eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.7هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
+روحت‌روکجاجاگذاشتی؟! - پیشِ‌شهدا،وسطِ‌بارونِ‌تیروخمپاره :) ـــــــــــــــــــــ♡ـــــــــــــــــــــ https://eitaa.com/sajad110j
_ از آن هنگام ڬ تو را دوست دارم ؛ دیگر شبیه هیچکس نیستی♥️! ـــــــــــــــــــــ♡ـــــــــــــــــــــ https://eitaa.com/sajad110j
آیت‌الله بهجت: برای بیماری ها چه کنیم؟ آیت الله بهجت پاسخ دادند: خداوند متعال کپسولی درست کرده است که تمام ویتامینها در آن است آن هم کپسول صلوات است.💙🦋 https://eitaa.com/sajad110j
الهی این رمضان را آخرین رمضانی قرار ده که مولایم در بین ما نیست... سلام بر غائب روزه دار✋🏻♥️ https://eitaa.com/sajad110j
🤍" ‌کجـایۍ؟! کہ‌هیچ‌چیـز قشنگ‌ترازتماشاے"تـو"نیست .✨ 🖐🏿 https://eitaa.com/sajad110j
🌱کنارش‌ایستادھ‌بودم‌،‌شنیدم‌کہ‌مۍ‌گفت: ‹صلۍ‌اللھ‌علیك‌یا‌صاحب‌الزمان› بھش‌گفتم: چرا‌الان‌بہ‌امام‌زمان‌‹عج›‌سلام‌‌دادۍ..؟ گفت:شاید‌این‌وزش‌باد‌و‌نسیم..، سلام‌منو‌بہ‌‌امام‌زمانم‌برساند. _شھید‌ابو‌مھدۍ‌‌المھندس اللّٰهُمَّ‌عَجِّل‌لِوَلیِّڪ‌الفَرَج. https://eitaa.com/sajad110j
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سه‌‌چیزآرامش‌انسان‌هارابهم‌می‌ریزد! أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج https://eitaa.com/sajad110j
🙃🍃 در سال‌هاے اول زندگے، یک روز مشغول اتو کردن لباس‌هایش بودم؛ در همین حال از راه رسید و از من گله کرد و گفت: شما خانم خانه هستید و وظیفه‌اے در قبال کارهاے شخصے من ندارید. شما همین که به بچه‌ها رسیدگے مےکنید، کافےست. تا آنجایے که به یاد دارم حتے لباس‌هایش را خودش مےشست و بعد از خشک شدن،اتو مےزد و هیچ توقعے از بنده نداشت... همسر https://eitaa.com/sajad110j
"ڪربلایۍ" نیستم‌ اماتوشاهدباش‌ڪہ.. هردعایےڪردم‌ اول"ڪربلا"راخواستم ...(:💔! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/sajad110j
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت سید ایوب پذیرایی میکرد.. خانم ها.. گرم حرف زدن بودند.. از عروسی عاطفه.. از مریضی ساراخانم.. و دانشگاه فاطمه.. مردها هم طبق معمول.. یا از مغازه.. و وضع اقتصادی.. و یا زورخانه و برنامه هایش.. زهراخانم رو ب فاطمه گفت _خب فاطمه جان چه خبر از درس و دانشگاه😊 فاطمه با حجب و حیا گفت _انتخاب واحد کردیم.. تقریبا یه ده روز دیگه.. میریم سرکلاس😊☺️ ساراخانم_ درهفته فقط سه روز کلاس میره حسین اقا_ عه چرا؟ سید_ ترم اخر هست درس هاش زیاد نیست الحمدلله😊 زهراخانم باز رو به فاطمه گفت _الهییی.! حالا چجوری میری.. این همه راه!.. اتوبوس که نداره این مسیر..! 😊 _با تاکسی میرم☺️ عباس که تا حالا ساکت بود.. و سر به زیر.. گوش میداد.. درگوش سید.. به نجوا گفت _اگه اجازه بدید.. من برسونمشون.. سید جوابی نداد.. ولی لبخندی.. گوشه لبش نشست.. که از نگاه حسین اقا.. دور نماند.. میان کلام خانمها.. رو به فاطمه گفت _فاطمه جان بابا.. برای رفت و آمدت.. با عباس برو.. مسیر دانشگاهت خوب نیست.. با تاکسی.. نمیشه بری..😊 فاطمه و عباس.. نیم نگاهی به هم انداختند.. فاطمه سریع نگاهش را رام کرد..✋و عباس چشمش را فاطمه _نه بابا.. من خودم میرم.. بهشون زحمت نمیدم.. حسین اقا_ زحمت چیه دخترم.. تو هم مثل عاطفه میمونی برام.. فرقی نداره😊 عباس سکوت کرده بود.. فاطمه معذب.. دوست نداشت با عباس برود.. عاطفه دست فاطمه را گرفت.. و آرام نجواگونه گفت _حالا چند روز برو.. بعد یه بهونه بیار.. بگو نمیام.. عاطفه و فاطمه آرام خندیدند..😆😁 با خنده فاطمه.. سید دستی روی پای عباس زد.. عباس یکه خورد.. ترسیده نگاهی ب اطرافش انداخت..😥🤦‍♂ سید_ چایی ت سرد شد دلاور😁😊 عباس لبخندی محجوبی زد😅☺️ ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت عباس لبخند محجوبی زد.. و سر به زیر انداخت.. سید رو به عباس گفت _ سختت نیس؟😊 عباس محجوبانه.. سکوت را.. به حرف زدن ترجیح داد..فقط لبخندی زد.. و چیزی نگفت.. زهراخانم.. درست حدس زده بود..کلید قلب پسرش.. در دست فاطمه ست..😊❣عاطفه پیش دستی کرد.. و به جای مادرش گفت عاطفه _ این چه حرفیه اقاسید.. صبح ها که عباس میخواد بره درمغازه.. زودتر میره.. فاطمه رو هم.. میبره سر راهش دانشگاه.. 😊 عباس.. جرئه ای از چای را خورد.. فاطمه رو به عباس گفت _ ببخشید زحمت شدم براتون.. با این جمله فاطمه.. که عباس را.. مستقیما خطاب قرار داده بود.. چای به گلوی عباس پرید..😣 و تا چند دقیقه.. سرفه میکرد..🤦‍♂میان سرفه گفت _نه.. نه..😣نه با...اخ.. اختیار..😣دارین.. میان هر کلمه سرفه میکرد.. ایمان به پشت عباس میزد.. و آرام گفت _خفه نشی صلوات...!!😂😝 همه خندیدند.. و صلوات فرستادند..😁😁😄😃😀😁😄 سید.. همین یک دختر را داشت.. دو فرزند پسری.. که داشت.. خداوند این سعادت را.. نصیبش کرده بود..که .. در جبهه جنگ.. شوند..🌹🕊 "علیرضا و محمدجواد" در اوج جوانیشان.. به لقای حق رسیدند..🕊🕊 و فقط فاطمه بود.. که برای سید می ماند.. حتی نگاه کردن.. به دخترش.. او را یاد.. پسران شهیدش می انداخت.. تا لحظه خداحافظی... و بیرون آمدن.. از خانه سید.. دو بار نگاهش به فاطمه افتاد.. دیگر ماندن را صلاح ندید.. سریعتر.. خداحافظی کرد.. و زودتر از همه.. از خانه سید خارج شد.. 🤦‍♂ ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار