4_6023988024038132336.mp3
8.21M
عبدگنهکارت دلشبیقراره...
بندتبهغیرازتوکسیرونداره💔
#اللهمعجللولیکالفرج
دانلود+مداحی+حسین+طاهری+بمناسبت+بدرقه+زائران+اربعین (1).mp3
6.93M
دلِ من تنگه براے شلوغے موکبا . .
دلِ من تنگه براے چایـے عراقیا :)!
#حسینطاهری
تلاوت دعای فرج به نیابت از برادر شهیدمون ، جهاد مغنیه و به نیت سلامتی و تعجیل در فرج آخرین خورشید ولایت ، فرزند خانم فاطمه الزهرا سلام الله علیها🌿
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
اَللهمَّ کُن لولیَّک الحُجةِ بنِ الحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیهِ وَ عَلی ابائهِ فی هذهِ السّاعةِ، وَ فی کُلّ ساعَة وَلیّا وَ حافظاً وقائِداً وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیناً حَتّی تُسکِنَهُ اَرضَکَ طَوعاً وَ تُمَتّعَهُ فیها طَویلاً.🌾
اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفرَج🌱
#داداش_جهاد
#تلنگر
بچههابهخداقسمازشهداجلومیزنیناگه؛
کوفتتونبشهصحنهگناهودیگه،
واردشنشین !
[حاجحسینیکتا]
🕊اگه خدا خواست و شهادت را نصیبم کرد من در آن دنیا جلوی کسانی که بی حجاب هستند و ترویج بی حجابی میدهند را خواهم گرفت.
🌱شهید محمدی دینانی
ـــــــــــــــــــــ♡ـــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/sajad110j
اگهمیخوایی
بهمردونگی
بهعـزت
بهغیـرت
بهخـدمت
وبهوطـندوستیبرسی
حتـماحـٰاجقاسمومـرورکن:)♥️
#حاج_قاسم💔
ـــــــــــــــــــــ♡ـــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/sajad110j
+روحتروکجاجاگذاشتی؟!
- پیشِشهدا،وسطِبارونِتیروخمپاره :)
ـــــــــــــــــــــ♡ـــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/sajad110j
_ از آن هنگام ڬ تو را دوست دارم ؛
دیگر شبیه هیچکس نیستی♥️!
ـــــــــــــــــــــ♡ـــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/sajad110j
آیتالله بهجت:
برای بیماری ها چه کنیم؟
آیت الله بهجت پاسخ دادند:
خداوند متعال کپسولی درست کرده است
که تمام ویتامینها در آن است آن هم
کپسول صلوات است.💙🦋
https://eitaa.com/sajad110j
الهی این رمضان را آخرین رمضانی قرار ده که مولایم در بین ما نیست...
سلام بر غائب روزه دار✋🏻♥️
#امام_زمان
https://eitaa.com/sajad110j
🤍"
کجـایۍ؟!
کہهیچچیـز
قشنگترازتماشاے"تـو"نیست .✨
#السـلامعلیکیاصاحـبالزمـــان🖐🏿
https://eitaa.com/sajad110j
🌱کنارشایستادھبودم،شنیدمکہمۍگفت:
‹صلۍاللھعلیكیاصاحبالزمان›
بھشگفتم:
چراالانبہامامزمان‹عج›سلامدادۍ..؟
گفت:شایداینوزشبادونسیم..،
سلاممنوبہامامزمانمبرساند.
_شھیدابومھدۍالمھندس
اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج.
https://eitaa.com/sajad110j
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سهچیزآرامشانسانهارابهممیریزد!
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج
https://eitaa.com/sajad110j
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
در سالهاے اول زندگے،
یک روز مشغول اتو کردن لباسهایش بودم؛
در همین حال از راه رسید و از من گله کرد
و گفت: شما خانم خانه هستید و وظیفهاے در قبال کارهاے شخصے من ندارید.
شما همین که به بچهها رسیدگے مےکنید، کافےست.
تا آنجایے که به یاد دارم حتے لباسهایش را خودش مےشست و بعد از خشک شدن،اتو مےزد
و هیچ توقعے از بنده نداشت...
همسر#شهیدعلیصیادشیرازی
https://eitaa.com/sajad110j
"ڪربلایۍ" نیستم
اماتوشاهدباشڪہ..
هردعایےڪردم
اول"ڪربلا"راخواستم ...(:💔!
https://eitaa.com/sajad110j
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #سی_ویک
سید ایوب پذیرایی میکرد..
خانم ها.. گرم حرف زدن بودند.. از عروسی عاطفه.. از مریضی ساراخانم.. و دانشگاه فاطمه..
مردها هم طبق معمول.. یا از مغازه.. و وضع اقتصادی.. و یا زورخانه و برنامه هایش..
زهراخانم رو ب فاطمه گفت
_خب فاطمه جان چه خبر از درس و دانشگاه😊
فاطمه با حجب و حیا گفت
_انتخاب واحد کردیم.. تقریبا یه ده روز دیگه.. میریم سرکلاس😊☺️
ساراخانم_ درهفته فقط سه روز کلاس میره
حسین اقا_ عه چرا؟
سید_ ترم اخر هست درس هاش زیاد نیست الحمدلله😊
زهراخانم باز رو به فاطمه گفت
_الهییی.! حالا چجوری میری.. این همه راه!.. اتوبوس که نداره این مسیر..! 😊
_با تاکسی میرم☺️
عباس که تا حالا ساکت بود..
و سر به زیر.. گوش میداد.. درگوش سید.. به نجوا گفت
_اگه اجازه بدید.. من برسونمشون..
سید جوابی نداد..
ولی لبخندی.. گوشه لبش نشست.. که از نگاه حسین اقا.. دور نماند..
میان کلام خانمها.. رو به فاطمه گفت
_فاطمه جان بابا.. برای رفت و آمدت.. با عباس برو.. مسیر دانشگاهت خوب نیست.. با تاکسی.. نمیشه بری..😊
فاطمه و عباس..
نیم نگاهی به هم انداختند.. فاطمه سریع نگاهش را رام کرد..✋و عباس چشمش را #بست
فاطمه _نه بابا.. من خودم میرم.. بهشون زحمت نمیدم..
حسین اقا_ زحمت چیه دخترم.. تو هم مثل عاطفه میمونی برام.. فرقی نداره😊
عباس سکوت کرده بود..
فاطمه معذب.. دوست نداشت با عباس برود.. عاطفه دست فاطمه را گرفت.. و آرام نجواگونه گفت
_حالا چند روز برو.. بعد یه بهونه بیار.. بگو نمیام..
عاطفه و فاطمه آرام خندیدند..😆😁
با خنده فاطمه.. سید دستی روی پای عباس زد..
عباس یکه خورد.. ترسیده نگاهی ب اطرافش انداخت..😥🤦♂
سید_ چایی ت سرد شد دلاور😁😊
عباس لبخندی محجوبی زد😅☺️
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #سی_ودو
عباس لبخند محجوبی زد..
و سر به زیر انداخت.. سید رو به عباس گفت
_ سختت نیس؟😊
عباس محجوبانه..
سکوت را.. به حرف زدن ترجیح داد..فقط لبخندی زد.. و چیزی نگفت..
زهراخانم..
درست حدس زده بود..کلید قلب پسرش.. در دست فاطمه ست..😊❣عاطفه پیش دستی کرد.. و به جای مادرش گفت
عاطفه _ این چه حرفیه اقاسید.. صبح ها که عباس میخواد بره درمغازه.. زودتر میره.. فاطمه رو هم.. میبره سر راهش دانشگاه.. 😊
عباس.. جرئه ای از چای را خورد.. فاطمه رو به عباس گفت
_ ببخشید زحمت شدم براتون..
با این جمله فاطمه..
که عباس را.. مستقیما خطاب قرار داده بود.. چای به گلوی عباس پرید..😣 و تا چند دقیقه.. سرفه میکرد..🤦♂میان سرفه گفت
_نه.. نه..😣نه با...اخ.. اختیار..😣دارین..
میان هر کلمه سرفه میکرد..
ایمان به پشت عباس میزد.. و آرام گفت
_خفه نشی صلوات...!!😂😝
همه خندیدند.. و صلوات فرستادند..😁😁😄😃😀😁😄
سید..
همین یک دختر را داشت.. دو فرزند پسری.. که داشت.. خداوند این سعادت را.. نصیبش کرده بود..که #هردو.. در جبهه جنگ.. #شهید شوند..🌹🕊 "علیرضا و محمدجواد" در اوج جوانیشان.. به لقای حق رسیدند..🕊🕊
و فقط فاطمه بود..
که برای سید می ماند.. حتی نگاه کردن.. به دخترش.. او را یاد.. پسران شهیدش می انداخت..
تا لحظه خداحافظی...
و بیرون آمدن.. از خانه سید.. دو بار نگاهش به فاطمه افتاد..
دیگر ماندن را صلاح ندید..
سریعتر.. خداحافظی کرد.. و زودتر از همه.. از خانه سید خارج شد.. 🤦♂
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #سی_وسه
از خانه سید خارج شد..
همه پیاده..
به سمت خانه میرفتند..
دل توی دلش نبود.. حس حیا.. ترس.. شک و دو دلی.. باهم به قلب عباس.. سرازیر شده بود..❣
حسین اقا.. که سکوت عباس را دید.. گفت
_چیه بابا ساکت شدی.!
زهراخانم.. که حالا مطمئن شده بود گفت
_چیزی نیست.. بذار راحت باشه
ایمان و عاطفه..
پشت سرشان می آمدند.. باهم حرف میزدند.. و شاید نفهمیدند.. چه غوغایی در دل برادرشان، عباس.. بود..
عباس نه فقط کلام پدر.. که جواب مادرش را هم.. نشنید..
کتش را روی شانه اش انداخت.. صدای لخ لخ کفشش.. بلند بود..
همه به این نوع راه رفتنش.. عادت داشتند..
غرق فکر بود..
لحظه ای اخم میکرد.. نکند اشتباه کند..!!!!😠😓
لحظه ای ذوق میکرد.. و نام محبوبش را در دلش زمزمه میکرد..😍🙈
لحظه ای میترسید.. نکند نتواند او را بدست بیاورد...!!😨😑
لحظه ای شک میکرد.. نکند گناه بوده!؟😱😰
معلوم نبود خودش هم با خودش چند چند است..
به خانه رسیدند..
از همه خداحافظی کرد.. و کلافه وارد اتاقش شد..
با لباس روی تخت دراز کشید..
نیمه های شب🌌 بود..
اما هنوز لباس هایش را.. عوض نکرده بود.. از این همه.. فکر های مختلفی.. که به مغزش.. هجوم اورده بودند.. کلافه شد..
از روی تخت بلند شد..
لباسهایش را تعویض کرد.. جلو آینه ایستاد...
نگاهش که به سربند رسید..
بی اختیار.. اشک از چشمانش روان شد..
طول اتاق را قدم میزد..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #سی_وچهار
طول اتاق را قدم میزد..
به سمت آینه که برمیگشت.. نگاهش به سربند میرسید.. چند بار تکرار شد.. بی قرار به سربند زل زد.. همچون باران بهاری.. اشکش میریخت..
_اقا بدادم برس.. تو میگی چیشده..!؟تو بگو چکار کنم.. بت قول دادم.. نباس بزنم زیرش.. ته نامردیه ارباب!!! 😭
به دیوار تکیه داد..
از غصه.. آرام سر خورد.. و روی زمین نشست.. زانویش را درآغوش گرفت.. سر به زانو گذاشت..
_خدایا حکمتتو شکر.. نمیدونم گناهه.. هوسه.. بلاس.. چیه با...😓😭
سر را بلند کرد
_نمیذارم با تاکسی یا هرچی.. بره دانشکده...❣
دستش را روس سر گذاشت.. با ترس گفت
_وای..!! وای..!!! نکنه از اساس خطاس.. نکنه اصلا غلط باشه..😱
درنهایت..
عقلش.. افسار دلش را گرفت.. و مهار کرد.. مطمئن شد.. خطا رفته.. گناه بوده..
راه میرفت و استغفار میکرد..✨به خودش نهیب میزد..
_اقااا.. ایها الارباب..!!! بدادم برس..😭🤲کج رفتم.. غلط کردم😭
وقت نماز🌌 بود..
نماز شبی خواند.. نمازی بسیار عجیب.. حس میکرد سبک شده.. اندازه پری که.. به پرواز درآید..🌟
💭یادش افتاد به حرف خودش..
که قرار بود..هر روز فاطمه را به دانشکده ببرد.. و به دنبالش رود..
از حرفی که زده بود..
پشیمان شد..😑🤦♂ ناراحت بود ازتصمیم و حرفی که زده بود.. ولی خب.. عباس بود و حرفش.. حرفی که زده بود باید #عملی میکرد..
بخدا #توکل کرد..
سر به سجده گذاشت.. از ارباب.. ماه منیر بنی هاشم.. ابالفضل العباس(ع).. #مدد گرفت..
چقدر اخلاق عباس عوض شده بود..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #سی_وپنج
چقدر اخلاق عباس عوض شده بود..
✨دیگر خبری از اخم هایش نبود..
🌟دیگر داد نمی زد.. عصبی شدن هایش را #مهار میکرد..
💫دیگر در مغازه.. مراقب بود چه میگوید.. در معامله #انصاف داشته باشد.. #حق را.. و البته #راستش را بگوید..
💠این عباس عاشق اهلبیت کجا.. و آن عباس عصبی و تند مزاج کجا
💠این عباس با ادب و بامرام کجا.. و آن عباس سرخود و اخمو کجا
صبح ها که به مغازه میرفت..
تا نزدیک غروب.. مغازه بود.. و بعد.. به مسجد محله میرفت.. روزهای فرد هم.. بعد از نماز.. زورخانه بود.. تا به خانه میرسید حدود ١١ شب🕚🌃میشد..
کسی نبود که...
#بایک_برخورد شیفته #مرام، #ادب و #معرفت عباس نشده باشد..
از همه خداحافظی کرد..
خسته از زورخانه بیرون آمد.. سر به زیر.. با عادت همیشگی.. کفشش را روی زمین میکشید..
صدای لخ لخ کفش بلند بود..
کتش را.. روی دوش می انداخت.. مشتی وار راه میرفت..
برای خودش.. دم گرفته بود.. مداحی زمزمه میکرد..😍
💚اقامون دلبره..
دلا رو میخره..
با اون نسیمــــی که داره بوی گل یــــاس..
دلا رو میخره..
کربلا میبره..
با یک نگاه نازنین و مست عبـــــاس..
💚اییییی همه هستــــــی زینب ابوفاضل..
ایــــی می و ای مستی زینب ابوفاضل..
با شور میخواند.. و راه میرفت..😍🚶♂
💚یلِ ام البنین..
حیدر کربلای زینــــب ابوفــــــاضل..
یل ام البنین..
صدای دعوایی را شنید..😵🗣
خواندن مداحی اش را.. قطع کرد..صدا بلندتر از آن بود.. که کسی متوجه نشود..
صدای دختر و پسر جوانی بود..
از لحن دختر جوان..حدس میزدمزاحمتی درکار باشد..
به سمت آنها رفت...
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار