❤🫀”
•
•
-زخمهایمانبامرهمی
همچونقرآنالتیاممیابد.
•
•
[@sajad110j]
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
بیاین هرشب قبل از خواب از خودمون بپرسیم که امروز برای اومدن آقا جانمون حضرت مهدی"عج" قدمی برداشتیم
امروز برای آمدنش قدمی برداشتهای؟ :)
هر صبح که بیدار میشویم از واجبات ماست سلام بر صاحبالزمان "عج" :)🌱
- السلام علیک یا صاحب العصر و الزمان
السلام علیک یا امام الانس و الجان
السلام علیک یا سیدی و مولای
آقا جان الامان الامان . . .
دوسْتَتْ دٰارَمْ،تو نِمیدٰانےٖ
دوسْتَتْ دٰارَمْ،هیچْکَسْ نِمیدٰانَد...
قَبرِ شَهیدےٖ گُمنٰامَمْ
کِه تَنهٰا خودَمْ
مٰادَرَمْ رٰا میشِنٰاسَمْ...
[@sajad110j]
لیسٺ ࢪماݩ هاے(. ﺳﺍﺟﺩہ♡)↓
📚«ࢪماڼ ازخالڪۆبےݓاشهاݚٺ»
📚«ژانࢪ: مذۿبے _شۿدایے»
📚«پایاݩ»
📚«ࢪمان مقݓدا»
📚«ژانࢪ:مذۿبے_عاشقاڹۿ»
📚«پایاݩ»
📚«ࢪمان خانم خبࢪنگاࢪ واقاے طلبه»
📚«ژانࢪ:مذۿبے_عاشقانه»
📚«پایاݩ»
📚«ࢪمان نگاه خدا»
📚«ژانࢪ:مذۿبے_عاشقانه»
📚«پایاݩ»
📚«ࢪماݩ من غلام ادب عباسم»
📚«ژانࢪ:مذۿبے_عاشقانه»
📚«پایاݩ»
📚«ࢪماݩ درحوالی پاییݩ شۿࢪ»
📚«ژانࢪ:مذۿبے_عاشقانه»
📚«پایاݩ»
📚«ࢪماݩ بیسیمچے عڜق»
📚«ژانࢪ:مذۿبے_عاشقانه»
📚«پایاݩ»
📚«ࢪماݩ سجده عڜق»
📚«ژانࢪ:مذۿبے_عاشقانه»
📚«پایاݩ»
📚«ࢪماݩ دست ۅ پا چلفتے»
📚«ژانࢪ:مذۿبے_عاشقانه»
📚«پایاݩ»
📚«ࢪماݩ سه دقیقه دࢪ قیامت»
📚«ژانࢪ: مذۿبے_دنیاے پس از مࢪگ»
📚«پایاݩ»
📚«ࢪماݩ خࢪیداࢪ عشق»
📚«ژانࢪ:مذۿبے_عاشقانه»
📚«پایاݩ»
📚«ࢪماݩ غࢪوب شلمچه»
📚«ژانࢪ:مذۿبے_عاشقانه»
📚«پایاݩ»
📚«ࢪماݩ بهاࢪ هامون»
📚«ژانࢪ:مذۿبے_عاشقانه»
📚«پایاݩ»
📚«ࢪماݩ مگه آدم بد ها عاشق نمیشن»
📚«ژانࢪ:مذۿبے_عاشقانه»
📚«پایاݩ»
📚«ࢪماݩ تواب»
📚«ژانࢪ:مذۿبے_عاشقانه»
📚«پایاݩ»
📚«ࢪماݩ به وقت دلدادگی»
📚«ژانࢪ:مذۿبے_عاشقانه»
📚«پایاݩ»
بࢪاے پیدا ڪࢪدݩ پاࢪٺ اۉݪ هر ࢪماݩ #ࢪماݩموݩ را جستجو ڪݩید
May 11
صداقت و شهادت اتفاقی هم
قافیه نشدن اگر صادق باشیم
حتما شهید میشویم
يَجْزِيَ اللَّهُ الصَّادِقِينَ بِصِدْقِهِــم
#حاجحسینیکتا
[@sajad110j]
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 خریدار عشق💗
قسمت57
از فرداش روزایی که سجاد میخواست زنگ بزنه میرفتم جمکران و کارم شده بود نوشتن نامه ،
غروبم که بر میگشتم خونه یه کم غذا میخوردم و مینشستم کنار تلفن
سر ساعت ،تلفن زنگ میخورد
با شنیدن صدای سجاد تمام سلول های مرده ی بدنم زنده میشدن
تقریبا ۱۷ روز از رفتن سجاد میگذشت و ماه رمضان رسید،من توی این مدت با خیالاتم زندگی میکردم
چه رویاهایی ساخته بودم در کنارش
به عکسایی که با هم گرفته بودیم نگاه میکردم ،ای کاش عکس روز آخری که با هم گرفته بودیمو ازش میگرفتم
صبح که بیدار شدم ،دلشوره عجیبی داشتم
قلبم تن تن میزد
فکر میکردم دارم مریض میشم
ولی وقتی که از اتاق بیرون رفتم
دیدم مادر جونم هی از این اتاق به اون اتاق میره
هی میره تو حیاط یه کم جارو میزنه باز میاد داخل خونه -سلام
مادر جون:سلام دخترم،صبحت به خیر
-اتفاقی افتاده؟
( با دستاش هی ور میرفت)
مادر جون:نمیدونم چم شده،صبح تا الان دست و دلم به هیچ کاری نمیرن ،یه جوری ام ،میگم نکنه واسه سجاد اتفاقی افتاده باشه
(پس من مریض نشده بودم،مادرجونم مثل من دلشوره گرفته بود،رفتم نزدیکش،لبخندی زدم ) -الهی قربونتون برم ،انشأءالله که چیز خاصی نیست، امشب زنگ زد باهاش صحبت کنین
مادر جون:انشاءالله،باشه مادر،تو هم برو استراحت کن هوا گرمه -چشم
بعد از ظهر ،لباسمو پوشیدم و چادرمو سرم کردم رفتم توی حیاط -من دارم میرم جمکران،کاری ندارین؟
مادر جون:نه عزیزم ،برو خدا به همرات،زودتر بیا افطار کنی! - چشم
یه دربست گرفتم و رفتم سمت جمکران
از دور با چشمان گریان به گنبد فیروزه ای نگاه میکردم
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت ورودی مسجد جمکران
رفتم داخل مسجد و شروع کردم به نماز خوندن و دعا خوندن
هر چقدر دعا خوندم آروم نشدم
بلند شدم رفتم سمت چاه
اینبار دستم به قلم نمیرفت
اصلا نمیدونستم چه جوری بنویسم
نزدیک چاه نشستم
چادرمو کشیدم رو صورتمو گریه میکردم
-سلام آقا ،دیگه توان نوشتن ندارم ،میدونم که مهر تایید به نامه منو سجاد زدی
نامه ای که من نخونده امضا کردم ،چون عاشق بودم سجادم عاشق بود ،عاشق شما،عاشق امام حسین،عاشق عمه اتون حضرت زینب
آقا جان من میدونم که سجاد بر نمیگرده،شما رو به عمه اتون قسم ،فقط آرومم کنین،
من در کنار سجاد هر چند کم ولی عاشقانه زندگی کردم ،همینم برام کافیه،آقا جان آرومم کن...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت58
با شنیدن صدای اذان به خودم اومدم
تن تن از مسجد بیرون رفتم و یه دربست گرفتم رفتم خونه
همش چشمم به ساعت بود نکنه سجاد زنگ بزنه و من دیر برسم خونه
بعد از رسیدن تن تن از ماشین پیاده شدم و در خونه رو باز کردم
و کفشمو تن تن در اوردم و وارد خونه شدم
نفس نفس میزدم
فاطمه و مادر جون کنار سفره افطار نشسته بودن فاطمه با دیدن قیافه ام و نفس نفس زدنام
دوید سمتم فاطمه: چی شده بهار؟
چرا نفس نفس میزنی..
- سجاد زنگ زد؟
فاطمه: نه زنگ نزده، میگی چی شده؟
- چیزی نشده ،فک کردم دیر میرسم با سجاد صحبت نمیکنم ( فاطمه با کف دستش زد تو سرم):
ای خدااا ،یه سکته ناقص زدم همین الان ،دیونه ای تو دختر ...
مادر جون:عع فاطمه اذیت نکن،بهار مادر برو لباست و عوض کن بیا -چشم
رفتم سمت اتاق که صدای تلفن و شنیدم
بدو بدو دویدم تو پذیرایی
رفتم گوشی رو برداشتم - الو
سجاد: سلام بانوو خوبی؟
با شنیدن صدای سجاد ،زدم زیر گریه
سجاد: الهی قربونت برم چرا گریه میکنی بهار،؟ - هیچی دلم گرفته یه کم
سجاد: ای بابا ،مثلا قول داده بودی ناراحتی نکنیااا - ببخشید ،دست خودم نبود ،خودت خوبی؟
سجاد : اره عزیزم خوبم،تو خوبی؟ ،ولی اینجا اوضاع خیلی خرابه - مواظب خودت باش سجاد
سجاد: به روی چشم ،میگم سوغاتی چی میخوای برات بیارم - ( میدونستم میخواد حال و هوامو عوض کنه )مگه اونجا بازار داره ،نکنه اشتباهی رفتی یه جا دیگه
سجاد: اینجا همه چی پیدا میشه ،البته جنگی ،عروسک و لباس پیدا نمیشه ،بگو چی میخوای برات بیارم - خودت بهترین سوغاتی برام ،فقط خودت بیا
سجاد: من که نشدم سوغات خانومم،نمیخواد خودم یه چیزی برات میارم - باشه
سجاد: افطار کردی خانومم،؟ -نه ،رفته بودم جمکران ،تازه رسیدم خونه ،که تو زنگ زدی
سجاد: زیارتت قبول خانومم،مارو هم دعا کردی دیگه؟ (بغضمو به زور قورت دادم) اره عزیزم
سجاد:دستت درد نکنه،راستی فردا میخوایم بریم عملیات،خوبی ،بدی دیدی حلالمون کن دیگه - ععع سجاد نگو این حرفارو باز گریه ام میگیره هااا
سجاد: ععع نگفتم میخوام برم شهید بشم که ..عمر دست خداست
- ولی دلم نمیخواد اینو بگی
-چشم