eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.5هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
‍🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان وقت دلدادگی💗 قسمت ۲۲ غرق دنیای خودش بود که نیما وارد هال شده بود.داشت به حرفهای فروغ فکر می کرد.امروز کلی با او درد دل کرد و از خفقان روزگارش گفت.فروغ هم به او گفته بود تا خودت را دوست نداشته باشی در باتلاق عشق نیما غرق میشوی.به او گفته بود تو هم مثل نیما زندگی کن...برای دل خودت به خودت برس.....موهایت را زیبا کن.....لباسهای خوب بپوش ....دل به دو کلمه حرف نیما نبند.....درسرش حرفهای فروغ تکرار میشد و نگاهش به نیمایی بود که او را نگاه می کرد و فقط برای چند ثانیه چشم در چشم بهم نگاه کردند.نیما زودتر نگاهش را دزدید و به سمت اشپزخانه رفت و در یخچال را باز کرد.فاخته هم بلند شد و به آشپزخانه رفت. لیوانی برداشت و به سمت سماور رفت.بدون اینکه به نیما نیم نگاهی بکند از او سوال کرد -می خوام برای خودم چای بریزم....تازه دمه...می خوری برات بریزم چشمهایش چهار تا شد.گوشهایش عوضی شنید شاید ولی او لحن صحبتش فرق کرده بود انگار.دیگر با او کتابی حرف نمی زد.همین جور نگاهش می کرد -آره بریز.....اگه کیکی چیزی هم داری بده باهاش بخورم گشنمه با لیوان چایش روی میز وسط آشپزخانه نشست -شام هست اگر می خوری بریزم نیما راه اتاقش را در پیش گرفت -نه همون چایی .....جایی دعوتم دارم می رم مهمونی. .. شب نیستم ..... با تعجب بلند شد -شب نیستی؟ !! همانجا میان راه ایستاد و برگشت موهای نم دار و بلندش را کج روی شانه اش ریخته بود.چشمهایش همیشه غم زده بود.با انگشت شصتش پیشانی اش را خاراند -آره خب.. یه وقت دیدی نیومدم. ....درو از پشت قفل کن شب برگشت تا به اتاق برود اما دوباره ایستاد و وبه آشپزخانه و فاخته در هم نگاه کرد -نمی ترسی که اهمیتی داشت مثلا.اگر به او می گفت می ترسم می ماند و از مهمانی و خوشیش بخاطر فاخته میزد. وقتی اینهمه برای امشب به خودش رسیده بود معلوم بود بخاطر فاخته از یک قرار انچنانی نمی گذرد.پس وقتی هیچ کدام از آنها قرار نبود اتفاق بیافتد اعتراف به ترسیدن مسخره ترین حالت ممکن بود.درحالیکه دوباره روی صندلی می نشست گفت -نه ترس برای چی. ....راحت به مهمونیت برس جوابش را که گرفت به اتاق رفت تا حاضر بشود. **** در را به رویش باز کرد.برای یک شب معمولی آرایشگاه رفته بود و موهایش را به طرز قشنگی پیچیده بود.درست مثل یک عروسک باربی بود که آدم از داشتنش به وجد می آمد.او هم مثل بقیه گول ظاهر فریبنده اش را خورده بود.پیراهن دکلته یاسی رنگی به تن داشت و مثل یک گل بهاری خوشبو، خندان از او دعوت کرد تا داخل بیاید.بدون درآوردن کفشهایش وارد خانه شد. حیف بود خانه به این خوبی زیر دست او و گند کاری هایش باشد. -چه خوشتیپ کردی. ....می دونستم تو هم دلت می خواد دلخوریها رو دور بریزیم پوزخند زد.به عمل خیانتکارانه اش دلخوری می گفت. کدام دلخوری ....نیما از عرش به فرش آمده بود...تمام غرور مردانه اش را زیر سوال برده بود.هر چند مهتاب انکار کرد بودن با آن الدنگ را ؛ولی نیما دیگر دلش صاف نبود.نمی شد....این خانه بوی خیانت می داد. رفت و روی کاناپه سه نفره نشست.صدای پاشنه های کفشهای مهتاب روی مخش بود.با ان قد بلند لزومی به چنین کفشهایی نبود.صدای رعد و برق بلند شد.آذر ماه بود ....سرد و طوفانی و دلهره آور.در فکر بود که دو گیلاس از همان نوشیدنیها روی میز گذاشت.وخود را به نیما نزدیک کرد و دست روی پایش گذاشت -نمی خوای حرف بزنی داشت به طره های بلوند خوشرنگش که از یک طرف روی شانه اش ریخته بود نگاه می کرد. ..اما برای لحظه ای تصویر دختر گیسو کمند مو مشکی با موهای نمدار جلوی چشمانش امد.حقیقت این بود که او زن داشت و حالا در خانه دیگر، فکرهای ممنوعه به سرش می آمد. ..در هر صورت نامش خیانت بود دیگر.....چه نیما انجام دهد چه مهتاب نامش خیانت است......دوباره به چشمهای خوشرنگ مهتاب چشم دوخت.کاش زیبایی منحصر به فردش به بطلان نمی رفت. دست مهتاب نوازش گونه لا به لای موهایش می گشت و دل نیما پیچ می خورد.مهتاب گیلاسها را برداشت و یکی را به سمت نیما گرفت.پوزخند زد و گیلاس را کنار زد -ببر بزار او نور این زهرما رو .... من می خوام هشیار باشم می فهمی اخمهایش در هم شد.گیلاس ها را روی میز گذاشت -نیما....لوس نشو دیگه... نتوانست نیشخند نزند...
جـــهتـ زیــبا‌ســازۍ‌ڪاݩــاݪ♥️✨
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
من‌یقین‌دارم . . چشمی‌که‌به‌نگاه‌حرام‌عادت‌کنه،خیلی چیزهاروازدست‌میده چشم‌گنهکارلایق‌شهادت‌نمیشه! -شهیدذوالفقاری ‹› 💔🌱 ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
خواهـرم! بلاخـره‌یہ‌روزمجبـورۍباحجـٰاب‌بشۍ! وازسرتـاناخـن‌پـٰات‌رومۍپوشونَن... امـٰادیگہ‌دیرشـده❗️ این‌آخـرین‌حجـٰابت‌خـواهدبـود! پس‌محجـوب‌بـٰاش‌و🚶‍♂ نـزاراولیـن‌حجـٰابت‌،ڪفنت‌بـٰاشہ. ‹› ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی‌یادم‌میاد‌همه‌چیز‌دست‌خداست..❤️ ‹› ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
میدونی داستان شهادت چیه؟! هرکه خدا را بیش از خود دوست دارد، بی شک شهید خواهد شد....! ‹› ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
📍مسجد محل🙃✨
بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْکھ‌اِعجٰآزمیکنَد•• یـٰااُمٰـاهْ🌼•• سلام‌روزتون‌معـطربه‌نآم‌‌ امام‌صـٰآحِبَ‌الزمٰان؏💛.•