داد ضعف کرده بود و بیحال شده بود.باشنیدن صدای پای فاخته دوباره صاف نشست.فاخته جلوی پایش نشست. -دست تو بده....با اون یکی دستتم چراغ قوه رو بگیر چراغ قوه را دستش داد -امر دیگه نگاه گذرایی به نیما انداخت -هیچی گفت هیچی اما در دلش غوغا بود.داشت دیگر از ترس سکته میکرد که صدای در آمد. نیما آمده بود...برقها رفته بود و حالا به صدقه سر تاریکی نزدیک نیما نشسته بود و دستش را گرفته بود.با او حرف زده بود.هرچند می دانست این مکالمات خیلی خشک و بدون غرض است اما برای او که تا چند دقیقه پیش داشت از تنهایی میمرد مثل یک رویداد بزرگ بود.
‍🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان وقت دلدادگی💗 قسمت 25 بعد از بتادین زدن و پانسمان دستش بلند شد تا وسائل را ببرد.نیما نگاهش کرد -دستت درد نکنه وای از او تشکر می کرد.امشب چه شبی بود که با اینکه برق نبود ستاره باران شده بود.سرش را پایین انداخت برای زدن حرفش دو دل بود اما جرات به زبانش داد -می خوای یه چیز شیرین بدم بخوری....فشارت نیافتاده باشه طلبکار نگاهش کرد -مگه یه دختر بچه زر زروی لوسم. ....یه ذره بریدگیه دیگه -کی گفته دخترا لوسن اخم کرد -لوسن دیگه، که از رعد و برق می ترسن.جیغ و داد راه میندازن سعی کرد انکار کند -من نترسیده بودم.اتفاقا خواب خواب بودم ... تو اونجوری در زدی ترسیدم نتوانست نخندد.چشمانش دروغ را فریاد می زد -اوهوم تو راست میگی با بی تفاوتی شانه بالا انداخت و به آشپزخانه رفت.چشم نیما هم دنبالش می رفت.گشنه بود و آخر طاقت نیاورد.بیخیال که دستپخت فاخته بود -یه چی ندارین من بخورم....گشنمه سعی کرد لبخند نزند و جدی باشد -آ....مگه مهمونی نبودی.من فکر کردم شام خوردی نگاهش کرد و جوابش نداد.روی مبل با همان کت و شلوار دراز کشید.چشمانش گرم خواب شده بود که با صدایی چشم وا کرد.فاخته داشت برایش سفره می انداخت.بلند شد و نشست.دستش را دراز کرد و به فاخته نگاه کرد -آستین کتم رو می کشی گفته اش را انجام داد.همان لحظه برق آمد.فاخته صلوات فرستاد.یاد مادرش افتاد که او هم اینکار را می کرد.موهایش روی زمین می افتاد وقتی می نشست.سفره را که انداخت نشست و گفت -بفرما نیما هم نشست.غذایی کشید و جلویش گذاشت .نا آشنا بود.خدا می دانست دستپختش چیست. دو دل شد برای خوردنش.فاخته هم همینجور نشسته بود نگاه می کرد -می خوای همینجا بنشینی منو نگاه کنی فاخته مات به نیما چشم دوخته بود -خب باید چیکار کنم این خنگ بود یا خودش را به خنگی زده.خب یعنی بلند شو برو چیه نشستی اینجا.کمی که نشست انگار خودش دوزاریش افتاد و بلند شد.با کلی سلام و صلوات قاشق اول را به دهانش گذاشت. کمی جوید و به دهانش مزه کرد.فوق العاده بود خیلی خوشمزه بود.گوشتهای ریز شده داشت اما زرشک و خلال بادام هم در آن بود.تا حالا نخورده بود اما عالی بود.قاشقهای بعدی را با اشتها بلعید تا ته خورش را درآورد.مثل قحطی زده ها.خب مدتی بود همش غذای بیرون می خورد.این یکی به دهانش مزه کرده بود.فاخته داشت سفره را جمع می کرد که دوباره برقها رفت.اینبار نیما کلافه بلند شد -ای بابا....مسخره شو در آوردن بلند شد که به اتاق برود.فاخته با یک بالش و پتو چراغ قوه به دست به هال آمد.بالش را روی مبل گذاشت -مگه می خوای اینجا بخوابی فاخته نگاهش کرد.دوباره همان حالت به او دست داد.چیزی انگار در قلبش فرو میریخت. این حالت را اصلا دوست نداشت -شوفاژ اتاق من آب میده بستمش.خیلی سرده امشب خنده اش گرفت از بهانه های کودکانه اش.در دلش گفت"خب بگو برق نیست،اتاق زیادی تاریکه می ترسی" -مطمئنی نمیترسی خیلی جدی دست به سینه نگاهش کرد -تو چرا هی فکر میکنی من میترسم.تازه من از سوسکم نمی ترسم بلند خندید -باشه باشه ...تو اصلا پسر شجاعی فاخته زیر لب چیزی گفت نیما نشنید.به اتاقش رفت و در را بست. تاریک بود و بیخیال لباس عوض کردن شد.همانطور با لباس دراز کشید و در تاریکی به نقطه ای خیره شد به زندگی اش فکر می کرد.شاید اگر یک زن درست و درمان داشت اینجا در کنارش روی همین تخت دراز می کشید و از هیچ چیز نمی ترسید.به سناریو مسخره زندگی خودش که به دستور پدرش پیچیده شده بود خندید.چشمانش دیگر گرم خواب و بسته شد. خود را می دید در یک سبزه زار وسیع نشسته .کنارش پر از میوه و خوردنی .دختری در کنارش انگور به دهانش میگذاشت .سر روی پاهای دختر گذاشته بود و برایش آواز می خواند.از چشمهایش می خواند و دختر عاشقانه نوازشش می کرد.بلند شد تا روی دختر راببیند. تا خواست قیافه دختر را ببیند صدایی افتادن چیزی آمد و با وحشت از خواب پرید ....
جهت تب ویو ؛ ادمین تب شبانه . ویو میشم. با عامار ۲k+ @Tamyla1386💗🫠
•💍💙•
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
•💍💙•
خدا رحمـت کند من را در آن روزی که رو در رو به‌چشمانت شوم خیره‌ بگویی : دوستت دارم : >> ‹› ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
یه جا محمود درویش میگه: سلام بر کسانی که معنی عشق را میدانند اما محبوبی ندارند..
بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْکھ‌اِعجٰآزمیکنَد•• یـٰااُمٰـاهْ🌼•• سلام‌روزتون‌معـطربه‌نآم‌‌ امام‌صـٰآحِبَ‌الزمٰان؏💛.•
می‌گویند: در‌کربلا‌مآهی‌وجوددارد، که‌به‌آرزوهارسیدگی‌می‌کند . ‹› ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
شھیدحججۍمیـگفت: یھ‌وقتـایۍ‌دل‌ڪندن‌از یھ‌سـرےچیـزاۍِ"خـوب" باعـث‌میشھ... چیـزاۍِ"بهترے" بدسـت‌بیاریم.. بـراے‌ِرسیـدن بھ مھـدےِ‌زهـرا"عج" از‌چـۍ‌دل‌ڪندیم؟! ‹› ‹› ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
› ❤️ علامه محمد حسین طباطبایی🌸 ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
اجابت‌ ِدعا‌ در‌ لقمه‌ حـــــــــلا‌ل‌ است، لقمه‌ حلال‌ بخور،‌ یواش‌ هم‌ بگویی "الهــــــــی‌العفو"‌ خدا‌ قبول‌ میکند..! ‹› ☁️ ‹› ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
لا حول ولا قوة الا بالله العلي العظيم❤️ ‹› ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j