🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
#تمامِمن
پارت¹¹:
شال کرِم رنگم را روی سرم صاف میکنم.چادرم را سر میکنم و با عجله کفش میپوشم.محمد که کنار آسانسور منتظر ایستاده میگوید:
+بدو خانوم!بدو دیر شد!
_اومدم
میدوم سمت آسانسور و دکمه طبقه همکف را میزنم.دیشب جلسه دومی بود که خواستگار رها با خانواده اش آمده بود و حالا من و محمد مهدی داشتیم میرفتیم خانه ی مامانِ من؛محمد میشناختش،پسر سر به زیر و با حیایی بود.محمد تعریف میکرد همیشه نمازش را در مسجد میخواند.پایش از هیئت قطع نمیشد و اکثر اوقات خادم بود و در آشپزخانه مسجد مشغول بود.در ماشین را که میبندم محمد ماشین را روشن میکند.موبایلم را چک میکنم.رها پیامی فرستاده:آجی کجایین؟منتظرتونیم
خانه ی مامان با خانه ی ما فاصله ی زیادی نداشت؛ فقط کافی بود از این سر شهر برویم آن سر شهر! چند ثانیه ای پشت چراغ قرمز منتظر میمانیم.محمد انگشت هایش را با ریتم روی فرمون ماشین میزند.نگاهی به من میکند؛چشمش را ریز میکند:
+چقدر این روسریه بهت میاد!ازاین به بعد زیاد بپوش اینو
_خودت واسم گرفتی ، یادت نیست؟
+مگه میشه یادم نباشه؟! خودمو کشتم تا بله رو دادی،منم واسه جایزه اینو واست خریدم!چقدرم ذوق کردی
_اوهوم
پایش را روی پدال گاز فشار میدهد و همینطور که به روبرو خیره شده ادامه میدهد:
+دویست بار هی رفتیم،اومدیم،رفتیم،اومدیم تا خانم راضی شد؛چقدر زود گذشت
_اصلا فکر میکردی یه روز باهم تو یه ماشین بشینیم؟
بادی به غبغبش انداخت و گفت:
+به هر حال هر کسی آرزوی داشتن منو داره
چشم غره ای میروم و بحث را تمام میکنم.
|چند دقیقه بعد|
جلوی درب خانه پارک میکند.پیاده میشوم و کیفم را روی شانه ام می اندازم...
ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
#تمامِمن
پارت¹²:
_آخه دورت بگردم،توهم باید راضی باشی!اون بنده خدا قراره یه عمر باتو زندگی کنه!
+والا،چی بگم...
آب دهانش را قورت میدهد:
+چیزه...پسر بدی نیستا..ولی..
_ولی چی؟
+خب..هیچی
دستش را میگیرم و میپرسم:
_دوسش داری؟
انگشت شصتش را روی بند انگشت اشاره اش میگذارد و میگوید:
+انقد!
لبخند که میزنم بابا در اتاق را باز میکند.سرش را داخل می آورد و میگوید:
+خوشگلای من چیکار میکنن؟
_هیچی باباجون،داشتیم حرف میزدیم
پشت سرش در را میبندد.میپرسم:
_محمد کجاست؟
+داره با مادر زنش اختلاط میکنه
_داره چُقُلیِ منو میکنه؟
+محمد؟چقلی؟نگو این حرفو در مورد دوماد من!
_اوه اوه،معلومه محمدو خیلی دوست دارینا
+دوسش نداشتم دختر نمیدادم بهش
احساس میکنم بابا میخواهد با رها صحبتی خصوصی داشته باشد. بلند میشوم و در را باز میکنم.
|چند ساعت بعد|
با مامان و بابا خداحافظی میکنم و راه می افتیم سمت خانه.ماشین که راه می افتد چشم هایم آرام آرام گرم میشود.
|چند دقیقه بعد|
با صدای محمد چشمم را باز میکنم:
+پاشو فرمانده جان،پاشو خانوم،رسیدیم.بیا بریم بالا بخواب
_بیدارم بیدارم
کمربندش را باز میکند.
ادامه دارد...
9.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از این دنیا دلم سیره
‹ #استـورۍ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
انقدر پای تو میسوزم خودت خاکم کنی ؛
با همین بیچارگی خیلی هنر دارم حسین💔((:
بِسـمِرَبِّنآمَــتْکھاِعجٰآزمیکنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
سلامروزتونمعـطربهنآم
امامصـٰآحِبَالزمٰان؏💛.•
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
•💛🪐•
اینویادتونباشه...!
آدمهاموندنینیستن؛
رفتنیاند،
چهخوبهکهاینرفتنباشهادت
همراهباشه. . .🕊
‹ #شهیـدآنه›
‹#تلنگرانھ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
ولی آقای ِ امام حسین ..
حقیقت اینه که اگه شور ُ شوق ِ اربعین
نبود ؛ برا ادامه زندگی کم میآوردم💔👨🏿🦯!..