+روحتروکجاجاگذاشتی؟!
- پیشِشهدا،وسطِبارونِتیروخمپاره :)
ـــــــــــــــــــــ♡ـــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/sajad110j
_ از آن هنگام ڬ تو را دوست دارم ؛
دیگر شبیه هیچکس نیستی♥️!
ـــــــــــــــــــــ♡ـــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/sajad110j
آیتالله بهجت:
برای بیماری ها چه کنیم؟
آیت الله بهجت پاسخ دادند:
خداوند متعال کپسولی درست کرده است
که تمام ویتامینها در آن است آن هم
کپسول صلوات است.💙🦋
https://eitaa.com/sajad110j
الهی این رمضان را آخرین رمضانی قرار ده که مولایم در بین ما نیست...
سلام بر غائب روزه دار✋🏻♥️
#امام_زمان
https://eitaa.com/sajad110j
🤍"
کجـایۍ؟!
کہهیچچیـز
قشنگترازتماشاے"تـو"نیست .✨
#السـلامعلیکیاصاحـبالزمـــان🖐🏿
https://eitaa.com/sajad110j
🌱کنارشایستادھبودم،شنیدمکہمۍگفت:
‹صلۍاللھعلیكیاصاحبالزمان›
بھشگفتم:
چراالانبہامامزمان‹عج›سلامدادۍ..؟
گفت:شایداینوزشبادونسیم..،
سلاممنوبہامامزمانمبرساند.
_شھیدابومھدۍالمھندس
اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج.
https://eitaa.com/sajad110j
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سهچیزآرامشانسانهارابهممیریزد!
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج
https://eitaa.com/sajad110j
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
در سالهاے اول زندگے،
یک روز مشغول اتو کردن لباسهایش بودم؛
در همین حال از راه رسید و از من گله کرد
و گفت: شما خانم خانه هستید و وظیفهاے در قبال کارهاے شخصے من ندارید.
شما همین که به بچهها رسیدگے مےکنید، کافےست.
تا آنجایے که به یاد دارم حتے لباسهایش را خودش مےشست و بعد از خشک شدن،اتو مےزد
و هیچ توقعے از بنده نداشت...
همسر#شهیدعلیصیادشیرازی
https://eitaa.com/sajad110j
"ڪربلایۍ" نیستم
اماتوشاهدباشڪہ..
هردعایےڪردم
اول"ڪربلا"راخواستم ...(:💔!
https://eitaa.com/sajad110j
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #سی_ویک
سید ایوب پذیرایی میکرد..
خانم ها.. گرم حرف زدن بودند.. از عروسی عاطفه.. از مریضی ساراخانم.. و دانشگاه فاطمه..
مردها هم طبق معمول.. یا از مغازه.. و وضع اقتصادی.. و یا زورخانه و برنامه هایش..
زهراخانم رو ب فاطمه گفت
_خب فاطمه جان چه خبر از درس و دانشگاه😊
فاطمه با حجب و حیا گفت
_انتخاب واحد کردیم.. تقریبا یه ده روز دیگه.. میریم سرکلاس😊☺️
ساراخانم_ درهفته فقط سه روز کلاس میره
حسین اقا_ عه چرا؟
سید_ ترم اخر هست درس هاش زیاد نیست الحمدلله😊
زهراخانم باز رو به فاطمه گفت
_الهییی.! حالا چجوری میری.. این همه راه!.. اتوبوس که نداره این مسیر..! 😊
_با تاکسی میرم☺️
عباس که تا حالا ساکت بود..
و سر به زیر.. گوش میداد.. درگوش سید.. به نجوا گفت
_اگه اجازه بدید.. من برسونمشون..
سید جوابی نداد..
ولی لبخندی.. گوشه لبش نشست.. که از نگاه حسین اقا.. دور نماند..
میان کلام خانمها.. رو به فاطمه گفت
_فاطمه جان بابا.. برای رفت و آمدت.. با عباس برو.. مسیر دانشگاهت خوب نیست.. با تاکسی.. نمیشه بری..😊
فاطمه و عباس..
نیم نگاهی به هم انداختند.. فاطمه سریع نگاهش را رام کرد..✋و عباس چشمش را #بست
فاطمه _نه بابا.. من خودم میرم.. بهشون زحمت نمیدم..
حسین اقا_ زحمت چیه دخترم.. تو هم مثل عاطفه میمونی برام.. فرقی نداره😊
عباس سکوت کرده بود..
فاطمه معذب.. دوست نداشت با عباس برود.. عاطفه دست فاطمه را گرفت.. و آرام نجواگونه گفت
_حالا چند روز برو.. بعد یه بهونه بیار.. بگو نمیام..
عاطفه و فاطمه آرام خندیدند..😆😁
با خنده فاطمه.. سید دستی روی پای عباس زد..
عباس یکه خورد.. ترسیده نگاهی ب اطرافش انداخت..😥🤦♂
سید_ چایی ت سرد شد دلاور😁😊
عباس لبخندی محجوبی زد😅☺️
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #سی_ودو
عباس لبخند محجوبی زد..
و سر به زیر انداخت.. سید رو به عباس گفت
_ سختت نیس؟😊
عباس محجوبانه..
سکوت را.. به حرف زدن ترجیح داد..فقط لبخندی زد.. و چیزی نگفت..
زهراخانم..
درست حدس زده بود..کلید قلب پسرش.. در دست فاطمه ست..😊❣عاطفه پیش دستی کرد.. و به جای مادرش گفت
عاطفه _ این چه حرفیه اقاسید.. صبح ها که عباس میخواد بره درمغازه.. زودتر میره.. فاطمه رو هم.. میبره سر راهش دانشگاه.. 😊
عباس.. جرئه ای از چای را خورد.. فاطمه رو به عباس گفت
_ ببخشید زحمت شدم براتون..
با این جمله فاطمه..
که عباس را.. مستقیما خطاب قرار داده بود.. چای به گلوی عباس پرید..😣 و تا چند دقیقه.. سرفه میکرد..🤦♂میان سرفه گفت
_نه.. نه..😣نه با...اخ.. اختیار..😣دارین..
میان هر کلمه سرفه میکرد..
ایمان به پشت عباس میزد.. و آرام گفت
_خفه نشی صلوات...!!😂😝
همه خندیدند.. و صلوات فرستادند..😁😁😄😃😀😁😄
سید..
همین یک دختر را داشت.. دو فرزند پسری.. که داشت.. خداوند این سعادت را.. نصیبش کرده بود..که #هردو.. در جبهه جنگ.. #شهید شوند..🌹🕊 "علیرضا و محمدجواد" در اوج جوانیشان.. به لقای حق رسیدند..🕊🕊
و فقط فاطمه بود..
که برای سید می ماند.. حتی نگاه کردن.. به دخترش.. او را یاد.. پسران شهیدش می انداخت..
تا لحظه خداحافظی...
و بیرون آمدن.. از خانه سید.. دو بار نگاهش به فاطمه افتاد..
دیگر ماندن را صلاح ندید..
سریعتر.. خداحافظی کرد.. و زودتر از همه.. از خانه سید خارج شد.. 🤦♂
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار