💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بهار_هامون
#قسمت_شانزدهم
لبخند زدم و گفتم:
من: آخه اسم خودت که خیلی قشنگه....
هامون: شاید قشنگ باشه اما به زیبایی حسین نمیرسه...
وقتی اسمم حسین باشه ناخودآگاه روم تأثیر مثبت میذاره و کمکم میکنه حسینی باشم...
موهای جو گندمیشو بوسیدم...
جالب بود که نسبت به سنش جا افتاده تر بود...
نوازشش کردم و گفتم:
من: میشه اسم آدم هامون باشه ولی اخلاقش حسینی...
مهم رفتار توئه که جز ادب چیزی در رفتارت نیست...
حسینی بودن به اسم نیست...
خیلی ها اسمشون حسینه و هر خلافی که فکرشو بکنی انجام میدن...
خیلی ها هم اسمشون مثل تو حسین نیست، اما رفتارشون طوریه که روی لب ارباب خنده
میاره...
من عاشق اسمتم هامون جان...
اگه میشه عوضش نکنیم؟؟؟
منو به خودش فشرد و گفت:
هامون: خانوم روشن فکر من خوشحالم که عشقم تویی...
****
هامون🧔🏻♂
نگاهی به انبوه آدم های سیاه پوش انداختم که ایستاده سینه زنی میکردن...
اگه اشتباه نکنم هزار نفری می شدن...
هزار نفری که هر کدوم توی حال و هوای خودشون با آقا حرف میزدن و برای مظلومیت
خودش و خانوداش اشک میریختن...
حالا منم یه گوشه تکیه زده بودم به دیوار و با اربابم حرف می زدم...
قربون مرامت آقا...
یه بار، فقط یه بار سرسری قاطی بقیه ی سینه زنات بهت سلام دادم...
چقدر آقایی که جواب سلاممو به بهترین نحو دادی...
روز تاسوعا سلام دادم و اربعین کربلا بودم...
و چند روز بعد بهترین دختر دنیا نصیبم شد...
و حالا درست یک سال از اون روز میگذره...
پارسال توی همچین شبی با لباس قرمز بی توجه به عزاداری مردم داشتم میرفتم سر قرار...
و حالا با این لباس مشکی توی خونه ی بزرگم منتظر قدم های مبارک عزاداران حسینی
هستم، که بیان سر قرار و بی قراری کنن برای شما...
پارسال یه حیوون پست بودم و امسال سعی داشتم مرد باشم...
پارسال یه تومور بدخیم داشتم...
امسال یه فاطمه ی مهربون...
پارسال خزان و امسال بهار هامون.....
نگاهی به پرده های سیاهی کردم که روی کاغذ دیواری های طالیی رنگ خونه رو پوشونده
بود...
باز این چه شورش است که در خلق عالم است...
باز این چه نوحه و چه عذاب و چه ماتم است....
این حسین کیست که عالم همه دیوانه ی اوست....
این چه شمعیست که جان ها همه پروانه ی اوست....
تازه فهمیده بودم حسین کیست و دیوونش شده بودم....
چه مرد بزرگی و چه خاندان با صبر و گذشتی...
چقدر صبر، چقدر آقایی و گذشت میخواد کسی رو که آبو به روی خودت و خانوادت بسته راه
بدی توی لشکرت وقتی پشیمون میشه...
حُر رو میگم...
وقتی پشیمون شد و چکمه هاشو انداخت به گردنش و سربه زیر اومد پیش آقا، ارباب با
مهربونی راهش داد و گفت بیا...
شاید از حر بدتر بودم، نمیدونم....!!!
اما چقدر آقا بود که منم پذیرفت....
بدون اینکه خودم بخوام نگاهم کرد....!!!
احمد آقا میگه با اینکه من بدون انتظار واسه فقیر فقرا عمل میکردم اونا دعام میکردن و
خدام دست مزدمو باهام اینجوری حساب کرده...
اینجوری که عشق حسین بیوفته توی قلبم....
چه مردیه....
میگن وقتی شمر میخواسته سرشو جدا کنه آقا بهش گفته من با این همه جراحت حتی اگه
کاری نداشته باشی بهم خودم عمری ندارم...
اگه سرمو جدا نکنی بهشتتو تضمین میکنم...
اما چقدر پستی میخواد و چقدر مال دنیا چشم اون ملعونو گرفته بوده که جایزه ی سر آقا رو
میخواست....
توی حال خودم بودم...
گوشیم توی دستم لرزید...
برداشتمش و جواب دادم:
من: بله؟؟؟
آقای هدایت غذاها رو بدیم؟؟؟
من: اومدم...
رفتم توی پارکینگ واسه توضیع غذا....
خداروشاکر بودم که اینهمه دوست خوب پیدا کردم و برای کمکم اومدن...
خوشحال بودم که تونستم برای اولین بار مجلس باشکوهی برای اربابم بگیرم...
از سر رضایت نفس راحتی کشیدم خواستم برم داخل...
فاطمه رو دم در دیدم...
لبخند زدم و گفتم:
من: چرا اومدی بیرون خانومم سرده، سرما میخوری...
با دستای سردش دستامو گرفت و گفت:
اومدم یه چیزی بگم
با نگرانی گفتم:
من: چیزی شده، خودت خوبی، بچه خوبه؟؟؟
سرشو تکون داد و گفت:
فاطمه: نگران نباش هامونم خوبیم..
من: پس چی؟؟
فاطمه: اومدم بگم میخوام اسم پسرمو خودم انتخاب کنم...
نفسی از سر آسودگی کشیدم و گفتم...
من: مگه پسره؟؟؟
چشمای خوشگل و بارونیشو روی هم گذاشت و گفت:
فاطمه: بله هم پسره هم سالم...
خندیدم و گفتم:
من: خداروشکر، حالا چی میخوای بذاری اسمشو؟؟؟
فاطمه: معلومه دیگه، میذارم حسین...
دستی روی شکم برجستش کشیدم و گفتم:
من: میذاریم غلامِ حسین...
****
آقا، شروع من تویی به نام اسمت
موال تموم آدما غلام اسمت
وقتی کشیدی دستتو رو سرم
شدم گدای دور حرم
تو میدونی که من یه رو سیاهم
عشقم تموم دل خوشیم همینه
یه روز چشام اینو ببینه
عزیز فاطمه دادی پناهم
بمیرم آقا کفن نداری
چرا تو سر در بدن نداری
تو زینت اهل آسمونی
↜کتاب هایی که یک روزه تمومشون میکنی💕🪐
🧀┊•چه کسی پنیر مرا جابهجا کرد؟
🛌┊•تخت خوابت را مرتب کن
💥┊•خودت را به فنا نده
🍀┊•چهار میثاق
👨🏼🦯┊•قدم های خاطره انگیز
💫┊•ای کاش وقتی ۲۰ ساله بودم میدانستم
#معرفیکتاب
S A J E D E H _ 3 1 3
🍃🌻 خاطره ای از مادر یکی از شهیدا ن به نام محمد جعفر فرجمند:
🌧ایشون میگفتن یه روز سرد زمستان هوا ابری وبارانی چادر سر انداختم .شوهرم پرسید کجا ،گفتم دلم برا محمد جعفر تنگ شده میخوام برم سرقبرش، بهم گفت ای زن الان هوا سنگین وبارانی است . گفتم نمیتونم دلم بدجوری هواش کرده میخوام برم خلاصه هچ کس جلودارم نشد
⛈ رفتم یه ساعتی باهاش درد دل کردم و خواستم بیام که باران شدید همراه بارعد وبرق شروع به باریدن کرد هیچ چاره ای نداشتم. به پسرم گفتم مادر دلم برام تنگ شده بود الان بابات هم نگرانه قربونت برم وسیله ای برام هم جورکن.
🚘 همون لحظه یه ماشین اومد ازشدت باران که چشمام نمیدید چندبار بوق زد بعد اومد گفت مادر بیا برسونمت گفتم صبر کن از پسرم تشکر کنم که وسیله برام فرستاده،
سوارتاکسی شدم بهم گفت ازاینجاردمیشدم شمارودیدم تنهایی گفتم سوارتون کنم، خلاصه مارورسوند منزل
@Dokhtarhaaj
من دوست دارم شما خوانندگان و شنوندگان این وصیتنامه را به واجبات و ترک محرمات دعوت کنم و تاکید زیاد به خواندن واجب، خواندن نماز در اول وقتش که موجب رضای خدا میشود و به فرموده خداوند متعال در قرآن آدم را از زشتیها و پلیدیها دور میکند و چه زیباست خواندن آن در اول وقت که موجب آرامش و آسایش میشود و به نقل از مجتهد عارف ایت الله بهجت (ره) تاکید و مداومت کردن در خواندن نماز اول وقت آدم را خواسته یا ناخواسته به مراتب عالیه میرساند و چه بهتر از خواندن نماز اول وقت و دعوت کردن دیگران به این فریضه واجب.
#شهید_جواد_جهانی
@Dokhtarhaaj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 برشی زیبا از مستند «روایت فتح» و توصیف شهید آوینی از یکی از فرماندهان شهید و گمنام سپاه اسلام
#روایت_فتح
@Dokhtarhaaj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگم حاج احمد چه حرف قشنگی زدهها...
شادی روحشون صلوات
🌿الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌿
.
.
می گفت :
امیدوارم ،
هـر گلوله ای که به تنم می خورد
درد و رنجش را
از عسل شیرین تر حس کنم . . .
#شهـید_سیف_اللہ_تبریزیان
@sajad110j
خیلی اشکش را نگه می داشت، توی چشمش. همسرش فقط یکبار گریه اش را دید، وقتی امام رحلت کرد. دوستش می گفت: «ما که توی نماز قنوت می گیریم، از خدا می خواهیم که خیر دنیا و آخرت را به ما اعطا کند و یا هر حاجت دیگری که برای خودمان باشد. اما «صیاد» توی قنوتش هیچ چیزی برای خودش نمی خواست. بارها می شنیدم که می گفت « اللهم احفظ قائدنا الخامنه ای »، بلند هم می گفت، از ته دل.
#شهید_صیاد_شیرازی
@sajad110j
هدایت شده از ˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
•بِـسّمِاللـھِ الْـرَحمنِاَلـرَّحیم⊰♥️🌿⊱•
5.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شِـدَّتِایـنعِشقدَࢪشِعࢪَمنمیگٌنجَدچرا؟!
بیخیآلشِعر،اصلاًدوستَتداࢪَمحٌسِین...