May 11
🌿هوالمحبوب
🌿 #داستان_غروب_شلمچه
🌿به روایت #شهیدطاهاایمانی
🌿 #قسمت_ششم
🌿معامله
خیلی تعجب کرده بود!
ولی ساکت گوش می کرد... منم ادامه دادم:
بدجور غرورم شکسته و مسخره همه شدم،
تو می خوای تا تموم شدن دَرسِت اینجا بمونی
من هم می خوام غرورم برگرده...
اینو که گفتم سرش رو انداخت پایین
ناراحتی رو به وضوح می شد توی چهره اش دید، برام مهم نبود...
تمام شرط هات هم قبول ... لباس پوشیده می پوشم ... هیچ چیز بدی نمیخورم و با هیچ مردی هم حتی دست نمیدم...
فقط یه شرط دارم، بعد از تموم شدن دَرسِت، این منم که باهات بهم میزنم
تو هم که قصد موندن نداری بهم که زدم برو...
سرش پایین بود...
نمی دونم چه مدت سکوت کرد
همون طور که سرش پایین بود ازم عذرخواهی کرد: تقصیر من بود که نسنجیده به شما پیشنهاد ازدواج دادم.
اگر این کار رو نکرده بودم کار به اینجا نمی کشید، من توی کافه دانشگاه از شما خواستگاری می کنم.
شما هم جلوی همه بزن توی گوشم...
برای اولین بار بود که دلم برای چند لحظه برای یه پسر سوخت! اما فایده ای نداشت
ماجرای کتابخونه دهن به دهن چرخیده بود.
چند روز پیش، اون طوری ردم کرده بود حالا اینطوری فایده نداشت
خیلی جدی بهش گفتم: اصلا ایده خوبی نیست!! آبروی من رو بردی
فقط این طوری درست میشه
بعد رفتنت میگم عاشق یه احمق شده بودم که لیاقتم رو نداشت.
منم ولش کردم... یه معامله است که هر دو توش سود می کنیم.
اما من خیال نداشتم تا آخر باهاش بمونم
فقط یه احمق می تونست عاشق این شده باشه!...
🌿ادامه دارد...
🌿هوالمحبوب
🌿 #داستان_غروب_شلمچه
🌿به روایت #شهیدطاهاایمانی
🌿 #قسمت_هفتم
🌿زندگی مشترک
وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه مندلی
دوست صمیمیم بود.
به پدر و مادرم گفتم فقط تا آخر ترم اونجا می مونم؛ جرأت نمی کردم بهشون بگم چکار میخوام بکنم!
ما جزء خانواده های اصیل بودیم و دوست هامون هم باید به تأیید خانواده می رسیدن و در شأن ارتباط داشتن با ما میبودن ...
اومدم خونه مندلی با هم رفتیم مسجد و برای مدت مشخصی خطبه عقد خونده شد
بعد از اون هم ازدواج مون رو به طور قانونی در سیستم دولتی ثبت کردیم
تا نزدیک غروب کارها طول کشید
امیرحسین اصلا شبیه اون آدمی که قبل می شناختم نبود...
با محبت بهم نگاه می کرد، اون حالت کنترل شده و بی تفاوت دیگه توی رفتارش نبود سعی می کرد من رو بخندونه!
اون پسر زبون بریده، حالا شیرین زبونی می کرد تا از اون حالت در بیام...
از چند کیلومتری مشخص بود حس گوسفندی رو داشتم که دارن سرش رو می برن
از هر رفتارش یه برداشت دیگه توی ذهنم میومد و به خودم می گفتم فقط یه مدت کوتاهه، چند وقت تحملش کن. این ازدواج لعنتی خیلی زود تموم میشه، نفرت از چشم هام می بارید...
شب تا در خونه مندلی همراهم اومد ،با بی حوصلگی گفتم: صبر کن برم وسایلم رو بردارم
خندید و گفت: شاید طبق قانون الهی، ما زن و شوهریم اما همون قانون میگه تو با این قیافه نمی تونی وارد خونه من بشی!
هنوز مغزم داشت روی این جمله اش کار می کرد که گفت: برو تو. دنبالت اومدم مطمئن بشم سالم رسیدی
چند قدم ازم دور شد
دوباره چرخید سمتم و با همون حالت گفت: خواب های قشنگ ببینی
و رفت...
🌿ادامه دارد...
- ماخانهبهدوشیمغَمِسیلابنداریم..
- ماجزپسرِفاطمهاربابنداریم💛️(:
#بیوگرافی🌱
[@sajad110j]
هر صبح که بیدار میشویم از واجبات ماست سلام بر صاحبالزمان "عج" :)🌱
- السلام علیک یا صاحب العصر و الزمان
السلام علیک یا امام الانس و الجان
السلام علیک یا سیدی و مولای
آقا جان الامان الامان . . .
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
یه درکی توی نماز خوندن هست: تو با کسی داری مناجات میکنی که حضرت زینب در مقابلش زانو زده که امیر الم
خدایا
از وضعِ نماز خوندن هام توبه💔!
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
_
تو که بیایی دلمان دیگر
هیچ نمیخواهد!
تو جایِ همهی معشوقها
دِل میبری آقای امام زمان :)💙
زندگی همیشه آنطور که
میخواهیم پیش نمی رود!
صبر میخواهد ،
شُکر میخواهد،
دعا میخواهد.
@sajad110j
گفت:حاجآقا؟
-منتوبہکردم!خدامیبخشہ!؟
+گفتچۍمیگۍ!؟
توکہباپاۍخودتاومدۍمگہمیشہنبخشہ؟!
خدادنبالفرارکردههاست
#استادفاطمۍنیا
@sajad110j