eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.4هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
142 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
بُگذر‌ازٺقصیروده‌پـٰایـٰان‌‌بہ‌این‌دردفـراق ایـن‌دل‌دیوانـہ‌هـردم‌میڪندمیل‌ِعـراق!💔
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 لبخند نازنین عمیق تر شد و با همون لحن مهربون گفت: _بهتره درمورد خواهرجونتم با حاجی صحبت کنی. _چی باید بهش بگم؟ چهرش رو مظلوم کرد و با لب و لوچه ی آویزون گفت: _درمورد اینکه ؛ خواهرت همسر و بچه ی عزیزش رو در تصادف از دست داده و الان در اوج افسرده گیست. ونیاز ویژه به هم صحبت داره. محمد باید یه جوری پیاز داغش رو زیاد کنی تا حاجی دلش به رحم بیاد . باید رابطه ی من و دخترش صمیمی بشه. من اول باید جای خودم رو پیش این حاجی و دخترش محکم کنم تا بریم سراغ مرحله ی بعد... فعلا باید هوای خواهر افسرده ات رو خیلی داشته باشی. نگاهی طولانی به نازنین کردمو واقعا این دختر فکرش خراب بود فقط دنبال این بود کار خودش پیش بره دیگه به دل کسی فکر نمی کرد . _داداش ؛ عزیزم کجایی؟ +دارم به این فکر می کنم که تو چه موجودی هستی! خنده ی بلند نازنین باعث شد نگاهی به اطراف بکنم همون موقع حاجی و دخترش وارد هتل شدند. _هیس ؛آومدن... سریع چادرش رو جمع و جور کرد و حالتش رو عوض کرد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 _سلام آقا محمد +سلام حاجی سلام آروم و پر از حجب و حیای دخترش رو هم آروم جواب دادم که نزدیک نازنین شد و با محبت پرسید. +سلام نازنین خانم حالتون بهتر شده؟ _بله عزیزم بهترم... _ داداش خواست بیایم پایین تا حال و هوام عوض بشه واگرنه من تو تنهایی آرامش دارم. +آخه چراتنهایی؟! نازنین با گریه یه ببخشید گفت و به طرف آسانسور رفت. من متعجب نگاهش میکردم که حاجی رو به دخترش گفت: _سوجان بابا چیزی گفتی؟ ناراحتشون کردی؟ +نه بابا ؛ فقط پرسیدم چرا تو تنهایی آرامش داره همین! وقتی نگاه های پرسوال شونو رو دیدم مجبور شدم داستانی که نازنین گفته بود رو تعریف کنم. +راسیتش خواهر من تو تصادف همسر و بچه اش رو از دست داده ؛ الان هم حال روحی خوبی نداره و افسرده است. من برای اینکه تنها نباشه خواستم تا به این سفر بیاییم ولی خب اینجا هم ؛ هم صحبتی نداره و بیشتر تنهاست. حاجی زیر لب ذکری گفت و رو به دخترش کرد _سوجان ؛ بابا جان تو بیشتر به خواهر آقامحمد سر بزن یک هم صحبت باشید تا مدتی که مشهد هستیم .. ان شاالله خداصبرشون بده. بعد از تشکر کردن و خداحافظی به طرف اتاقم رفتم.
بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْکھ‌اِعجٰآزمیکنَد•• یـٰااُمٰـاهْ🌼•• ؏💛.•
•|دعـآۍهـفتم‌صحیفہ‌سجـآدیھ‌•• 🖇•• 🤲🏻••
بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْکھ‌اِعجٰآزمیکنَد•• یـٰااُمٰـاهْ🌼•• ؏💛.•
•|دعـآۍهـفتم‌صحیفہ‌سجـآدیھ‌•• 🖇•• 🤲🏻•• ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 به محض رسیدنم به اتاق نازنین خودش رو بهم رسوند و هراسون پرسید: _محمد بگو ببینم بعد از رفتنم چی شد؟؟ _هیچی _یعنی چی هیچی؟! _یعنی کلی دروغ و داستان براشون تعریف کردم همه ی حرفایی که گفته بودی اونا هم کلی برات دل سوزوندند _باباایولا... بالاخره یه کار رو تمیز انجام دادی نازنین شروع کرد به مسخره بازی و با لحن خاصی گفت: _حالا نگران نباش زیاد هم دروغ نگفتی داستان من کم ؛ از داستان بینوایان نداره الان که تعریف کنم قول میدی عاشقم نشی ؟ از بس که من تو زندگیم رنج و سختی کشیدم چیزی ازم نمونده ببین چقدر پیر شدم ! بعد هم شروع کرد به خندیدن. +خب داستان زنگیتو بگو به اطلاعاتم اضافه بشه _جالبه برات؟ +اوکی ؛ می خوای نگی نگو اجباری نیست بی خیال شدم و رفتم سمت آشپزخونه ی سویت تا چیزی واسه خوردن پیدا کنم که صدای نازنین بلند شد. _من تو 8سالگی مادرمو از دست دادم. عاشق مادرم بودم همه ی دخترا عاشق و وابسته ی مادرشون هستند. وقتی مادرشون نیست ؛ نصف وجودشون نیست. یه کمبود عاطفی شدید دارند منم مثل همه. مشتاق شدم برای شنیدن حرفای نازنین پس بدون حرف خودم رو به اولین صندلی رسوندم و برای شنیدن بقیه ی حرفاش منتظر نگاش کردم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 _با پدرم میونه ی خوبی نداشتم و ندارم. وقتی نذاشت یک ماه از فوت مادرم بگذره به فکر ازدواج و خوش گذرونی خودش افتاد و اصلا فکر دل منو نکرد تازه اونم با دختری که فقط۲۳ سال داشت یعنی خوش اشتهایی تا چه اندازه؟ اونم مردی که خودش باعث مرگ مادرم شد. هیچ زنی دلش نمیخاد بی خیال زندگی و بچه اش بشه و بمیره باید اینقدر فشار زندگی اذیتش کنه تا به فکر خودکشی بیوفته. مثلا پدرم ؛ اینقدر روح مادرم رو اذیت کرد که تاب این همه سختی رو نداشت یه شب کلی قرص خورد و ، واسه همیشه آروم خوابید. مرگ مادرم داغونم کرد. من احتیاج به محبت داشتم من بغل مادرم رو می خواستم پدرم می تونست تا حدودی کمبود محبتی که با تمام وجودم طلب می کردم رو جبران کنه ولی نکرد. ازدواج دوباره ی پدرمو نمی تونستم تحمل کنم. از اول مخالف بودم زنش هم می دونست او از من کینه داشت من از او... این کینه ها وقتی بیشتر شد که بچه اش به دنیا اومد تحملش برای من خیلی سخت بود. هر روز درگیریم باهاش بیشتر میشد. یه شب که حال دلم ناکوک بود حسودی تو وجودم شعله گرفته بود توی دعوایی که مثل همیشه بین من و پدرم شروع شده بود بدون هیچ فکری هرچی که تو ذهن و دلم بود سرشون آوار کردم. تحمل اون خونه رو ؛ و اونه زنو اون بچه رو دیگه نداشتم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 تو سن هیجده سالگی آواره ی کوچه و خیابون شدم. پدری که هفت نسل بعدش در رفاه می تونستند زندگی کنند حالا دخترش بی خونه و بی پول مهمون ولگردها و پاتوق ها شده بود. پولی که همراهم بود زود ته کشید. برای زنده موندنم جا و مکان می خواستم مجبور شدم یه کاری برا خودم دیت پا کنم. کم کم با این گروه آشنا شدم شدم نازنین هفت خطی که الان جلوت نشسته بلند شد و سمت در رفت موقع بیرون رفتن گفت: _حالا آقا محمد داستانم رو شنیدی؟ بفهمم کسی از زندگی من بو برده من میدونم و تو! +باشه بابا... حالا انگاری داستان دختر شاه پریون بود که برام تعریف کرد بعد از رفتن نازنین روتخت دراز کشیدم تا بخوابم. ولی همش تو فکر بازی های روزگار بودم که چه طور داستان زندگی ها رو عوض می کنه. یاد دختر عموم افتادم که برام مثل خواهر بود زنگ زدم به زن عمو بدری حال و احوالشون رو پرسیدم سراغ آیه رو گرفتم کلی تشکر کرد مدام می گفت: _از دوستت تشکر کن. _زن عمو از کدوم دوستم تشکر کنم؟ _همون که فرستادی همون که مرغ و گوشت و یه عالمه خرید برامون آورد. خودش گفت من دوست محمدم ؛ گفت:محمد کارش طول کشیده من رو فرستاده تا کمک حالتون باشم. گفت: بازم بهمون سر میزنه. محمد پسرم تو با خیال راحت به کارات برس ما اینجا کم و کسری نداریم. دوستت هم که بنده خدا گفت بازم میاد.
بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْکھ‌اِعجٰآزمیکنَد•• یـٰااُمٰـاهْ🌼•• ؏💛.•
•|دعـآۍهـفتم‌صحیفہ‌سجـآدیھ‌•• 🖇•• 🤲🏻•• ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
اینکه دلتنگ توام ، اقرار میخواهد مگر ؟ آقا جانم ؟ ای تو به من از خود من خویش تر بطلب تا که فقط سیر نگاهت کنم ... 🖤⃟🚦¦⇢ •• 🖤⃟🚦¦⇢•• ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 کاملا متوجه شدم... من این آدم ها رو خوب میشناسم می خواستند بهم یادآوری کنن که خانواده ام تو دستشون هست اگر کارم رو درست انجام ندم .... عصبی بودم ولی خودم رو کنترل کردم آروم جواب زن عموم رو دادم و گوشی رو قطع کردم. بعد از قطع گوشی کلافه طول اتاق رو طی می کردم و با خودم تکرار می کردم _لعنتی ها ... _لعنتی ها ... _لعنتی ها ... جوری وجودم گُر ؛ گرفته بود انگار از درون داشتم می سوختم. بهتر بود به محوطه ی هتل برم تا شاید گذر زمان کمی آرومم کنه. به فضای باز هتل که رسیدم روی سکوی کنار باغچه نشستم و به اطرافم که پر از گل و درخت بود نگاه می کردم از بچگی عاشق گل و گیاه بودم و همیشه این فضا بهم آرامش میداد. _به به آقا محمد باصدای حاجی به خودم امدم _سلام حاجی _سلام مومن ؛ تنها نشستی؟ یه حس خوبی داشتم موقعی حاجی بهم گفت ؛ مومن لبخندی روی لبم امدم و گفتم: _بله کاری نداشتم نشسته بودم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 شما هم که حتما باز میرید حرم؟ _نه ؛ این بار مقصد خرید هست و در رکاب اهل منزلیم. همون موقع صدای نازنین امد _داداش شما هم با ما میایید؟ فقط نگاهش کردم! _داداش سوجان خواست منم باهاش برم خرید منم که تنها بودم قبول کردم الان هم داریم میریم شما هم با ما میایید؟ هنوز عصبانیتم فرو کش نکرده بود خواستم سریع بگم: _نه ؛ کاری به شما ندارم بهتره هم تو ؛ و هم تمام کسایی که براشون کار می کنی برید به جهنم من با شما هیچ جا نمیام. ولی افسوس که دستم بسته بود افسوس که تهدیدشون کار ساز بود و این ترس که شاید به خانوادم آسیب بزنن بدجور به جونم افتاده بود. پس فقط سکوت کردم... نگاهم به نازنین بود ولی فکرم جای دیگه که با صدای گرم و آروم دختر حاجی به خودم امدم _سلام مخاطبش من بودم ؛ ناخواسته پیش پاش بلند شدم و سرم انداختم پایین جواب سلامش رو مثل خودش آروم دادم. همون موقع حاجی امد و گفت: _بابا ؛ سوجان کاری پیش امده و من نمی تونم با شما بیام یا خرید رو بگذارید برای فردا یا شما با خواهر آقا محمد برید منم خودم رو بهتون میرسونم. نازنین که خیلی زود خودمونی شده بود روبه حاجی گفت: _حاج آقا داداش هم میتونه با ما بیاد تا تنها نباشیم. صدای دختر حاجی امد که گفت: _نه نیازی نیست مزاحمشون بشیم حاجی هم تایید کرد ولی مگر نازنین بی خیال میشد؟؟ _حاج آقا داداش که تنهاست ماهم که یه مرد همراهمون باشه بد نیست اگر مشکلی ندارید تا داداش همراهمون باشه خیالمون راحت تره! حاجی که ناچار شده بود و زشت میدونست بخواد دوباره مخالفت کنه قبول کردو رو به من تشکری کرد. _آقا محمد من کارم رو زود تموم میکنم و میام سمتتون ولی اگر کاری ندارید تا با خانم ها برید فقط یه شماره هم به من بدید که بتونم پیداتون کنم نگاه ها سمت من بود. _باشه حاجی باهاشون میرم خیالت راحت ؛ برو به کارت برس. شمارم رو دادم به حاجی وبا خانم ها راهی شدیم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 راهی بازار شدیم... به بازار رضا رسیدیم و هردو شروع کردن به خرید کردن. بعد از کلی خرید که بیشترشون هم برای نازنین بود گوشه ای نشسته بودیم تا از خستگیمون کم کنیم. سرگرم گوشیم بودم که صدای نازنین امد _داداش پاشو همراه سوجان برید اون مغازه تا خرید تموم بشه من خیلی خسته ام همین جا میشینم. نگاهم به سمتی رفت که نازنین اشاره می کرد "حجاب سرا" مغازه ای بود که می خواستند برن. صدای آرومش سخت به گوشم رسید که می گفت: _نازنین جان نیاز نیست بعد میخرم. ولی من سریع گوشی رو خاموش کردم و گذاشتم جیبم ؛ ایستادم و گفتم: _چشم در خدمتم ؛ بریم در رو نگه داشتم اول دختر حاجی رفت داخل بعد خودم. نگاهی به مغازه انداختم دلیل نیومدن نازنین رو فهمیدم تمام مغازه پر بود از روسری ها بلند و رنگی ؛انواع چادرها ؛گیره ها و سنجاق های قشنگی که خانم ها برای روسری هاشون استفاده می کردند پس هیچ کدوم برای نازنین جالب نبود چون هیچ وقت کاری به این موارد نداشت والان هم فقط برای کارش چادر رو روی سرش انداخته بود. من عقب تر ایستاده بودم و دختر حاجی مشغول دیدن و انتخاب شد. زیر نظر داشتم تمام کارهاش رو تفاوت و ملایمت در رفتارش به چشم می امد جوری متین و با وقار رفتار می کرد آدم بی اختیار بهش احترام می گذاشت.
شبتون رویای حرم 🤍!
بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْکھ‌اِعجٰآزمیکنَد•• یـٰااُمٰـاهْ🌼•• ؏💛.•
•|دعـآۍهـفتم‌صحیفہ‌سجـآدیھ‌•• 🖇•• 🤲🏻•• ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
ادمین میخوایم برای کانال روبیکامون که فقط روزانه استوری بزاره آیدی 👇 @gomnaaamm_313
همیشه میگفت: هر چه كه می‌كشیم و هر چه كه بر سرمان می‌آید از نافرمانی خداست و همه ریشه در عدم رعایت حلال و حرام خدا دارد. شهیدحسین خرازی•• ‹ 「➜• @sajad110j
امیدوارم از محفل امشب راضی باشید🍀 شبتون بخیر🌺 https://eitaa.com/Gnxbjki آیدی درباره محفل نظر بدید
بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْکھ‌اِعجٰآزمیکنَد•• یـٰااُمٰـاهْ🌼•• ؏💛.•
•|دعـآۍهـفتم‌صحیفہ‌سجـآدیھ‌•• 🖇•• 🤲🏻•• ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
مـاعـاشق‌شھادتیم‌واین‌باورماست سربندحسین‌ابن‌علی‌بر‌سرماسـت یك‌جمله‌ماامیددشمن‌رابرد سیدعلی‌خامنه‌ای‌رهبرماست...✨ 🖤⃟🚦¦⇢ •• 🖤⃟🚦¦⇢ •• ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j